|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Fardad-A - 27 فروردین ۱۳۹۲ ۰۱:۱۲ ب.ظ
هوا خوبه، تو هم خوبی، منم بهتر شدم انگار
.
.
.
تبت هر صبح با من بود، تب گل های داوودی
تبی که تازه می فهمم تو تنها باعثش بودی
تو خورشید رو قسم دادی، فقط با عشق روشن شه
یه کاری با زمین کردی که اینجا جای موندن شه
این آهنگ محمد علیزاده را من خیلی دوست دارم.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - narges_r - 27 فروردین ۱۳۹۲ ۰۴:۱۸ ب.ظ
زمین هم باخودش درگیری داره
چرا اینهمه زلزله میاد!
۷/۵ ریشتر خیلی زیاده
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Dark Knight - 27 فروردین ۱۳۹۲ ۰۷:۴۳ ب.ظ
به کوچه ای وارد شدم که پیری از آن خارج می شد
پیر گفت نرو بن بست است
گوش نکردم و رفتم
بن بست بود برگشتم
به سرکوچه که رسیدم دیگر پیر شده بودم
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Somayeh_Y - 27 فروردین ۱۳۹۲ ۰۸:۳۹ ب.ظ
الهی که من فدای اون دل تنگت بشم
یه پسر بچه شش ساله که سر مزار پدر به مامانش می گفت. من بابا میخوام، ببین همه بچه ها توی مدرسه مون بابا دارند. منم بابا میخوام، زود باش بابام رو از زیر خاک بیار بیرون.
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - mahinjoon - 27 فروردین ۱۳۹۲ ۰۸:۴۷ ب.ظ
واقعآ ....... مخصوصآ علاوه بر راه حل، سرزنشت هم کنن که چه کاری کردی که این مشکل ایجاد شد
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - مهندس زهره - ۲۷ فروردین ۱۳۹۲ ۰۹:۰۷ ب.ظ
ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺭﺍﻧﻰ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﺍﺭﻯ?
ﻏﺎﻓﻠﮕﻴﺮ ﺷﺪﻳﻢ
ﭼﺘﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻴﻢ
ﺧﻨﺪﻳﺪﻳﻢ
ﺩﻭﻳﺪﻳﻢ
ﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﻻﭖ ﺷﻠﻮﭖﻫﺎﻯ ﮔﻞ ﺁﻟﻮﺩ ﻋﺸﻖ ﻭﺭﺯﻳﺪﻳﻢ
.
ﺩﻭﻣﻴﻦ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺭﺍﻧﻰ ﭼﻄﻮﺭ?
ﭘﻴﺶﺑﻴﻨﻰﺍﺵ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻯ
ﭼﺘﺮ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻯ
ﻣﻦ ﻏﺎﻓﻠﮕﻴﺮ ﺷﺪﻡ
ﺳﻌﻰ ﻣﻰﮐﺮﺩﻯ ﻣﻦ ﺧﻴﺲ ﻧﺸﻮﻡ
ﻭ ﺷﺎﻧﻪ ﺳﻤﺖ ﭼﭗ ﺗﻮ ﮐﺎﻣﻼ ﺧﻴﺲ ﺑﻮﺩ
ﺳﻮﻣﻴﻦ ﺭﻭﺯ ﭼﻄﻮﺭ?
ﮔﻔﺘﻰ ﺳﺮﺕ ﺩﺭﺩ ﻣﻴﮑﻨﺪ
ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻰ ﺳﺮﻣﺎ ﺑﺨﻮﺭﻯ
ﭼﺘﺮ ﺭﺍ ﮐﺎﻣﻼ ﺑﺎﻻﻯ ﺳﺮ ﺧﻮﺩﺕ ﮔﺮﻓﺘﻰ
ﻭ ﺷﺎﻧﻪ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﻦ ﮐﺎﻣﻼ ﺧﻴﺲ ﺷﺪ
ﻭ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﭘﻴﺶ ﺭﺍ ﭼﻄﻮﺭ?
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﺍﺭﻯ?
ﮐﻪ ﺑﺎ ﻳﮏ ﭼﺘﺮ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺁﻣﺪﻯ
ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﭘﻴﻦﻫﺎﻯ ﭼﺘﺮ ﺗﻮﻯ ﭼﺶ ﻭ ﭼﺎﻟﻤﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ ﺩﻭ ﻗﺪﻡ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺩﻭﺭﺗﺮ ﺑﺮﻭﻳﻢ
ﻓﺮﺩﺍ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺮﺍﻯ ﻗﺪﻡ ﺯﺩﻥ ﻧﻤﻰﺁﻳﻢ
!ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﻭ!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - teacherpc - 27 فروردین ۱۳۹۲ ۰۹:۵۲ ب.ظ
(۲۷ فروردین ۱۳۹۲ ۰۹:۰۷ ب.ظ)مهندس زهره نوشته شده توسط: ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺭﺍﻧﻰ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﺍﺭﻯ?
