|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - mmsaeed - 11 تیر ۱۳۹۱ ۱۲:۱۷ ق.ظ
ماجرایی تامل برانگیز : میزان فاصله ی قلب آدم ها و تٌن صدا
استادى از شاگردانش پرسید:
چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت:
چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با
وجودى که طرف
مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟
آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر
فاصله میگیرد.
آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان
را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید:
هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟
آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟
چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است.
فاصله قلبهاشان بسیار کم است.
استاد ادامه داد:
هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم
با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر
میشود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این
هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باش
این همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست است که خدا حرف نمی زند اما همیشه
صدایش را در همه وجودت می توانی حس کنی اینجا بین انسان و خدا هیچ فاصله
ای نیست می
توانی در اوج همه شلوغی ها بدون اینکه لب به سخن باز کنی با او حرف بزنی
و خدایی که در این نزدیکی ست
(۱۰ تیر ۱۳۹۱ ۰۲:۵۸ ب.ظ)sepideh.m نوشته شده توسط: اولش فکر نمیکردم آخرش اینجوری بشه! حالا که رسیدم به آخرش دیدم که آخرش همونی بود که اولش فکر میکردم نیست!!!!
جی شد الان؟؟
اونی که اول فک میکردی آخرش نشد یا اونی که آخر شد اولش نیود؟؟جی شد
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Parva - 11 تیر ۱۳۹۱ ۰۱:۳۲ ق.ظ
سکوت نومید و غم رنگ مغرب آرام و سنگین پیش میآید و مرا همچون "سایه ی آواره ای در این کویر"در خود محو میکند
و آفرینش باز در اقیانوسی از شب غرق میشود و شب چنان بر عالم مینشیند که گویی هیچ گاه بر نخواهد خواست.
گویی هرگز نه دیروزی بوده است و نه فردایی خواهد بود و من همچون شبحی از این شبهای کوهستانهای ساکت،
صحراهای به خواب رفته ،ویرانه های نومید و این شهرهای آلوده میگریزم
و لب فروبسته از ترنّم ، سر به دشت بی امید مینهم تا ....
پایان گیرم.
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - MarkLand - 11 تیر ۱۳۹۱ ۰۳:۰۲ ق.ظ
الان که فکرش رو می کنم میبینم زیاد هم بد نیست.....عجب سکوتی.....
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - SarahArshad - 11 تیر ۱۳۹۱ ۰۳:۱۳ ق.ظ
این روزها ،
انگار آدم ها ،
به دست هم پیر می شوند ؛
نه به پای هم !!!
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - mmsaeed - 11 تیر ۱۳۹۱ ۱۱:۴۹ ق.ظ
از روی بد شانسی است یا خوش شانسی؟
در روزگاری کهن پیرمردی روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت .
روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند :
عجب شانس بدی آوردی که اسب فرار کرد !
روستا زاده پیر در جواب گفت :
از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام ؟
و همسایه ها با تعجب گفتند ؟ خب معلومه که این از بد شانسی است !
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت .
این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند : عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب
دیگر به خانه برگشت .
پیرمرد بار دیگر گفت : از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام ؟
فردای آنروز پسر پیرمرد حین سواری در میان اسبهای وحشی زمین خورد و پایش شکست .
همسایه ها بار دیگر آمدند :
عجب شانس بدی .
کشاورز پیر گفت : از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام ؟
چند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند : خوب معلومه که از بد شانسی تو بوده پیرمرد کودن!
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدن و تمام جوانان سالم را برای جنگ در
سرزمین دور دستی با خود بردند . پسر کشاورزپیر بخاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد .
همسایه ها برای تبریک به خانه پیرمرد آمدند :
(( عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد و کشاورز پیر گفت : (( از کجا میدانید که ....؟ ))
نتیجه :
........
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - sohrablou - 11 تیر ۱۳۹۱ ۰۱:۴۵ ب.ظ
یادمان باشد که همیشه اشک ها از عصبانیت نیست!
از حرف های ناراحت کننده دیگران هم نیست!
گاهی تمام وجودت نیاز می شود آنگاه قطره ، قطره اشک هایت نشان دهنده عمق نیاز توست !
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - uniquegirl - 11 تیر ۱۳۹۱ ۰۲:۰۹ ب.ظ
خیلی خوشحالم امروز
استاد پروژم (پایان نامه) گفت کارت خیلی خوبه
یه نمرم هم اومد که ۲۰ شدم
فقط می مونه دفاع فردام... فردا که پایان نامه مو دفاع کنم، دیگه فارغ التحصیل می شم...
