|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - barca - 12 شهریور ۱۳۹۴ ۱۲:۵۳ ق.ظ
(۱۲ شهریور ۱۳۹۴ ۱۲:۲۹ ق.ظ)hatame نوشته شده توسط: نمیدونم چمه اما عجیب دلم گرفته(((((
شما چرا؟ با این رتبه یا شریف اوردین یا تهران! چرا هر کجا اباد نوشتین؟
اینم یه روش شیرینی ندانه
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - hatame - 12 شهریور ۱۳۹۴ ۰۱:۱۵ ق.ظ
(۱۲ شهریور ۱۳۹۴ ۱۲:۵۳ ق.ظ)barca نوشته شده توسط: (12 شهریور ۱۳۹۴ ۱۲:۲۹ ق.ظ)hatame نوشته شده توسط: نمیدونم چمه اما عجیب دلم گرفته(((((
شما چرا؟ با این رتبه یا شریف اوردین یا تهران! چرا هر کجا اباد نوشتین؟
اینم یه روش شیرینی ندانه
نمیدنم یهو انرژیم تخلیه شد شریف اوردم شکر خدا اما ...
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - vesta - 12 شهریور ۱۳۹۴ ۰۱:۲۰ ق.ظ
چند دقیقه پیش در حیاطمون خود به خود باز شد، سنگ کپ کردم، واقعا کسی بود، یه مدلی باز شد اصلا، زنگ زدم به داداشم که تویی در رو باز کردی، گفت نه، رفتم لامپارو روشن کردم و رفتم حیاط هیچ کس نبود... انگار یکی آیفون رو زد ودر باز شد، همون لحظه ماشین حمل زباله اومد و صداها از بین رفت و هیچ کس نیومد تو و من شک کردم به داداشم زنگ زدم
الان همه به من میگن تو توهم زدی، در رو باد باز کرده، آخه باد در رو باز میکنه
من میترسم بخوابم
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - pezhman.m-AI - 12 شهریور ۱۳۹۴ ۰۱:۲۷ ق.ظ
(۱۲ شهریور ۱۳۹۴ ۰۱:۲۰ ق.ظ)vesta نوشته شده توسط: چند دقیقه پیش در حیاطمون خود به خود باز شد، سنگ کپ کردم، واقعا کسی بود، یه مدلی باز شد اصلا، زنگ زدم به داداشم که تویی در رو باز کردی، گفت نه، رفتم لامپارو روشن کردم و رفتم حیاط هیچ کس نبود... انگار یکی آیفون رو زد ودر باز شد، همون لحظه ماشین حمل زباله اومد و صداها از بین رفت و هیچ کس نیومد تو و من شک کردم به داداشم زنگ زدم
الان همه به من میگن تو توهم زدی، در رو باد باز کرده، آخه باد در رو باز میکنه
من میترسم بخوابم
وااااااااای... چطور جرات کردید تنهایی برید تو حیاط؟؟
من بودم نمیرفتم
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - hatame - 12 شهریور ۱۳۹۴ ۰۱:۲۷ ق.ظ
نترس اگه ادمیو ندیدی نترس، تو این دنیا هیچ مخلوقی به اندازه ادم ترسناک نیست... هم خوبش...هم بدش... ادمهای بد بهت صربه میزن... و ادم های خوب تورو پابنده خودشون می کنن... یه بسم الله بگو و بخواب، ایشالا خواب فرشته هارو ببینی
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - vesta - 12 شهریور ۱۳۹۴ ۰۱:۳۲ ق.ظ
(۱۲ شهریور ۱۳۹۴ ۰۱:۲۷ ق.ظ)pezhman.m-AI نوشته شده توسط: وااااااااای... چطور جرات کردید تنهایی برید تو حیاط؟؟
من بودم نمیرفتم
بالاخره یکی باید در رو میبست
ولی خب ترسناک بود خودمو آماده کرده بودم یکی بزنتم
(۱۲ شهریور ۱۳۹۴ ۰۱:۲۷ ق.ظ)hatame نوشته شده توسط: نترس اگه ادمیو ندیدی نترس، تو این دنیا هیچ مخلوقی به اندازه ادم ترسناک نیست... هم خوبش...هم بدش... ادمهای بد بهت صربه میزن... و ادم های خوب تورو پابنده خودشون می کنن... یه بسم الله بگو و بخواب، ایشالا خواب فرشته هارو ببینی
ممنون
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Behnam - ۱۲ شهریور ۱۳۹۴ ۰۱:۳۸ ق.ظ
(۱۲ شهریور ۱۳۹۴ ۰۱:۲۰ ق.ظ)vesta نوشته شده توسط: چند دقیقه پیش در حیاطمون خود به خود باز شد، سنگ کپ کردم، واقعا کسی بود، یه مدلی باز شد اصلا، زنگ زدم به داداشم که تویی در رو باز کردی، گفت نه، رفتم لامپارو روشن کردم و رفتم حیاط هیچ کس نبود... انگار یکی آیفون رو زد ودر باز شد، همون لحظه ماشین حمل زباله اومد و صداها از بین رفت و هیچ کس نیومد تو و من شک کردم به داداشم زنگ زدم
الان همه به من میگن تو توهم زدی، در رو باد باز کرده، آخه باد در رو باز میکنه
من میترسم بخوابم
پریشب رفته بودم خرید، بعد وسط راه دیدم که یه اسکناس از پولام کم شده، حیف داشتم حساب میکردم به کی دادم و مثلاً توو دستگاه بلیطیه موند یا ... بعد برگشتنی در اتومات جلویی باز نشد و مجبور شدم از در پشتی بیام، توو همون فکر و خیال بودم و کلید رو انداختم به در، که یهو صدای غرش گرگ و کتفار و از این چیزا اومد، بعد چند ثانیه که گذشت دیدم نه انگار یکی نیست و یه چنتایی باید باشن، بعدش دیدم نه گرگ کجا بود این رسماً پلنگی، شیری چیزی باید باشه. رسماً دیگه قلبم توو همون دو سه ثانیه داشت میزد بیرون و هر کس دیگه بود صد در صد سکته رو زده بود بلا استثنا (من چون سابقهی دهات داشتم و گرگ اینا از نزدیک به صورت یهویی دیده بودم، آداپته شدم یه مقدار)، بعد دیدم شیرهای آبیاری اتوماتیک باز شد و چمنها رو آب داد !!!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - pezhman.m-AI - 12 شهریور ۱۳۹۴ ۰۱:۴۲ ق.ظ
(۱۲ شهریور ۱۳۹۴ ۰۱:۳۲ ق.ظ)vesta نوشته شده توسط: بالاخره یکی باید در رو میبست
ولی خب ترسناک بود خودمو آماده کرده بودم یکی بزنتم
شوخی میکنم بابا ) آخه این حرفا چیه؟
بعضی موقع ها ۱سری چیزا اتفاقی پیش میاد آدم خود به خود میترسه. که البته همش توهمات ذهنیه و فکر الکی.
