|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Menrva - 24 دى ۱۳۹۳ ۱۱:۵۲ ب.ظ
تمام بیماری ها از افکار شما سرچشمه میگیرند
مثلا":
بیماری قند ،بخاطر افسوس گذشته را خوردن است؛
سردرد ،انتقاد از خود و ترس؛
فشار خون ،مشکلات عاطفی دراز مدتی که حل نشده؛
پس باید ذهنمان را بشوییم...
خودمان را ببخشیم...
گذشته را رها کنیم و لباس شادی به تن کنیم؛
و کارهایی که مطابق میل ما انجام نمی شود به خدا بسپاریم حکمت و مصلحتی در آن است
تا از بیماری رهایی پیدا کنیم...
ذهن ما مانند یک تلوزیون با صدها شبکه است؛
و این ما هستیم که تصمیم میگیریم روی کدام شبکه باشیم
شبکه رنجش،شبکه بخشش،شبکه عشق،شبکه نفرت،شبکه مهربانی
شبکه شادمانی،شبکه برنامه تکراری دیروز!
تصمیم ما همان کنترل یا ریموت ماست...
"لحظاتت را با انتخاب بهترین شبکه ها زیبا کن"
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - NP-Cσмρℓєтє - ۲۵ دى ۱۳۹۳ ۱۲:۱۰ ق.ظ
۳ تا رو باید تنهایی تجربه کرد:
عشق
ایمان
مرگ
البته اگه کنکور ؛ بذاره که اینا ۳ تا بمونن, ۴ تا نشن!!!!
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - tohidi4503 - 25 دى ۱۳۹۳ ۱۲:۳۶ ق.ظ
من محمـــــــــــــــــدی هستم
من شارلی نیستم
[
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
]
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - مورتن - ۲۵ دى ۱۳۹۳ ۱۰:۵۱ ق.ظ
(۲۵ دى ۱۳۹۳ ۱۲:۱۰ ق.ظ)zahra.s نوشته شده توسط: ۳ تا رو باید تنهایی تجربه کرد:
عشق
ایمان
مرگ
البته اگه کنکور ؛ بذاره که اینا ۳ تا بمونن, ۴ تا نشن!!!!
عشق که دو نفره باشه بهتره البته میدونم عشق رو یکنفره میری تو عمقش اما اگه ایکس به ایگرگ عشق داشته باشه و ایگرگ هم به ایکس ایندوتا به هم بازخورد بسیار خوبی میدن و اونموقع میشه تجربه دونفره عشق. پس مثال نقیض زدم.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - nlp@2015 - 25 دى ۱۳۹۳ ۱۱:۳۸ ق.ظ
دلم هوای برفیو بارونی میخواد این چه وضع زمستونه!
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - tabassomesayna - 25 دى ۱۳۹۳ ۱۲:۱۴ ب.ظ
(۲۵ دى ۱۳۹۳ ۱۱:۳۸ ق.ظ)mahnaz.p نوشته شده توسط: دلم هوای برفیو بارونی میخواد این چه وضع زمستونه!
والا !
از زمستون عزیز خواهشمندیم خودش باشه ! اینقدر ادای تابستونو در نیاره. این همه لباس زمستونی خریدیم کی بپوشیم
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - ziba.O - 25 دى ۱۳۹۳ ۰۱:۰۹ ب.ظ
دیشب یه اتفاقی تو شهرمون افتاد منو دپرس کرده، دو تا دختر دانشجو تو دریاچه غرق شدن.
مواظب خودتون باشین تورو خدا، مامان باباهامون بیچارن.
به خاطر عکس انداختن رو یخ رفتن یخ شکسته هیشکی نتونسته بیرونشون بیاره.
از عصر تا دیشب ده دنبال جنازشون بودن.
مواظب خودتون باشین و از اینجور کارا نکنین.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - NP-Cσмρℓєтє - ۲۵ دى ۱۳۹۳ ۰۱:۲۶ ب.ظ
(۲۵ دى ۱۳۹۳ ۰۱:۰۹ ب.ظ)ziba.O نوشته شده توسط: دیشب یه اتفاقی تو شهرمون افتاد منو دپرس کرده، دو تا دختر دانشجو تو دریاچه غرق شدن.