دعا کنید برام...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - SaMiRa.e - 11 تیر ۱۳۹۱ ۰۲:۱۰ ب.ظ
(۱۱ تیر ۱۳۹۱ ۰۲:۰۹ ب.ظ)uniquegirl نوشته شده توسط: دعا کنید برام...
انشاالله موفق میشید .
|
بیاییم از خودمون شروع کنیم! - Avicenna - 11 تیر ۱۳۹۱ ۰۳:۴۲ ب.ظ
پ.ن: اشکال کار ما اینجاست که منتظریم "دیگران" دنیا رو تغییر بدن! و ما هم در این بین بخشی از این تغییرات باشیم، ولی متاسفانه اکثر ما حتی در محیط کوچیک پیرامون خودمون هم آغازگر تغییرات نیستیم! فراموش نکنیم که انسان کانون جهان هست و همین کارهای ساده و کوچیک هم میتونند دنیا رو جای بهتری کنند برای زندگی کردن؛ بیاییم از خودمون شروع کنیم...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Bache Mosbat - 11 تیر ۱۳۹۱ ۰۳:۵۸ ب.ظ
در جوار حرم نبوی دعا گوی دوستای خوبم در مانشت هستم
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - zzsnowdrop - 11 تیر ۱۳۹۱ ۰۴:۰۹ ب.ظ
امروز با goldoonekhanoom خوش و خرم رفتیم آزمون ورودی دوره Asp.net مرکز فنی حرفه ای رو بدیم.
بعضی از بچه ها ساکت و آروم نشسته بودن و منتظر آزمون، خیلی ها هم به شدت مشغول درس خودندن بودن اونم چیزایی که برای ما و شاید برای خیلی های دیگه واقعا عجیب بود ندونستنش.اونم برای کسی که رشتش کامپیوتره.
مثلا اینکه جدول چیه! چه طور متغیرارو مقدار بدم!!!!!
خوش و خرم مطمئن بودیم قبلو میشیم. که مسئول محترمه حال خوش ما رو تکمیل کردن و فرمودن دوره مخصوص دانشجوهای دانشگاه پیام نوره، بقیه جلسه رو ترک کنن!!!
و البته تاکید کردن چون این دوره رو ثبت نام کردیم حق شرکت توی آزمون phpکه چند روز دیگست نداریم.
ما و چندین نفر دیگه مثل ما خوش و خرم جلسه رو ترک کردن!
این بود روز خوش ما!
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - SaMiRa.e - 11 تیر ۱۳۹۱ ۰۴:۳۳ ب.ظ
کوله بارم بر دوش، سفری باید رفت،
سفری بی همراه،
گم شدن تا ته تنهایی محض،
یار تنهایی من با من گفت:
هر کجا لرزیدی،
از سفرترسیدی،
تو بگو از ته دل
من خدا را دارم...
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - reyhaneh64 - 11 تیر ۱۳۹۱ ۰۵:۱۹ ب.ظ
(۱۱ تیر ۱۳۹۱ ۰۳:۵۸ ب.ظ)Bache Mosbat نوشته شده توسط: در جوار حرم نبوی دعا گوی دوستای خوبم در مانشت هستم
نه
اونجا هم تو مانشتین؟
التماس دعا
خیلی دوست دارم خواهرم آزمون ورودی دبیرستانای سمپاد قبول بشه.خیلی این یک ساله آخر راهنمایی، تلاش کرد و خودمم براش زیاد وقت گذاشتم.
براش دعا کنید.
امروز یا فردا میاد
از بس رفتم تو سایتشو این وبلاگ اون وبلاگ واقعا کلافم.
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Parva - 11 تیر ۱۳۹۱ ۰۵:۳۵ ب.ظ
(۱۱ تیر ۱۳۹۱ ۰۳:۵۸ ب.ظ)Bache Mosbat نوشته شده توسط: در جوار حرم نبوی دعا گوی دوستای خوبم در مانشت هستم
ورود به حریم حرم امن الهی سنگ زدن بر اهریمن درون و تصفیه روح و جانتان را ارج مینهیم
طاعات و عبادات خالصانه شما مورد قبول درگاه حق
مارو از دعا خیرتون بی نصیب نذارید
گاه آن آمد که با مردان سوی میدان شویم / یک ره از ایوان برون آییم و بر کیوان شویم
راه بگذاریم و قصد حضرت عالی کنیم / خانهپردازیم و سوی خانهی یزدان شویم . . .
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - hamed_k2 - 11 تیر ۱۳۹۱ ۱۰:۴۱ ب.ظ
حقیقت دارد...
کافی است چمدان هایت را ببندی تا حاضر شوند همه برای از یاد بردنت!
انکه بیشتر دوستت میدارد "زودتر"!
|