|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Riemann - 31 مرداد ۱۳۹۵ ۱۱:۰۰ ب.ظ
(۳۱ مرداد ۱۳۹۵ ۰۹:۲۷ ب.ظ)m.h.124 نوشته شده توسط: من نمی دونم منظور شما از چه لحاظیه.
ولی به نظر من، ما چون داریم اونها را از بیرون میبینیمشون، اینطوری فکر میکنیم.مطمئنا اونها هم ی نقصهایی دارند.
همین که به ایمیل من جواب دادن خودش خیلی هست !
مشکل ما احترام هست!!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Aurora - 31 مرداد ۱۳۹۵ ۱۱:۲۴ ب.ظ
امروز کلا انگار گرد ناراحتی پاشیدن اینجا و جاهای دیگه.
با دو تا از دوستام حرف می زدم، دو تاشون ناراحت. نمی دونستم باید در جوابشون چی میگفتم. آدم دوست داره یکاری انجام بده ولی نمیدونه.
دلم می خواد یک جور آدمی رو ببینم. از اون جور آدما یعنی هستند تو زمان ما هم؟ کاش می شناختمشون.
دلم حال و هوای زمان قدیم رو می خواد. زمان جنگ. جنگ نباشه، کشتن نباشه ولی اون حال و هواش باشه. کاش من اون موقع بودم. اون موقع انگار معلوم بود و یطور دیگه ای بود. الان انگاری همه چی ظاهرا ارومه ولی معلوم نیست. احساس می کنم هر کسی سرش تو لاک خودشه. احساسم درسته یعنی؟
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - jazana - 31 مرداد ۱۳۹۵ ۱۱:۲۴ ب.ظ
(۳۱ مرداد ۱۳۹۵ ۰۷:۵۶ ب.ظ)hamideh1371 نوشته شده توسط: انقدر به بخیه دندونم زبون زدم آخرشم یه تیکهاش کنده شد آویزون شد، پا شدم رفتم کلاً بخیه رو زودتر از موعد کشیدمش!
دکتر بهم میگن: تو پدر منو در آوردی دختر
دکتر: :|
من: 
منم همیشه با زبونم اونقدر ور میرم که آخرش پاره میشه، سپس آروم آروم با زبونم نخ رو بیرون میکشم، البته چند روز بعد از بخیه اینکارو شروع می کنم.
حال میده
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - hope_ - 31 مرداد ۱۳۹۵ ۱۱:۲۶ ب.ظ
(۳۱ مرداد ۱۳۹۵ ۱۱:۰۰ ب.ظ)Riemann نوشته شده توسط: (31 مرداد ۱۳۹۵ ۰۹:۲۷ ب.ظ)m.h.124 نوشته شده توسط:
همین که به ایمیل من جواب دادن خودش خیلی هست !
مشکل ما احترام هست!!
ایرانیها هم که جواب میدن ...
خیلی زود جواب دادن لابد
(۳۱ مرداد ۱۳۹۵ ۱۱:۲۴ ب.ظ)Aurora نوشته شده توسط: امروز کلا انگار گرد ناراحتی پاشیدن اینجا و جاهای دیگه.
با دو تا از دوستام حرف می زدم، دو تاشون ناراحت. نمی دونستم باید در جوابشون چی میگفتم. آدم دوست داره یکاری انجام بده ولی نمیدونه.
دلم می خواد یک جور آدمی رو ببینم. از اون جور آدما یعنی هستند تو زمان ما هم؟ کاش می شناختمشون.
دلم حال و هوای زمان قدیم رو می خواد. زمان جنگ. جنگ نباشه، کشتن نباشه ولی اون حال و هواش باشه. کاش من اون موقع بودم. اون موقع انگار معلوم بود و یطور دیگه ای بود. الان انگاری همه چی ظاهرا ارومه ولی معلوم نیست. احساس می کنم هر کسی سرش تو لاک خودشه. احساسم درسته یعنی؟
راست میگی. قدیما خیلی خوب بود ...
