زمان کنونی: ۱۰ آذر ۱۴۰۳, ۰۷:۰۳ ق.ظ مهمان گرامی به انجمن مانشت خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات انجمن می‌توانید عضو شوید.
گزینه‌های شما (ورودثبت نام)

حکایات اولیا

ارسال:
۲۳ آذر ۱۳۹۰, ۱۱:۵۷ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۴ آذر ۱۳۹۰ ۱۲:۰۲ ق.ظ، توسط Manix.)
حکایات اولیا
جملات و داستان هایی از زندگی اولیاءالله که ذکرش شاید قلقلکی باشد بر ذهن صفر و یک!

*در روایت این حکایات سعی می کنم تا حد امکان با درج منبع باشد.
آن چه گفته اند که عاشق در مقام فراق خوشتر از آن که در مقام وصال راستست.
زیرا که در فراق امید وصالست و در وصال بیم هجر،
اما با درد فراق ساختن و خود را به خود برانداختن از دید امتناع وصول بود و این از تفرقه خالی نیست.
زیرا که در درد انیّت این باقی بود و در وصول بهوّیت او در باقی بود:

او را که بقای او به باقی باشد
بر گوی ز بندگی چه باقی باشد

هشیار چگونه گردد از مستی عشق
چون پادشهش به ذات ساقی باشد
___________
*رساله‌ی لوایح: عین القضات همدانی
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: hadi_m , iMohammad , parimehraban , baran , amir1369
ارسال:
۲۶ آذر ۱۳۹۰, ۰۲:۰۶ ب.ظ
حکایات اولیا
ابراهیم ادهم گفت وقتی باغی به من دادند تا نگاه دارم

خداوند باغ امد وگفت انار شیرین بیار. بیاوردم ترش بود.گفت: انار شیرین بیار.طبقی دیگر بیاوردم هم ترش بود. گفت: ای سبحان الله چندین گاه درباغ باشی انار شیرین ندانی؟ گفتم من باغ تو را نگاه می دارم وطعم انار ندانم که نچشیده ام. مردگفت: بدین زاهدی که تویی گمان برم که ابراهیم ادهمی چون این بشنیدم از انجا برفتم.

تذکره الاولیای عطار - باب ابراهیم ادهم

"هوایت" دستان سنگینی داشت..
وقتی به سرم زد فهمیدم!
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: انرژی مثبت , hadi_m , iMohammad , ف.ش , baran , amir1369
ارسال:
۰۲ دى ۱۳۹۰, ۱۲:۱۴ ب.ظ
حکایات اولیا
روز شیخ المشایخ نزد ابوالحسن خرقانی آمد؛طاسی پر آب پیش وی نهاده بود.
شیخ المشایخ دست در آب کرد و ماهی زنده بیرون آورد.
ابوالحسن گفت:"از آب ماهی نمودن آسان است.از آب،آتش باید نمود.!"
شیخ المشایخ گفت:"بیا تا به این تنور فرو شویم تا زنده کی برآید."
شیخ گفت:"یا عبدالله،بیا تا به نیستی خود فرو شویم تا به هستی او که برآید."
شیخ المشایخ دیگر سخن نگفت.

تذکره الاولیای عطار - باب ابوالحسن خرقانی

"هوایت" دستان سنگینی داشت..
وقتی به سرم زد فهمیدم!
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: iMohammad , baran , amir1369
ارسال:
۰۱ فروردین ۱۳۹۱, ۰۱:۱۴ ق.ظ
حکایات اولیا
دسته بندی زیبای انسان ها از دید دکتر شریعتی

دکتر شریعتی انسان ها را به چهار گروه زیر دسته بندی کرده است:

دسته اول

آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم نیستند.
عمده آدم‌ها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آن‌هاست که قابل فهم می‌شوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.

دسته دوم

آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم نیستند.
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانی واگذاشته‌اند. بی‌شخصیت‌اند و بی‌اعتبار. هرگز به چشم نمی‌آیند. مرده و زنده‌شان یکی است.

دسته سوم

آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم هستند.
آدم‌های معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می‌گذارند. کسانی که همواره به خاطر ما می‌مانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.

دسته چهارم

آنانی که وقتی هستند نیستند ، وقتی که نیستند هستند.
شگفت‌انگیزترین آدم‌ها در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه‌اند که ما نمی‌توانیم حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما می‌روند نرم نرم آهسته آهسته درک می‌کنیم. باز می‌شناسیم. می‌فهمیم که آنان چه بودند. چه می‌گفتند و چه می‌خواستند. ما همیشه عاشق این آدم‌ها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار می‌گیریم قفل بر زبانمان می‌زنند. اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت می‌کنیم و غرقه در حضور آنان مست می‌شویم و درست در زمانی که می‌روند یادمان می‌آید که چه حرف‌ها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد این‌ها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.


