|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - vesta - 01 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۱۱:۱۸ ب.ظ
(۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۴ ۱۰:۴۲ ب.ظ)Fardad-A نوشته شده توسط: چقدر همه خداحافظی میکنن. تو این صفحه دو نفر!!!!
بابا بی خیال.....
همش تقصیر شماست
شما بنیانگذار مکتب خداحافظی بودینااااا
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - nanajoon - 01 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۱۱:۳۵ ب.ظ
ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻮﻫﺎﻱ ﺻﺎﻑ ﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻓﺮ ﻣﻴکنند
ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﻛﻪ ﻣﻮﻱ ﻓﺮﻓﺮﻱ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻣﻮﻱ ﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺻﺎﻑ ﻣﻴﻜﻨند
ﻋﺪﻩ ﺍﻱ ﺩﻝ ﺍﺯ ﻭﻃﻦ ﻛﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﻴﺮﻭﻧﺪ
ﻭﺁﻧﻬﺎ ﻛﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻧﻤﻴﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﺩﻧﻨﺪ
ﺑﺮﺍﻱ ﻭﻃﻦ ﺩﻟﺸﺎﻥ ﻟﻚ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﻣﻲ ﺳُﺮﺍﻳﻨﺪ
ﻣﺠﺮﺩﻫﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻨﺪ
ﻣﺘﺎﻫﻞ ﻫﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻃﻼﻕ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ
ﻻﻏﺮﻫﺎ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻛﻤﻲ ﭼﺎﻕ ﺑﺸﻮﻧﺪ
ﻭﭼﺎﻗﻬﺎ ﺑﺎ ﻣﺼﺮﻑ ﻗﺮﺹ ﻭ ﺩﺍﺭﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺳﻌﻲ ﺩﺭ ﻻﻏﺮ ﻧﻤﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﻭ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺣﺴﺮﺕ ﻻﻏﺮﻱ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻳﺪﻙ ﻣﻴﻜﺸﻨﺪ
ﺷﺎﻏﻼﻥ ﺍﺯ ﺷﻐﻠﺸﺎﻥ ﻣﯿﻨﺎﻟﻨﺪ
ﺑﯿﮑﺎﺭﻫﺎ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺷﻐﻠﻨﺪ
ﻓﻘﺮﺍ ﺣﺴﺮﺕ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﻧﺪ
ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺩﻏﺪﻏﻪ ﻱ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﺻﻔﺎ ﻭ ﺧﻮﻥ ﮔﺮﻣﻲِ ﻓﻘﺮﺍ ﻣﯿﻨﺎﻟﻨﺪ
ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩﻡ ﻗﺎﯾﻢ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ
ﻣﺮﺩﻡ ﻋﺎﺩﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺷﻮﻧﺪ
ﺳﯿﺎﻩ ﭘﻮﺳﺘﺎﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺳﻔﯿﺪ ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻮﻧﺪ
ﺳﻔﯿﺪ ﭘﻮﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﺰﻩ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﻓﺮﻣﻮﻝ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ :
" ﻗﺪﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻥ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮ ﻭ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻦ "
ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻫﺎﯼ ﺫﻫﻨﯽ ﻣﯿﮕﻦ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﯾﻌﻨﯽ " ﺭﺿﺎﯾﺖ "
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﯾﺎ ﭼﻘﺪﺭ،
ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﯼ
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - m.teymourpour - 01 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۱۱:۳۵ ب.ظ
آقا چرا شلوغش میکنین؟ من که چند بار پیام خانم آفاق رو خوندم کلمه خداحافظی رو پیدا نکردم
من که یه کاربر معمولیم ولی شما ببین که دو تا از مدیران شایسته از شما خواهش کردن نرین( خانم Aurora و آقای فرداد). حالا چجوری دلتون میاد خواهش مدیران رو زمین بندازین؟
چیه؟ فک کردین فقط خودتون میتونین عصبانی شین. منم بلدم عصبانی شم     
به قول آقا فرداد از هفته آینده بساط شیرینی خورون اینجا به راهه. کجا میخواین برین؟
من قول میدم ازتون شیرینی نخوام
البته آقای ریمن هم بی تقصیر نیست، این موج خداحافظی رو ایشون به راه انداخت.