ﺩﻭﻳﺪﻳﻢ
خیلی زیبا بود ولی قصه جدایی تلخه بخصوص که فکرشو میکنه ادم غصه ش میشه
وقتی فکر میکنی به روزهای اول خاطرات مثل فیلم مرور میشن من که خیلی تصور گذشته رو دوس دارم بخصوص که پر از خاطرات شیرین بوده
ولی بعضی وقتا که بخاطر سو تفاهمی دوستی رو از دست دادیم وقتی فکرشو کردیم بعضی وقتا راه بازگشتی نبوده ما خودمون تو مسیری قرار گرفتیم که یکطرفس و یا بعد که از پل رد شدیم پل ها رو شکستیم
بعضی وقتا دیگران رو برا رسیدن به اهدافمون پل کردیم ! طرف فکر میکرده دوسش داریم ولی وقتی کارمون باهاش تموم شد خدا نگهدار میدیم بهش! و طرف یک عمر در انتظار بازگشتون روز رو شب میکنه!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - شاپری - ۲۷ فروردین ۱۳۹۲ ۱۱:۴۶ ب.ظ
خدایا!
تو را غریب دیدم و غریبانه عاشقت شدم
تو را بخشنده پنداشتم و گنه کار شدم
تو را وفادار دیدم و هر کجا رفتم بازگشتم
تو را گرم دیدم و سردترین لحظه ها به سراغت امدم
تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی؟؟!
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - mahinjoon - 28 فروردین ۱۳۹۲ ۱۲:۱۳ ق.ظ
(۲۷ فروردین ۱۳۹۲ ۰۹:۰۷ ب.ظ)مهندس زهره نوشته شده توسط: ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺭﺍﻧﻰ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﺍﺭﻯ?
خیلی زیبا بود....
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Autumn.Folio - 28 فروردین ۱۳۹۲ ۱۰:۳۱ ق.ظ
دیروز با یکی از دوستان یک دیالوگ از مجموعه کلاه قرمزی رو گفتیم و خندیدیم، این دیالوگ که بین پسر عمه زا و فامیل دور بود، همینطوری یهویی اومد به ذهنم و گفتم
اما تا شب همینطور یادم میفتاد و خندم میگرفت
گاهی شک میکردم که دیوونه شدم، آخه آدم الکی اینهمه میخنده؟!!!
تا اینکه این ماجرا ختم شد به شب و خوابیدم تو خواب دیدم با دوستام بستنی میخوریم و باز این دیالوگه یادم افتاده و میخندم.
حالا نمیدونم اینا از بیخیالی و بی دردیه یا برعکس از نهایت فشار درد و خیال و فکره
به هر حال دیروزمون خوش بود حتی اگه از روی درد هم بوده باشه
انشالله روزای شما بدون درد خوش باشه
حالا این دیالوگم بگم شاید استارتی برای خنده باشه واستون
فامیل دور : بلی، راه رفتنی رو باید رفت در بستنی رو هم باید بست
پسر عمه زا : نخیر، در بستنی رو باید لیسید
من دیگه خندم نمیاد زیاد دیروز خیلی خندیدم، شما کمی بخندید
روز خوش
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - انرژی مثبت - ۲۸ فروردین ۱۳۹۲ ۱۲:۴۱ ب.ظ
این برنامه های حیات وحش و راز بقا و اینا رو که تلویزیون نشون میده وقتی می بینم همش میگم جل الخالق!!!!!! اصلا یه ویژگی های دارن یا یه شکلهایی یا کارهایی می کنن بسیار تا بسیار عجیب! چقدر خدا مدلای مختلف به ذهنش رسیده. چقدر خلاقیت...... خصوصا انواع ماهیها و پرندگان....این مرغهای بهشتی رو که نشون میداد خیلی پرنده های باحالی بودن یکی دیگه رو نشون میداد اسمش رو نمیدونم از این پرنده ها که ماهی می خودن و کنار دریا زندگی می کردن، اقاهه همین طور دور خانمش و بچه هاش می چرخید می گفت واسه این که بدونن به فکر خانوادشه.... کلا خیلی خانواده دوست بود
البته شگفتی های انسان رو انقدرها نشون نمیده که دیگه خدا هم واسه خلقش تعجب کرده و تبارک الله گفته...
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - kati - 28 فروردین ۱۳۹۲ ۰۱:۲۲ ب.ظ
آدم های ساده را دوست دارم...
همان ها که ...
بدی هیچ کس را باور ندارند...
همان ها که..
برای همه لبخند دارند..
همان ها که ...
همیشه هستند،..
برای همه هستند...
آدم های ساده را باید
مثل یک تابلوی نقاشی...
ساعت ها تماشا کرد؛..!
عمرشان کوتاه است.
بس که هر کسی از راه می رسد
یا ...
سوء استفاده می کند..
یا زمینشان می زند..
یا درس ساده نبودن
بهشان می دهد...
آدم های ساده را دوست دارم...
بوی ناب “آدم” می دهند …!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - esisonic - 28 فروردین ۱۳۹۲ ۰۱:۳۶ ب.ظ
اصن من ساده ، من خنگ ، من نفهم...
ولی شما بگین...ضایع کردنم جلوی چشای خودم رو کجای دلم بزارم؟؟
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - esmaeli.sh - 28 فروردین ۱۳۹۲ ۰۳:۵۳ ب.ظ
...
من غریبی قصه پردازم
چون غریقی غرق در رازم
گم شدم در غربت دریا
بی نشان وبی هم آوازم
میروم شبها به ساحل ها تا بیابم خلوت دل را
روی موج خسته دریا مینویسم اوج غمها را
....
آهنگ دریا،اهنگ خاطره انگیزیه برام ،یاد آن روزها بخیر
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - ec_a_j - 28 فروردین ۱۳۹۲ ۰۷:۴۰ ب.ظ
سلام
بچه ها پیتزایی حسن سگ پز که معروفه کجای تهرانه؟
ممنون
|