|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - khayyam - 10 فروردین ۱۳۹۸ ۱۱:۳۵ ب.ظ
............
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - ezra - 11 فروردین ۱۳۹۸ ۰۱:۳۷ ق.ظ
چه همه واقعی شدید!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - crevice - 11 فروردین ۱۳۹۸ ۰۲:۱۱ ق.ظ
داشتم این ساعت فرسخها دورتر از خونه ب موزیک گوش میدادم و قدم میزدم. اونقدر تو حس رفتع بودم ک یهو متوجه شدم سرم سبک تر شده. نگو هدستم توی از سرم بیرون اومده بود و توی شاخه ی درخت بالای سرم گیر کرده بود :/// 
یاد دوستم افتادم ک همین اتفاق واسه عینکش افتاد وقتی شبیه لک لک جلو دخترای دانشگاه جولون میداد :|
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - αɾια - ۱۱ فروردین ۱۳۹۸ ۱۱:۳۶ ق.ظ
در راستای اتفاقات عجیب و افشاگریهای صورت گرفته؛ دیشب یه جن به من پیام داد -__-
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - elect - 11 فروردین ۱۳۹۸ ۰۳:۲۶ ب.ظ
"You know enough to know what's not true, but you can't necessarily connect all of the dots to know what is true"
توصییف وض موجو.د
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Milad_Hosseini - 11 فروردین ۱۳۹۸ ۰۴:۰۳ ب.ظ
تـو مَرجــــانی
تـو دَر جــــانی
تـو مُرواریــــدِ غَلتــــانی
اگر قلبَم ، صَدَف باشَــــد
میـــانِ آن تـو ، پِنهــــانی . . .
حضرت مولانا
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - αɾια - ۱۱ فروردین ۱۳۹۸ ۰۶:۵۰ ب.ظ
حالا مثلا زنده بمونیم که چی ://
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - negar.v - 11 فروردین ۱۳۹۸ ۰۷:۵۲ ب.ظ
سلام به همه ی مانشتی ها
امروز بعد از یک سال و نیم به مانشت سر زدم
کلی خاطره واسم زنده شد
یاد پنج سال پیش افتادم که برای کنکور ارشد می خوندم و هر روز به مانشت سر می زدم
باورم نمیشه پنج سال گذشت
پنج سال پر از شیرینی و تلخی
اون موقع تنها دغدغه ام قبولی ارشد بود
الان دو ساله که ارشدم تموم شده
معلم شدم .....
دغدغه هام عوض شده
بزرگ شدم....
مانشتی های عزیز هر جایی که هستین لبتون خندون باشه
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - codin - 12 فروردین ۱۳۹۸ ۰۱:۴۵ ق.ظ
(۱۱ فروردین ۱۳۹۸ ۰۶:۵۰ ب.ظ)αɾια نوشته شده توسط: حالا مثلا زنده بمونیم که چی ://
این که چی رو من زیاد بهش فک کردم. اصولا ادم نیاز داره حس (مهم بودن) و (مفید بودن) داشته باشه. این حس وقتی دریافت میشه که از طرف بقیه تحسین و تایید بشی.
یکی از دلایلی که خانم ها ارایش میکنن یا اقایون خوش قیافه مثلا توی اینستا کلی عکس میزارن همینه. این که با تحسین بقیه احساس مهم بودنشون ارضا بشه. البته ابدا چیز بدی نیست خب. بقیه ادم ها هم به یه هدفی چنگ میزنن. بیشتر پدر و مادر های ما با موفقیت بچه هاشون این حس توشون ارضا میشه. من مثلا حس میکنم پدرم این موضوع که من اومدم خارج بهشون حس مهم بودن میده.
باید هدفی را بیابین که بهتون این حس را بده. من شخصا این که دارم توی علم فعالیت میکنم و ممکنه نتیجه زحماتم درد ادم ها را کم کنه ( لیترالی درد! بدون تشبیه ) این حس را بهم میده بودنم بهتر از نبودنمه. برای هرکی ممکنه متفاوت باشه ولی باید یک هدف و ارمان داشت.
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - negarin_ - 12 فروردین ۱۳۹۸ ۰۳:۰۳ ق.ظ
(۱۲ فروردین ۱۳۹۸ ۰۱:۴۵ ق.ظ)codin نوشته شده توسط: (11 فروردین ۱۳۹۸ ۰۶:۵۰ ب.ظ)αɾια نوشته شده توسط: حالا مثلا زنده بمونیم که چی ://
این که چی رو من زیاد بهش فک کردم. اصولا ادم نیاز داره حس (مهم بودن) و (مفید بودن) داشته باشه. این حس وقتی دریافت میشه که از طرف بقیه تحسین و تایید بشی.
یکی از دلایلی که خانم ها ارایش میکنن یا اقایون خوش قیافه مثلا توی اینستا کلی عکس میزارن همینه. این که با تحسین بقیه احساس مهم بودنشون ارضا بشه. البته ابدا چیز بدی نیست خب. بقیه ادم ها هم به یه هدفی چنگ میزنن. بیشتر پدر و مادر های ما با موفقیت بچه هاشون این حس توشون ارضا میشه. من مثلا حس میکنم پدرم این موضوع که من اومدم خارج بهشون حس مهم بودن میده.