یه جوری میگیم قدیم که کسی ندونه فکر میکنه با آی دی نوه هامون اومدبم مانشت 
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - samaneh@90 - 01 شهریور ۱۳۹۵ ۰۳:۰۴ ق.ظ
(۳۱ مرداد ۱۳۹۵ ۱۰:۰۵ ب.ظ)Milestone نوشته شده توسط: من اگه میدونستم کشیدن اون باندها (تامپون؟) از بینی چه دردی داره، ترجیح میدادم تا آخر عمر دیگه از بینی نفس نکشم! ![[تصویر: biggrin.gif]](https://manesht.ir/forum/images/smilies/biggrin.gif) ![[تصویر: smile.gif]](https://manesht.ir/forum/images/smilies/smile.gif)
خدا رو شکر من این درد تا حالا نکشیدم 
(۳۱ مرداد ۱۳۹۵ ۱۰:۵۱ ب.ظ)sss نوشته شده توسط: (31 مرداد ۱۳۹۵ ۰۹:۲۵ ب.ظ)Riemann نوشته شده توسط: امروز جز مزخرف ترین روز های زندگیم بود ! دلیلشم نمیدونم ،فقط میدونم که خیلی خسته هستم ...
امروز روز خیلی بدی بود برای من. با اتوبوس داشتم برمیگشتم خونه. توی ایستگاههای آخر که یهو همه پیاده شدن و خلوت شد، یهو دیدیم یه آقایی خیلی عجیب افتاده سرش رو پاهاش بود و وقتی راننده رفت سراغش گفت بدنش سرد شده.
دارم دیوونه میشم. اون همه آدم اونجا بودن و کسی متوجه نشده بود.
جاهایی که باید حواسمون باشه چه بی توجهیم و جاهایی که نباید چقدر کنجکاوی بی مورد می کنیم. داریم کجا می ریم؟
==============================================
نباید شما رو ناراحت کنم ولی باید به یکی می گفتم دارم دیونه میشم.
من امسال تو بهار مجبور شدم برای سرویسم یه مسیری بدوام بعد از شانس بد یه حشره وارد گلوم میشه به سرویسم نرسیدم همون آن اتوبوس شرکت واحد اومد . تو اون مسیر بزرگراه اصلا مغازه نبود پیاده شی بری آب بخری. دوستانی که شما باشین بنده از شدت سرفه در حال خفگی بودم باور کنین کبود شده بودم یه نفر تو اون اتوبوس پرجمعیت نپرسید چته داری سرفه میکنی. حالا اینکه یه نفر بی سر و صدا مرده باشه که دیگه جای خود داره!!!!!
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Innocence - 01 شهریور ۱۳۹۵ ۰۸:۳۰ ق.ظ
(۳۱ مرداد ۱۳۹۵ ۰۷:۵۶ ب.ظ)hamideh1371 نوشته شده توسط: انقدر به بخیه دندونم زبون زدم آخرشم یه تیکهاش کنده شد آویزون شد، پا شدم رفتم کلاً بخیه رو زودتر از موعد کشیدمش!
دکتر بهم میگن: تو پدر منو در آوردی دختر
دکتر: :|
من: 
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Pure Liveliness - 01 شهریور ۱۳۹۵ ۱۱:۲۴ ق.ظ
غمگینم :|
یه چند روزی بود بوی پلاستیک سوخته میومد، هی فکر میکردم شاید این همسایه ها و اینا وسیله ای دارن که داره می سوزه. الان دیدم که از شارژر لپتاپم هست که یه تیکه ش پاره شده بود و از این چسبا زدم بهش. خب چی کار میشه کرد این سیم رو که یه تیکه ش پاره شده؟ ((( نسوزه 
کاش سحرخیز بودم.
missed another day
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - samaneh@90 - 01 شهریور ۱۳۹۵ ۱۱:۴۵ ق.ظ
(۰۱ شهریور ۱۳۹۵ ۱۱:۲۴ ق.ظ)Pure Liveliness نوشته شده توسط: غمگینم :|
یه چند روزی بود بوی پلاستیک سوخته میومد، هی فکر میکردم شاید این همسایه ها و اینا وسیله ای دارن که داره می سوزه. الان دیدم که از شارژر لپتاپم هست که یه تیکه ش پاره شده بود و از این چسبا زدم بهش. خب چی کار میشه کرد این سیم رو که یه تیکه ش پاره شده؟ ((( نسوزه 
کاش سحرخیز بودم.
