داستان های آموزنده - نسخهی قابل چاپ |
RE: داستانک - mosaferkuchulu - 30 بهمن ۱۳۹۰ ۰۷:۵۸ ب.ظ
(۳۰ بهمن ۱۳۹۰ ۰۵:۰۴ ب.ظ)maryami نوشته شده توسط: و حالا قورباغه آنجا منتظر است… چقدر آخر داستان نلراحت کننده تموم شد. |
داستانک - انرژی مثبت - ۳۰ بهمن ۱۳۹۰ ۰۸:۱۴ ب.ظ
اخرش که بد نبود یاد یه برنامه افتادم که توی عید چند سال قبل پخش می کرد فکر کنم شبکه ۳و نیم بود... توش خانمه اومد واسه بچه ها یه داستان بگه گفت خلاصه خرگوشه رفت و رفت و رفت تا این که رفت ... بعد رفت و رفت بالاخره رفت .. کلا جک بود.. تهشم گفت یهو یه گرگه اومد بیرون خرگوشه رو گرفت و خورد...خون از لای دندوناش می چکید .... کلا خیلی به درد بچه ها می خورد چقدر من دل رحم واحساساتیم |
RE: داستانک - mosaferkuchulu - 30 بهمن ۱۳۹۰ ۰۹:۵۸ ب.ظ
(۳۰ بهمن ۱۳۹۰ ۰۸:۱۴ ب.ظ)انرژی مثبت نوشته شده توسط: اخرش که بد نبودواقعا من موندم شما چطور این همه احساستی هستین!! دردناک نیست طرف عشقشو خورده بعد حالا منتظره که بیاد؟ |
RE: داستانک - maryami - 30 بهمن ۱۳۹۰ ۱۰:۲۷ ب.ظ
(۳۰ بهمن ۱۳۹۰ ۰۹:۵۸ ب.ظ)mosaferkuchulu نوشته شده توسط: دردناک نیست طرف عشقشو خورده بعد حالا منتظره که بیاد؟ آره خیلی غم انگیزه اما نمی دونم چرا خندم گرفت چه شکمو بوده |
داستانک - blackhalo1989 - 30 بهمن ۱۳۹۰ ۱۰:۴۶ ب.ظ
خیلی باحال بود. کلی خندیدم. |
RE: داستانک - diligent - 01 اسفند ۱۳۹۰ ۰۴:۴۳ ب.ظ
نظرم با نظر مسافر کوچولو یکیه ، اصن خندم گرفت من |
RE: داستانک - mosaferkuchulu - 01 اسفند ۱۳۹۰ ۰۶:۱۸ ب.ظ
(۰۱ اسفند ۱۳۹۰ ۰۴:۴۳ ب.ظ)nafiseh1366 نوشته شده توسط: نظرم با نظر مسافر کوچولو یکیه ، اصن خندم گرفت من ای ول بالاخره یه ادم با احساس پیدا شد! |
RE: داستانک - ronaldo - 01 اسفند ۱۳۹۰ ۰۸:۳۷ ب.ظ
بقول آقای سفارتی ( خنده بازار ) : بنده مخالفم ، مخالفم داستان تو مقوا بود |
سهم شما یه داستان زیبا ! - Azadeh69 - 01 اسفند ۱۳۹۰ ۰۸:۵۳ ب.ظ
سلام دوستان از دوستان مانشتی می خوام هرکی یه داستان زیبا اینجا بنویسه از اون داستان هایی که آدم رو به تامل وا میداره آرتوراش قهرمان افسانه ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند… یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: “چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟” آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت: در سر تا سر دنیا بیش از پنجاه میلیون (نیلوفرانه . کام) کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت (نیلوفرانه.کام) می کنند پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند و دو نفر به مسابقات نهایی وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که “خدایا چرا من؟" و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :”چرا من؟ |
داستانک - maryami - 02 اسفند ۱۳۹۰ ۱۰:۵۸ ق.ظ
می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!... می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!... می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!... بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!... از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند. |
نامه ای از خدا - maryami - 03 اسفند ۱۳۹۰ ۱۱:۳۹ ق.ظ
