|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - RASPINA - 17 مهر ۱۳۹۴ ۰۷:۳۵ ب.ظ
(۱۷ مهر ۱۳۹۴ ۰۵:۵۴ ب.ظ)F@gh@ نوشته شده توسط: اونجا هم رعد و برقه
اینجا هوا ابریه
منم بارون میخوام.........
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - A V A - 17 مهر ۱۳۹۴ ۰۷:۵۶ ب.ظ
(۱۷ مهر ۱۳۹۴ ۰۵:۵۴ ب.ظ)F@gh@ نوشته شده توسط: اونجا هم رعد و برقه
اره افاق جونم، خیلی جات خالیه...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - diligent - 17 مهر ۱۳۹۴ ۰۸:۵۷ ب.ظ
سرم گیجه... امروز یا خواب بودم یا داشتم با دوستم حرف میزدم -_-
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - vesta - 17 مهر ۱۳۹۴ ۰۹:۱۴ ب.ظ
(۱۷ مهر ۱۳۹۴ ۰۸:۵۷ ب.ظ)diligent نوشته شده توسط: یا داشتم با دوستم حرف میزدم
خدا حفظ کنه این دوستتونو
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - targol - 17 مهر ۱۳۹۴ ۰۹:۲۰ ب.ظ
یکی از بزرگترین دغدغه های زندگیم پیر و چروک شدنه
توی دو هفته ی گذشته دو تا خانوم رو دیدم که تا ۱۰ سال قبل هر کس اونا رو میدید محو زیبایی خیره کننده شون میشد. با گذشت ۱۰ سال هنوز چهرشون تو ذهنمه. اما الان چهره شون خیلی معمولی شده. یکیشون که تازه ۳۳ سالش هست اما چیزی از اون همه زیبایی نمونده. از وقتی این دو نفر رو دیدیم همش در حال سرچ کردن راه های جوون موندن هستم. قبلا این موضوع به نظرم خیلی احمقانه میومد.فکر نمیکردم یه روز اینقدر واسم مهم بشه. بالا رفتن سن واقعا غم انگیزه
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - fatemesoleimani - 17 مهر ۱۳۹۴ ۰۹:۴۷ ب.ظ
زمان نیاز دارد که باورهای جدید جایگزین باورهای قبلی شود
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - vesta - 17 مهر ۱۳۹۴ ۱۱:۴۵ ب.ظ
........
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - mahmood1 - 17 مهر ۱۳۹۴ ۱۱:۴۵ ب.ظ
فکر چیزی که در پیش است و آنچه که گذشته، نگذاشت آنچنان که باید از باران رحمت، لذت برم.
وقتیکه چیزی در اختیار تو نباشد ولی روی تکتک سلولهای زندگیات اثر میگذارد، چه میتوانیم بکنیم؟
عزیزان، همچنان، هر لحظه و ساعت محتاج دعاییم.
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - ۱۰:۳۰ - ۱۸ مهر ۱۳۹۴ ۱۲:۰۲ ق.ظ
حذف شد
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - fatemesoleimani - 18 مهر ۱۳۹۴ ۱۲:۲۲ ق.ظ
هرگز اجازه نمیدم بعضی ادمها لحظه ای بخوان غم را بر چهره عزیزانم یا دوستام بنشینن شده با یه تعریف ساده از ویژگی هاشون مثلا زیبایشون ، مهربونیشون و تعریف از خوبی هاشون و ویژگی های مثبتشون شادی را تو چهره شون ماندگار می کنم
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - ernika - 18 مهر ۱۳۹۴ ۱۲:۲۲ ق.ظ
من ۱۰روزه که یه مشکلی واسم پیش اومده...تا قبلش از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم...اما الان همش حسرت روزهایی رو میخورم که نفهمیدم چشد که همه چی خراب شد..
دارم دغ میکنم
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - clint - 18 مهر ۱۳۹۴ ۱۱:۵۰ ق.ظ
آرزو دارم روزی در روزنامهها بخوانم که از امروز هر کس اجازه دارد خدای خود را بپرستد و ما را با هیچ خدایی سر جنگ نیست
کاش منبر وعظ، دو پله بیشتر نداشت: یکی برای آنکه مردم واعظ را ببینند و یکی برای آنکه او مردم را.
آیا روزی خواهد رسید که مردم چشم باز کنند و ببینند که آسمانْ آبی است، صحرا دور نیست، مریم دوباره باردار است و فاطمه از کلبۀ احزان بیرون آمده است و در کوچهباغهای فدک قدم میزند؟
کاش روزی که گالیله آسمان را نگه داشت و زمین را چرخاند، کلیسا میدانست که این گهواره آرام نمیگیرد مگر بر آستان نسبیت و تکثر.
کاش تو بودی و من و مردمی که اگر بر تو بودند با من نبودند و اگر با تو بودند، بر من نبودند.
کاش دریای غیب، اگر موج گوهرخیز ندارد، دستکم ساحل ادراک را کفمال میکرد.