شیطونه میگه یکی از اون نفرینای آبدارمو نثارش کنم
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - blackhalo1989 - 01 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۱۱:۳۶ ب.ظ
من حوصله ندارم بخونم.
یکی بگه کیا میخوان برن؟
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - tabassomesayna - 01 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۱۱:۳۹ ب.ظ
(۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۴ ۱۰:۲۴ ب.ظ)fulgent نوشته شده توسط: سوال! لطفا جواب دهید...
چه موقع حسادت خوبه؟
چطوری میشه حسادت رو از خود دور کرد؟ باهاش مقابله کرد؟
سوال اولتون رو آقا فرداد به خوبی جواب دادن.اما یسری راه به نظرم میرسه واسه رفع حسادت.مثلا" خیلی شده تو خیابون ما یه ماشین گرون قیمت ببینیم که کسی سوارشه..در اکثر مواقع با حسرتی که انگار طرف با پول ما ماشین خریده میگیم کوفتش باشه! یا میگیم ببین کیا ماشین دارن و .. در این جور مواقع بهتره بر خلاف میلمون (میگم برخلاف میلمون چون درونمون معمولا" وقتی میخوایم تغییر کنیم مقاومت میکنه و این برخلاف میل یه برخلاف میل مثبت هستش) بگیم ایشالا چرخاش واسه ش بگرده .. یا بگیم نوش جونش! یا شروع کنیم به دعا کردن برای دیگران.برای دوستمون.مثلا" ایشالا فلانی پولدارتر بشه! اولش سخته هااا مخصوصا" واسه اونا که بهشون حسودیمون میشه.مثلا" میگم من دوستی دارم که رقیب کاریمه و همش به کاری که میگیره حسادت میکنم .. این حسادت جز انرژی منفی برای خودم هیچ نفعی نداره ولی میتونم برخلاف میلم اینجوری دعا کنم که ایشالا روز به روز تو کارش پیشرفت کنه..اینجور عوض کردن لحن باعث میشه انرژی مثبتش به خودمون برگرده.این کارو انجام بدید تا معجزه شو ببینید.
یه چیز دیگه ام اینه که این حسادت کردن ناشی از نوعی باوره.باور به اینکه اگه فلانی تو کارش پیشرفت کنه , دیگه جا برا پیشرفت من نیست.اینجا باید باورمون رو عوض کنیم که تو دنیا منابع الهی به قدر کافی برای همه هست و اونقدر کم نیست که کسی بخواد,چشم به داشته های دیگران داشته باشه.
این چیزهایی بود که خودم بهشون رسیدم امیدوارم مفید باشه.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - nanajoon - 01 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۱۱:۴۱ ب.ظ
این داستان ماس ماس
روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایدار به آنجا رفت. در راه به امید یافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد.
در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه مدیر گفت: اکنون ایمیلتان را بدهید تا ضوابط کاریتان را برایتان ارسال کنم. مرد گفت: من ایمیل ندارم.
مدیر گفت: شما میخواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید. متاسفم من برای شما کاری ندارم.
مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد و چیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد. از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خود خرید میکرد و در بالای شهر میفروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد. تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم وارد تجارت های بزرگ و صادرات شد.
یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ در حال بستن قرداد به صورت تلفنی بود، مدیر آن شرکت گفت: ایمیلتان را بدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم.
مرد گفت: ایمیل ندارم
مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی میشدین
مرد گفت: احتمالآ سرایدار شرکت مایکروسافت بودم...!!!
نتیجه: * گاهی نداشته های ما به نفع ماست *
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - diligent - 02 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۱۲:۰۷ ق.ظ
(۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۴ ۱۱:۳۶ ب.ظ)blackhalo1989 نوشته شده توسط: من حوصله ندارم بخونم.
یکی بگه کیا میخوان برن؟

نمیدونم چرا منم دیگه حوصله خوندن ندارم. ریمن که فکر کنم رفت. آفاق رو مطمئن نیستم میخواد بره یا نه.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - m.teymourpour - 02 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۱۲:۲۱ ق.ظ
آقایون یاد بگیرن
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - blackhalo1989 - 02 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۱۲:۲۳ ق.ظ
کاربر آفاق اگه میخوان برن یه لانچیکویی، پنجه بکسی چیزی به رسم یادبود بهشون تقدیم کنیم.