missed another day
همین دیگه لنت بزن بهش درست میشه
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - shahlaj - 01 شهریور ۱۳۹۵ ۱۱:۵۳ ق.ظ
قسمتی از وصیت ابن سینا به ابوسعید ابی الخیر:
باید دانست که افضل حرکات نماز است و بهترین سکنات روزه و نافع ترین خیرات و مبرات صدقه و پاکیزه ترین خوبی ها تحمل سختی ها و باطل ترین سعی ها لجاج است و بهترین اعمال آن است که از نیت خالص صادر گردد و بهترین نیت آن است که از علم حاصل شود. جود و بخشش به قدری که مقدور باشد، مطلوب است و برای مساعدت مردم ارتکاب اموری که خلاف طبع باشد رواست. در اوضاع شرعی و احترام به سنت های الهی و مواظبت بر عبادات بدنی، به هیچ وجه تقصیر جایز نیست. حکمت و دانش اساس و مایه برتری انسان است بر غیر و در تحصیل دانش معرفت الهی بر همه چیز مقدم است؛ زیرا شرافت هر علمی بسته به موضوع آن است.
روز پزشک مبارک.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - فائزه... - ۰۱ شهریور ۱۳۹۵ ۰۲:۳۶ ب.ظ
همه ی راه ها به سوی تو کج میشود....چه صراط مستقیم چه صراطی دیگر
تفاوت دردیررسیدن یا زود رسیدن نیست
تفاوت دربرگشتن یا ماندن است
بعضی ها آخرش به خودشان بازمیگردند
بعضی ها ازخود بی خود میشوند....
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - crevice - 01 شهریور ۱۳۹۵ ۰۴:۱۱ ب.ظ
خیلی وقتا مشکل از تعریفی که از زندگی، هدفهاش، باید ها و نبایدهاش و بویژه تعریفی که درباره موفقیت توی مخمون کردن هست.
فقط و فقط وفقط زندگی کنین. همین (:
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - codin - 01 شهریور ۱۳۹۵ ۰۵:۱۴ ب.ظ
در مورد سلول های هلا اگر دوست داشتید بخونید. داستانی که بیماری سرطان یک فرد عادی تا این اندازه علم رو متحول میکنه واقعا جالبه.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Aurora - 01 شهریور ۱۳۹۵ ۰۶:۵۵ ب.ظ
(۰۱ شهریور ۱۳۹۵ ۰۴:۱۱ ب.ظ)crevice نوشته شده توسط: فقط و فقط وفقط زندگی کنین. همین (:
شاید یک دلیلش پدر و مادرهای ما بودند که خودشون در سختی زندگی کردند، زمان جنگ و انقلاب و ... یک طوری با ما برخورد کردند که ما این سختی ها رو نکشیم و یک جوری ما رو بزرگ کردند که به جایی برسیم که همه چیز محکم و خوب باشه تا مثل خودشون نشیم. موفقیت رو یک طوری تو ذهن ما قرار دادند. یه چیز دیگه هم هست. گاهی فکر می کنم تبلیغات هم تاثیر داشته. از این چیزهایی که الان مد شده. نمی دونم چقدر وجودشون درست یا ضروری هست. تبلیغات برای شادی، شما هم می توانید، قله های موفقیت، مثل همین جمله هایی که همیشه تو شبکه های اجتماعی رد و بدل میشه. گاهی فکر می کنم این کلاسایی که برگزار میشه، این همایش ها، برنامه ها، کتابهای این شکلی، بیشتر آدم رو گم می کنند. موفقیت رو یک چیز می دونند فقط.