کاش فلسفه را کتابی بود به نام «هستی» و در آن از زلیخا بیش از یوسف سخن میرفت، و پسران یعقوب، بیش از پدر سخن میگفتند، و اتهام بنیامین سرقت نبود؛ نور چشم بودن بود.
یادداشت های:...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - fo-eng - 18 مهر ۱۳۹۴ ۱۲:۲۶ ب.ظ
الو اطلاعات لطفاً داستانی زیبا از کتاب سوپ جو که با بیش از ۳۴۵میلیون لایک رکوردار در دنیای مجازی در سال ۲۰۱۵ بوده و ادامه دارد. ما یکی از نخستین خانوادههایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم. آن موقع من ۹-۸ ساله بودم. یادم میآید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشیاش به پهلوی قاب آویزان بود. من قداّم به تلفن نمیرسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت میکرد با شیفتگی به حرفهایش گوش میکردم. بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفتانگیزی زندگی میکند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همهکس میداند. او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود. نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایهمان رفته بود. من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی میکردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند. انگشتم را در دهانم میمکیدم و دور خانه راه میرفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد. به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم. و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید: طلاعات بفرمائید من در حالی که اشک از چشمانم میآمد گفتم «انگشتم درد میکند» «مادرت خانه نیست؟» «هیچکس بجز من خانه نیست» «آیا خونریزی داری؟» «نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد میکند» «آیا میتوانی در جایخی یخچال را باز کنی؟» «بله، میتوانم» «پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار» بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه میکردم مثلاً موقع امتحانات در درسهای جغرافی و ریاضی به من کمک میکرد. یکروز که قناریمان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. او به حرفهایم گوش داد و با من همدردی کرد. به او گفتم: «چرا پرندهای که چنین زیبا میخواند و همۀ اهل خانه را شاد میکند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟» او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست» من کمی تسکین یافتم. یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی میکنند. یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد. «اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانهمان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم. من کمکم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم. غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم میافتادم. راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت میگذاشت. چند سال بعد, بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد. من ۱۵ دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی میکرد تلفنی حرف زدم و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم میکنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً». به طرز معجزهآسایی همان صدای آشنا جواب داد. «اطلاعات بفرمائید» من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم «کلمۀ fix را چطور هجّی میکنند؟» مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر میکنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.» من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی؟» و ادامه دادم «نمیدانم میدانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟» او گفت «تو هم میدانی که تلفنهایت چقدر برایم با ارزش بودند؟» من به او گفتم که در تمام این سالها بارها به یادش بودهام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم. او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است» سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد. «اطلاعات بفرمائید» «میتوام با شارون صحبت کنم؟» «آیا دوستش هستید؟» «بله، دوست قدیمی» «متأسفم که این مطلب را به شما میگویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمهوقت کار میکرد زیرا بیمار بود. او ۵ هفته پیش در گذشت» قبل از این که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمیاش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟» با تعجب گفتم «بله» «شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم» سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت: «نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست. خودش منظورم را میفهمد» من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم. هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید. تقدیم به همه ی ادمهای تاثیر گذار زندگی ???
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - پوونه - ۱۸ مهر ۱۳۹۴ ۰۲:۱۲ ب.ظ
هوا یه طوری سرد شده این طرفا که الان با اینکه پتو رو انداختم رو شونه هام بازم سردمه.. برم به پدرجان بگم فکری به حال پاییز زمستانی بکند و بخاری را شعله ور سازد!* باشد که اتاقمون چون فریزر نباشد.
من از پاییز و زمستون متنفرم. چون از سرما متنفرم. گرمای ناجوانمردانه تابستون رو بیشتر از سرمای جوانمردانه پاییز دوست دارم
*شعله ور سازد!!!! : ))))))))) خواستم مثلا جمله ام ادبی بشه ولی با انتخاب این فعل داغون کردم ادبیات فارسی رو
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - khayyam - 18 مهر ۱۳۹۴ ۰۴:۲۰ ب.ظ
(۱۸ مهر ۱۳۹۴ ۰۲:۱۲ ب.ظ)پوونه نوشته شده توسط: هوا یه طوری سرد شده این طرفا که الان با اینکه پتو رو انداختم رو شونه هام بازم سردمه.. برم به پدرجان بگم فکری به حال پاییز زمستانی بکند و بخاری را شعله ور سازد!* باشد که اتاقمون چون فریزر نباشد.
من از پاییز و زمستون متنفرم. چون از سرما متنفرم. گرمای ناجوانمردانه تابستون رو بیشتر از سرمای جوانمردانه پاییز دوست دارم
*شعله ور سازد!!!! : ))))))))) خواستم مثلا جمله ام ادبی بشه ولی با انتخاب این فعل داغون کردم ادبیات فارسی رو
اون جایی که شما هستین هیچ وقت سردتر از اون جایی که من هستم نخواهد بود حالا شما در نظر داشته باش که در وسط تیر ماه ما بخاری روشن کردیم حالا فکر کن و ببین اینجایی که من هستم کجاست قطعا ایرانه ...
|