آمدیم ثواب کنیم که...........
۰۸ شهریور ۱۳۹۵, ۱۱:۵۴ ق.ظ
|
|
آمدیم ثواب کنیم که...........
چشمتان روز بد نبیند بقیه اش را برایم تعریف کرده اند چون مردم و زنده شدم نترسید یعنی بیهوش شدم و بدنم شروع به تشنج کرد و مردمک چشمم به سمت بالا رفته وفقط سفیدی چشمم مشخص بوده باز هم تاکید میکنم هیچ کدام از این لحظات را ندیدم همه نقل قول قربونعلی هاست پرستاران که دست وپایشان را گم کرده بودند یکی از یخچال آب میآورد دیگری پاها ودستانم را محکم گرفته بود که تکان نخورد آب به صورتم میپاشیدند و محکم دو طرف فکــّم را گرفته و به من سیلی میزدند گویی تمام عقده هایشان را یکجا خالی میکردند..
من از آن عالم تنها یک تونل را به خاطر میاورم که داشتم با سرعت خیلی زیادی به انتهای آن حرکت میکردم خودم را نمیدیدم یعنی من سراپاچشم بودم که فقط انتهای تونل و دیواره های آن را میدیدم تا اینکه وسط های راه بود که به عقب برگشتم اینک به هوش آمده بودم ولی خودم هم نمیدانستم کجا هستم فقط چند آدم را دیدم که با لباس سفید بالای سر من ایستاده اند و به هم میگویند به هوش آمد...
درست مثل فیلم ها بود همان جا بود که فهمیدم چقدر فاصله بین زندگی و مرگ کم است پرستار از من سوال کرد حالت خوب است با سر اشاره کردم بله....
و دوباره یک آبمیوه بزرگ برایم آوردند تا بخورم.رنگ صورت و لبهایم که سفید شده بود کم کم به حالت اولیه برگشت استرس را در چهره پرستار میدیدم اما خودم میخندیدم ...پس از ۳۰ دقیقه استراحت روی تخت و شکلات وآب قند خوردن با ماشین آن پرستار راهی خوابگاه شدم ...به من تجویز کرد که عدسی و اسفناج،گوشت قرمز،جگر ووو بخورم ...
از همان به بعد تا چیزیم میشود یا فشارم میافتد یا خسته میشوم از هم اتاقیان عدسی میخواهم ولی کو گوش شنوا.... لازم به ذکر است قربونعلی ۵ پس از دیدن احوال من از این عمل حسنه صرف نظر کرد
|
|
|
|
سپاسگزاری شده توسط: | |
|