باید هدفی را بیابین که بهتون این حس را بده. من شخصا این که دارم توی علم فعالیت میکنم و ممکنه نتیجه زحماتم درد ادم ها را کم کنه ( لیترالی درد! بدون تشبیه ) این حس را بهم میده بودنم بهتر از نبودنمه. برای هرکی ممکنه متفاوت باشه ولی باید یک هدف و ارمان داشت.
این بخش واقعااا درسته و منم خیلی موافقم ... و براش تلاش کنیم و هر روز صبح با فکر بهش و با هیجان از خواب بیدار بشیم.. اما چرا پیدا کردن اون هدف اینقدر سخته؟ یا ذهن بعضی ها مثل من ، اینطوریه که فکر کردن به دوست داشتن هاش براش سخته؟ یه جورایی انگار فقط توی چارچوب حرکت میکنه..
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Autumngirl - 13 فروردین ۱۳۹۸ ۰۲:۴۸ ب.ظ
انقدر سرده که نمیشه ۱۳ رو بدر کرد
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - RASPINA - 13 فروردین ۱۳۹۸ ۰۷:۱۶ ب.ظ
(۱۱ فروردین ۱۳۹۸ ۰۶:۵۰ ب.ظ)αɾια نوشته شده توسط: حالا مثلا زنده بمونیم که چی ://
صبح با ی حال همین شکلی از خواب بیدار شدم
چ قدر دلم میخواست ی نم بارون بیاد ۱۳ بدر نریم بیرون از قضا مامانم وسایل را هم چیده بود
دیگه هیچ جور نمیشد بپیچونم و نرم و تو خونه با همین سگ سیاه افسردگی بمونم و باز همین سوال را برا خودم تکرار کنم و حال بدم را بدتر کنم
خلاصه رفتم
همین که از ماشین پیاده شدم و ی نسیم توی صورتم خورد و رقص پروانه ها را و شکوفه های درختان و سبزی طبیعت را دیدم... دنیا ی سلام به من داد و منم همین طور
همون Hello World! خودمون 
چ خوب شد رفتم بیرون
همیشه میشه ی بهونه برای شادتر و بهتر زندگی کردن پیدا کرد
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - nlp@2015 - 13 فروردین ۱۳۹۸ ۰۸:۲۱ ب.ظ
(۱۲ فروردین ۱۳۹۸ ۰۱:۴۵ ق.ظ)codin نوشته شده توسط: (11 فروردین ۱۳۹۸ ۰۶:۵۰ ب.ظ)αɾια نوشته شده توسط: حالا مثلا زنده بمونیم که چی ://
این که چی رو من زیاد بهش فک کردم. اصولا ادم نیاز داره حس (مهم بودن) و (مفید بودن) داشته باشه. این حس وقتی دریافت میشه که از طرف بقیه تحسین و تایید بشی.
یکی از دلایلی که خانم ها ارایش میکنن یا اقایون خوش قیافه مثلا توی اینستا کلی عکس میزارن همینه. این که با تحسین بقیه احساس مهم بودنشون ارضا بشه. البته ابدا چیز بدی نیست خب. بقیه ادم ها هم به یه هدفی چنگ میزنن. بیشتر پدر و مادر های ما با موفقیت بچه هاشون این حس توشون ارضا میشه. من مثلا حس میکنم پدرم این موضوع که من اومدم خارج بهشون حس مهم بودن میده.
باید هدفی را بیابین که بهتون این حس را بده. من شخصا این که دارم توی علم فعالیت میکنم و ممکنه نتیجه زحماتم درد ادم ها را کم کنه ( لیترالی درد! بدون تشبیه ) این حس را بهم میده بودنم بهتر از نبودنمه. برای هرکی ممکنه متفاوت باشه ولی باید یک هدف و ارمان داشت.
ولی من تو بحثای روانشناسی خوندم که افرادی که زیاد دنبال تایید از طرف بقیه باشن دچار تله مهرطلبی هستن
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - elect - 14 فروردین ۱۳۹۸ ۰۴:۰۱ ق.ظ
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
نظرتوون؟
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - آرمین - ۱۴ فروردین ۱۳۹۸ ۰۶:۲۵ ق.ظ
سلام
امروز مانشت رو باز کردم و دیدم آخرین بازدیدم مربوط میشه به بیش از ۳ سال پیش.
شوک شدم!
روزی اینجا خونه بود. تمام زندگی من.
چه دورانی رو گذروندم.
از قبل از شروع دوره کارشناسی به فکر کارشناسی ارشد بودم.
چقدر امتحان دادم.
چقدر براش وقت گذاشتم.
چند بار جاهای مختلف قبول شدم.
اما هیچ وقت ارشد نخوندم.
دغدغه هام عوض شد.
دنیای ذهنیم تغییر کرد.
با همون کارشناسی آزمون دادم و یه جای نیمه دولتی مشغول به کار شدم.
درس خوندن رو دوست داشتم. هنوز هم دوست دارم.
اما یه چیزهای دیگه رو بیشتر.
چیزهایی که بهم حس ارزشمندی و مفید بودن میده.
حس هایی که به دنبال شونم.
همیشه میشه منتظر روزهای خوب موند...
|