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - shayesteNEY - 02 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۱۲:۲۵ ق.ظ
(۰۲ اردیبهشت ۱۳۹۴ ۱۲:۰۷ ق.ظ)diligent نوشته شده توسط: (01 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۱۱:۳۶ ب.ظ)blackhalo1989 نوشته شده توسط: من حوصله ندارم بخونم.
یکی بگه کیا میخوان برن؟

نمیدونم چرا منم دیگه حوصله خوندن ندارم. ریمن که فکر کنم رفت. آفاق رو مطمئن نیستم میخواد بره یا نه.
میخان مانشتو به ما بی اعصابا بسپرن
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - diligent - 02 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۱۲:۲۶ ق.ظ
(۰۲ اردیبهشت ۱۳۹۴ ۱۲:۲۳ ق.ظ)blackhalo1989 نوشته شده توسط: لانچیکویی
من فکر میکردم نانچیکو اسمشه !
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - m.teymourpour - 02 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۱۲:۳۲ ق.ظ
اسمش که همون نانچیکویه، ناسلامتی یه زمانی کونگفو کار بودیم
آقا تقصیر شماست از بس گفتین بروسلی و جکی چان و ...
خب هر کی باشه ناراحت میشه
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - RASPINA - 02 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۱۲:۳۵ ق.ظ
(۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۸:۲۵ ب.ظ)vesta نوشته شده توسط: اینم عکس گلهای زنبق که امروز پشت چراغ قرمز خریدیم( البته نصفش رو داداش خان برد خونه اش )
من عاشق این گلام وهمیشه بنفشش رادیده بودم
واقعا زیبا .......
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - tabassomesayna - 02 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۱۲:۳۵ ق.ظ
خاطرات مهراب قاسم خانی که تو اینستاگرامش مینویسه خیلی با مزه س.پیشنهاد میکنم بخونیدش. این یکیشه :
خاطره/داداش: خاطره پیدا کردن از پیمان توى کار خیلى کار سختیه. از بس بى حاشیه و آرومه. اگه توى لوکیشن هم بیاد معمولاً دور ترین نقطه به جمع رو پیدا میکنه و میشینه پشت میزش و کارش رو میکنه. البته منم تا حدودى اینجوریم ولى نه به شدت پیمان. به جاش دوران کودکى ما پر از خاطرات شیرینه. مثل اون بارى که بابامون برامون یکى یه دونه هفت تیر اسباب بازى خرید که خیلى شبیه اصل بودن و پیمان میخواست امتحان کنه که این که وقتى تو فیلما با ته هفت تیر میزنن تو سر یارو و بیهوش میشه واقعیه یا نه و روى من امتحان کرد. و فهمیدیم واقعیه. یا یه بار دیگه وقتى برامون تخت دو طبقه گرفتن و من اون بالا بودم وایستاد پایین و گفت بپر تو بغلم و وقتى من پریدم جا خالى داد که خیلى بامزه بود. البته من یادم نیست بامزگیش رو چون بعدش هیچى نفهمیدم. خلاصه که از این دست خاطرات شیرین کودکى زیاد داریم ولى خودش باید تعریف کنه چون من تو بیشترش بیهوش بودم. عکس از آقا مهراب. پ.ن. : ازش یه عکس ضایع منتشر نشده گذاشتم تا یاد بگیره چطور با برادر کوچیکش رفتار کنه
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - RASPINA - 02 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۱۲:۳۶ ق.ظ
(۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۸:۲۵ ب.ظ)vesta نوشته شده توسط: اینم عکس گلهای زنبق که امروز پشت چراغ قرمز خریدیم( البته نصفش رو داداش خان برد خونه اش )
من عاشق این گلام وهمیشه بنفشش رادیده بودم
واقعا زیبا .......
البته خوبه نصفشون را هم بدیم به کاربرایی که میخوان برن شاید این جوری دلشون را به دست آوردیم
|