فایل‌(های) پیوست شده


اگه بتوانی در یافتن جواب سوالاتم کمک کنی ، تا ابد از تو متشکر خواهم شد .
شوپنهاور
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: baran , amir1369 , Manix
ارسال:
۰۱ فروردین ۱۳۹۱, ۱۰:۵۱ ق.ظ
RE: حکایات اولیا
حکیمی را پرسیدند دلت چه خواهد؟ گفت دلم آن خواهد که هیچ نخواهد

سعدی
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: amir1369 , IT SIROOS , maryami
ارسال:
۰۱ فروردین ۱۳۹۱, ۱۱:۲۴ ق.ظ
حکایات اولیا
سخنانی از جبران خلیل جبران
_________________________

سخاوت ، زیباست آن زمان که دست نیازی به سویتان گشوده آید ، اما زیباترآن ایثار که نیازمند طلب نباشد و از افق های تفحص و ادراک برآید .
و گشاده دستان را تجسس نیازمندان چه بسا دلپذیر تر از بخشایش محض.

و کدامین ثروت است که محفوظ بدارید تا ابد؟
آنچه امروز شما راست ، یک روز به دیگری سپرده شود.
پس امروز به دست خویش عطا کنید ، باشد که شهد گوارای سخاوت ، نصیب شما گردد ، نه مرده ریگی وارثانتان.

حیات درختان در بخشش میوه است. آنها می بخشند تا زنده بمانند ، زیرا اگر باری ندهند خود را به تباهی و نابودی کشانده اند.

و تو کیستی؟ تو که باید آدمیان سینه های خویش را در مقابلت بشکافند و پرده حیا و آزرم و عزت نفس خود را پاره کنند تا تو آنها را به عطای خود سزاور بینی و به جود و کرم خود لایق؟
پس ، نخست بنگر تا ببینی آیا ارزش و لیاقت آن را داری که وسیله ای برای بخشش باشی ؟
آیا شایسته ای تا بخشایشگر باشی؟
زیرا فقط حقیقت زندگی است که می تواند در حق زندگی عطا کند، و تو که این همه به عطای خود می بالی فراموش کرده ای که تنها گواه انتقال عطا از موجودی به موجود دیگر بوده ای!

اندوه و نشاط همواره دوشادوش هم سفر کنند و در آن هنگام که یکی بر سفره ی شما نشسته است ، دیگری در رختخوابتان آرمیده باشد.شما پیوسته چون ترازویید بی تکلیف در میانه اندوه و نشاط .

ای مخاطب شکوه های پنهان! تو اگر نباشی به که می توان گفت حرف هایی را که به هیچ کس نمی توان گفت . امام سجاد (ع)
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: amir1369
ارسال:
۱۴ شهریور ۱۳۹۱, ۱۱:۵۱ ق.ظ
حکایات اولیا
ظهر یکی از روزهای رمضان بود ....حسین حلاج همیشه برای جزامی ها غذا می برده و اون روز هم ...داشت از خرابه ایی که بیماران جزامی توش زندگی می کردند می گذشت ....جزامی ها داشتند ناهار می خوردند ...ناهار که چه ؟ ته مونده ی غذاهای دیگران و و چیزهایی که تو اشغال ها پیدا کرده بودند و چند تکه نان...یکی از اون ها بلند میشه به حلاج می گه : بفرما ناهار !
- مزاحم نیستم ؟
- نه بفرمایید.
منصور حلاج میشینه پای سفره ....یکی از جزامی ها رو بهش می گه : تو چه جوریه که از ما نمی ترسی ...دوستای تو حتی چندششون می شه از کنار ما رد شند ...ولی تو الان....
حلاج میگه : خب اون ها الان روزه هستند برای همین این جا نمیاند تا دلشون هوس غذا نکنه .
- پس تو که این همه عارفی و خدا پرستی چرا روزه نیستی ؟
- نشد امروز روزه بگیرم دیگه ...

حلاج دست به غذا ها می بره و چند لقمه می خوره ...درست از همون غذا هایی که جزامی ها بهشون دست زده بودند ...

چند لقمه که می خوره بلند میشه و تشکر می کنه و می ره ....

موقع افطار که میشه منصور غذایی به دهنش می زاره و می گه : خدایا روزه من را قبول کن ....
یکی از دوستاش می گه : ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامی ها ناهار می خوردی

منصور حلاج در جوابش می گه : اون خداست ...روزه ی من برای خداست ...اون می دونه که من اون چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم ....دل بنده اش را می شکستم روزه ام باطل می شد یا خوردن چند چند لقمه غذا ؟؟؟


عارفی را دیدند مشعلی و جام آبی در دست ، پرسیدند : کجا میروی؟

گفت : می روم با آتش ، بهشت را بسوزانم و با آب جهنم را خاموش کنم ، تا مردم خدا را فقط به خاطر عشق به او بپرستند،

نه به خاطر عیاشی در بهشت و ترس از جهنم

"هوایت" دستان سنگینی داشت..
وقتی به سرم زد فهمیدم!
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: انرژی مثبت , maryami , fmka2f


پرش به انجمن:

Can I see some ID?

به خاطر سپاری رمز Cancel

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. رمزت رو فراموش کردی؟ اینجا به یادت میاریم! close

رمزت رو فراموش کردی؟

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. close