مواظب خودتون باشین تورو خدا، مامان باباهامون بیچارن.
به خاطر عکس انداختن رو یخ رفتن یخ شکسته هیشکی نتونسته بیرونشون بیاره.
از عصر تا دیشب ده دنبال جنازشون بودن.
مواظب خودتون باشین و از اینجور کارا نکنین.
کجاااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ شورابیل؟؟؟؟؟
.واااااااااااااااااااایی نه ......
کجایی بودن؟؟؟
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - ziba.O - 25 دى ۱۳۹۳ ۰۲:۰۷ ب.ظ
(۲۵ دى ۱۳۹۳ ۰۱:۲۶ ب.ظ)zahra.s نوشته شده توسط: کجاااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ شورابیل؟؟؟؟؟ Sad Sad Sad
.واااااااااااااااااااایی نه ...... Sad
کجایی بودن؟؟؟
آره شورابیل
یکی مراغه یکی پارس آباد
آخرین روز امتحاناشون بوده داشتن عکس میگرفتن
اصلا از دیشب داغونما
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - WILL - 25 دى ۱۳۹۳ ۰۳:۴۸ ب.ظ
میخام برم سفر
وقتی که هوا خوبه
عصره و نسیم می وزه
توی جاده خلوت
وسط دشت
یه احساسی دارم شبیه احساسی که وقتی آن شرلی پخش می کرد ظهر جمعه و دکلمه اولش و اون همه شکوفه گیلاس بود یا بادوم
من سوم راهنمایی بودم
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - diligent - 25 دى ۱۳۹۳ ۰۴:۴۷ ب.ظ
مقالات مرتبطی که سیویلیکا پیشنهاد میده منو کشته دریغ از یک ذره ربط!
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - negar.v - 25 دى ۱۳۹۳ ۰۷:۴۲ ب.ظ
آخیش، امتحانام تموم شد
Sent from my C5302 using Tapatalk
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - A V A - 25 دى ۱۳۹۳ ۰۹:۱۰ ب.ظ
این چه زمستونیه اخه!
حس دم عید دارم!
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - shayesteb - 25 دى ۱۳۹۳ ۰۹:۳۷ ب.ظ
هر کسی دوست داشت بخونه
مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان، آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند، از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز از لپ هام گرفت تا گل بندازه. تا اومدم گریه کنم گفت: هیس، خواستگار آمده.
خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم. گفتم : من از این آقا می ترسم، دو سال از بابام بزرگتره.
گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره.
حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت : کجا بودم مادر ؟ آهان جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود. بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را ریختند تو باغچه و گفتند :
تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها گفتم : آخه ....
گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه
بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه،همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم. مامانم خدا بیامرز ، گفت هیس ، دوست داشتن چیه؟ عادت میکنی
بعد هم مامانت بدنیا اومد؛ با خاله هات و دایی خدابیامرزت؛بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد. یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد. نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون.یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟ می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون .می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ، گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش
مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه. اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد. دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم ، ولی نگفت حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه. گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن می زدم آی می چسبید ، آی می چسبید.
دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود ، اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم .
یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟ گفت : هیس ، دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت نما شم.مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت: می دونی ننه ، بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم. یهو پیر شدم ، پیر.
پاشو دراز کرد و گفت : آخ ننه ، پاهام خشک شده ، هر چی بود که تموم شد. آخیش خدا عمرت بده ننه چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس.
به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش. هشتی ، وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی و ...
گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی. گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟
انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند.
خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون، اینقدر به همه هیس نگید . بزار حرف بزنن . بزار زندگی کنن. آره مادر هیس نگو ، باشه؟ خدا از "هیس خوشش نمی یاد
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - fo-eng - 26 دى ۱۳۹۳ ۱۲:۰۴ ق.ظ
گمان می برم که اگر خداوند
صد هزار گونه خنده می آفرید
اما رسمِ اشک ریختن را نمی آموخت،
قلب حتی تابِ دَه روز تپیدن را هم نمی آورد!
|