یک چیزی در مورد خودم بگم همیشه با این مسئله مشکل داشتم. موفقیت و به جامعه خدمت کردن و این مسائل. امروز داشتم به یک فایلی گوش میدادم در مورد این می گفت که ما ممکنه خواسته های پدر و مادر، اطرافیان یا هر چیز دیگه رو دنبال کنیم. صدای که می شنویم، صدای اون ها باشه نه چیزی که ما می خواهیم. یا یکسری عقده ها ما رو به سمتی سوق بدهند. نمی خوام بگم این ها نیستند. هستند. درستم هستند بعضی هاشون. یک چیزی هم از یک فردی می گفت که الان دکتری کامپیوتر داره ولی راضی نیست. اون چیزی که نبوده که می خواسته. ولی گاهی به بعضی چیزا فکر می کنم مثلا به یک فرد زحمت کشی که سال ها داره زحمت می کشه و کار می کنه. یعنی این اون چیزی هست که می خواسته؟ یا اصلا تا به حال به چنین چیزی فکر نکرده.
این چند وقته این مسئله خیلی برام پیچیده تر شده. یک واقعیتی که وجود داره چند وقتی هست شروع به خوندن زندگی نامه ی یکسری آدم ها کردم. وقتی می خونم خوب می بینم چقدر سختی کشیدن برای کشورمون. آخر کتاب که می رسم واقعا ذهنم دیگه کار نمی کنه. همین باعث شده بشینم به خودم فکر کنم، حالا که زمان جنگ نیست من از کشورم دفاع کنم، حالا چکار کنم. این مسئله یک دغدغه ی بزرگ شده و تمام حجم فکرم رو گرفته. همه اش فکر می کنم باید کاری بزرگ کنم. حس و حالم عجیب شده. نه می دونم حالم خوبه نه می دونم حالم بده. این کتابا رو که می خونم واقعا یک جاهاییش دیگه در حال خودم نیستم.
امروز نشستم از خدا گلایه کردم. بعدش پشیمون. یاد یک چیزی افتادم از دست خودم ناراحت شدم. یعنی خدا می بخشه؟ اگر بنده ی خدا نبخشه چی؟ نمی دونم چرا بعد از گلایه ام این عذاب وجدان بدجوری اومد سراغم.
آخرش الان داشتم کلیپی رو نگاه می کردم از یک سایت که می گفت ما زمانی موفقیم که به چیزی که خدا ما را برای آن آفریده برسیم.
زندگی خوب این نیست که همه چی رو به راه باشد و انسان تبدیل بشود به یک ماده ی گندیده و حرکتی توش نباشه.
حتی کلیپ هم نگاه می کنیم که به قصد این نباشه که این چیزا رو توش بشنوم، این چیزها هم توش گفته میشه!
فکر کنم گوش هام برای شنیدن این حرفا تیز شده.
حرفای دلم بازم زیاد شد. ببخشید به بهانه ی حرفای شما، حرفایی زدم.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - barca - 01 شهریور ۱۳۹۵ ۰۷:۰۳ ب.ظ
(۰۱ شهریور ۱۳۹۵ ۰۶:۵۵ ب.ظ)Aurora نوشته شده توسط: . همین باعث شده بشینم به خودم فکر کنم، حالا که زمان جنگ نیست من از کشورم دفاع کنم، حالا چکار کنم. این مسئله یک دغدغه ی بزرگ شده و تمام حجم فکرم رو گرفته. همه اش فکر می کنم باید کاری بزرگ کنم...
بهرتین کار اینه که کاری کنیم که برای خودمون و جامعمون مفید باشیم
در دوراهی منفعت و اعتقاد اعتقاد رو انتخاب کنیم
از مظلوم دفاع کنیم و بی تفاوت نباشیم و نگیم به من ربطی نداره
تو رفاقتامون نارفیقی نکنیم
در برابر ادمای احمق صبر و حوصله بیشتری داشته باشیم
به ادمایی که به کمک ما نیاز دارن کمک کنیم در حد توانمون
بیشتر به کسایی که گردنمون حق دارن احترام بذاریم...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - ele - 01 شهریور ۱۳۹۵ ۰۷:۲۰ ب.ظ
یکسال و شیش ماهی میشه نرفتم عروسی همین الان دوست صمیمیم دعوتم کرد جمعه برم
عروسیش خوشحال شدم دستش درد نکنه  
ان شاء الله همه جونا خوشبخت و عاقبت بخیر بشن
|