من خدا هستم و امروز من همه مشکلاتت را اداره میکنم، لطفا به خاطر داشته باش که من به کمک تو نیاز ندارم. اگر در زندگی وضعیتی برایت پیش آید که قادر به اداره کردن آن نیستی آنرا در صندوق (چیزی برای خدا تا انجام دهد) بگذار همه چیز انجام خواهد شد ولی در زمان مورد نظر من، نه تو. وقتی که مطلبی را در صندوق من گذاشتی، همواره با اضطراب دنبال نکن در عوض روی تمام چیزهای عالی و شگفت انگیزی که الان در زندگی ات وجود دارد تمرکز کن. ناامید نشو، توی دنیا مردمی هستند که رانندگی برای آنها یک امتیاز بزرگ است. شاید یک روز بد در محل کارت داشته باشی: به مردی فکر کن که سالهاست بیکار است و شغلی ندارد. ممکنه غصه زودگذر بودن تعطیلات آخر هفته را بخوری: به زنی فکر کن که با تنگدستی وحشتناکی روزی دوازده ساعت، هفت روز هفته را کار میکند تا فقط شکم فرزندانش را سیر کند. وقتی که روابط تو رو به تیرگی و بدی میگذارد و دچار یاس میشوی: به انسانی فکر کن که هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن را نچشیده. وقتی ماشینت خراب میشود و تو مجبوری برای یافتن کمک کیلومتر ها پیاده بروی: به معلولی فکر کن که دوست دارد یکبار فرصت راه رفتن داشته باشد. ممکنه احساس بیهودگی کنی و فکر کنی که اصلا برای چی زندگی میکنی و بپرسی هدف من چیه ؟ شکر گذار باش. در اینجا کسانی هستند که عمرشان آنقدر کوتاه بوده که فرصت کافی برای زندگی کردن نداشتند. وقتی متوجه موهات که تازه خاکستری شده در آینه میشی: به بیمار سرطانی فکر کن که آرزو دارد کاش مویی داشت تا به آن رسیدگی کند. |
داستانک - انرژی مثبت - ۰۳ اسفند ۱۳۹۰ ۱۲:۴۹ ب.ظ
خیلی زیبا بود با تشکر از مریم خانم |
RE: داستانک - maryami - 03 اسفند ۱۳۹۰ ۰۱:۱۹ ب.ظ
(۰۳ اسفند ۱۳۹۰ ۱۲:۴۹ ب.ظ)انرژی مثبت نوشته شده توسط: خیلی زیبا بود با تشکر از مریم خانم خواهش می کنم لطف دارین |
RE: مرد کور - Mansoureh - 04 اسفند ۱۳۹۰ ۰۲:۱۰ ق.ظ
(۱۹ بهمن ۱۳۹۰ ۰۳:۰۱ ب.ظ)saam نوشته شده توسط: روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد: داستان فوق بصورت تصویری
دانلود (۴/۲۴MB):
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید. |
داستانک - انرژی مثبت - ۰۷ اسفند ۱۳۹۰ ۱۲:۴۶ ق.ظ
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت.تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند.لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید.وقتی بیدار شد متوجه شدکه کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.در حال فکر کردن سرش را خاراند ودید که میمون ها همین کارراکردند.اوکلاه راازسرش برداشت ودید که میمون ها هم ازاوتقلید کردند.به فکرش رسید... که کلاه خود را روی زمین پرت کند.لذا این کار را کرد.میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند.او همه کلاه ها را جمع کرد وروانه شهر شد. سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد.پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش را تعریف کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند.یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر درختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد.میمون ها هم همان کار را کردند.او کلاهش را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند.نهایتا کلاهش رابرروی زمین انداخت.ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون هااز درخت پایین امد وکلاه رااز سرش برداشت ودر گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری. نکته : رقابت سکون ندارد. ---------- تور تفریحی پیرزنان و ماجراشون با راننده! تعدادى پیرزن با اتوبوس عازم تورى تفریحى بودند. پس از مدتى یکى از پیرزنان به پشت راننده زد و یک مشت بادام به او تعارف کرد راننده تشکر کرد و بادامها را گرفت و خورد. در حدود ٤٥ دقیقه بعد دوباره پیرزن با یک مشت بادام نزد راننده آمد و بادامها را به او تعارف کرد راننده باز هم تشکر کرد و بادامها را گرفت و خورد. این کار دوبار دیگر هم تکرار شد تا آن که بار پنجم که پیرزن باز با یک مشت بادام سراغ راننده آمد، راننده از او پرسید چرا خودتان بادامها را نمىخورید؟ پیرزن گفت چون ما دندان نداریم. راننده که خیلى کنجکاو شده بود پرسید پس چرا آنها را خریدهاید؟ پیرزن گفت ما کاکائو دور بادامها را خیلى دوست داریم. |