۱ آیت الکرسی بخونید و راحت بخوابید.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - hatame - 12 شهریور ۱۳۹۴ ۰۱:۴۴ ق.ظ
بیشتر این فکرو خیالها دلیلش دغدغه های ذهنی... جوونای این مملکتم چقدر زیاد دل مشغولی و فکر و خیال دارن...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - vesta - 12 شهریور ۱۳۹۴ ۰۱:۴۵ ق.ظ
من که هنوز قلبم داره تند میزنه، نمیتونم بخوابم
آخه واقعا صداشونو شنیدم، فکر کردم داداشم و خانومش هستن، بعد یهو اون ماشین اومد و دیگه ساکت شد و هیچ کس نیومد تو
داداشمم گفت نه ما نیستیم (( اصلا مگه دزد این ساعت میاد آخه :|
خلاصه من که ترسیدم، آقا اگر من رو کشتن خداحافظ، اگر بار گران بودیم رفتیم اگر نامهربان بودیم رفتیم
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - hatame - 12 شهریور ۱۳۹۴ ۰۱:۴۹ ق.ظ
(۱۲ شهریور ۱۳۹۴ ۰۱:۴۵ ق.ظ)vesta نوشته شده توسط: من که هنوز قلبم داره تند میزنه، نمیتونم بخوابم
آخه واقعا صداشونو شنیدم، فکر کردم داداشم و خانومش هستن، بعد یهو اون ماشین اومد و دیگه ساکت شد و هیچ کس نیومد تو
داداشمم گفت نه ما نیستیم (( اصلا مگه دزد این ساعت میاد آخه :|
خلاصه من که ترسیدم، آقا اگر من رو کشتن خداحافظ، اگر بار گران بودیم رفتیم اگر نامهربان بودیم رفتیم
بهش فکر نکن، دزدام الان خوابن فقط برنامه نویسها این ساعت کار می کنن
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Behnam - ۱۲ شهریور ۱۳۹۴ ۰۱:۵۵ ق.ظ
(۱۲ شهریور ۱۳۹۴ ۰۱:۴۵ ق.ظ)vesta نوشته شده توسط: من که هنوز قلبم داره تند میزنه، نمیتونم بخوابم
آخه واقعا صداشونو شنیدم، فکر کردم داداشم و خانومش هستن، بعد یهو اون ماشین اومد و دیگه ساکت شد و هیچ کس نیومد تو
داداشمم گفت نه ما نیستیم (( اصلا مگه دزد این ساعت میاد آخه :|
خلاصه من که ترسیدم، آقا اگر من رو کشتن خداحافظ، اگر بار گران بودیم رفتیم اگر نامهربان بودیم رفتیم
یه در بوده ترس نداره که، مال من صدا داشت :'))
تازه من بعدش اومدم بلافاصله کارم رو شروع کردم و اصن یادم رفت، الان که شما اینو نوشتی یادم اومد
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - A V A - 12 شهریور ۱۳۹۴ ۱۰:۴۸ ق.ظ
آدمهای ۲ روو راا دووست نداارم...
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - NP-Cσмρℓєтє - ۱۲ شهریور ۱۳۹۴ ۱۱:۴۷ ق.ظ
میخوام گریه کنم ولی خدایی خندم میگیره!
اینا چرا قاطـــــــــــــــــــــــــــــــی شده خدایــــــــــــــــــــــــــــــا
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - samane .gh - 12 شهریور ۱۳۹۴ ۱۲:۰۴ ب.ظ
میدانستم که میخواهم خودم را بکشم،
یادم افتاد که این خبر....
برای دسته ای ناگوار است،
پیش خودم در شگفت بودم.
همه اینها
به چشمم بچه گانه ، پوچ و خنده آور بود.
باخودم فکر میکردم که
الان آسوده هستم
وبه آسودگی خواهم مرد،
چه اهمیتی دارد که
دیگران غمگین بشوند یا نشوند،
گریه کنند یا نکنند......
صادق هدایت
|