تالار گفتمان مانشت
داستان مانشت - نسخه‌ی قابل چاپ

صفحه‌ها: ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ ۱۳
داستان مانشت - Xilinx - 01 اردیبهشت ۱۳۹۲ ۰۷:۵۹ ق.ظ

[تصویر:  173536_1_1379084282.jpg]


داستان مانشت - Breeze - 17 دى ۱۳۹۲ ۰۱:۱۸ ق.ظ

... و این داستان ادامه دارد ...

چند سال گذشت .. دیگه یواش یواش داستان منوچ ورخشنده داشت از خاطر همه میرفت تا اینکه یک روز همه چیز عوض شد ..
حیدر بساز بفروش محل بود که به تازگی خونه ی منوچ رو خریده بود و قصد داشت اونجا رو بکوبه ومجدد بسازه . خوشحال و خندون از اینکه خونه رو مفت خریده بود کلید انداخت و وارد حیاط شد ..
از ورودی حیاط چشمش به درخت گردوی کهنسال داخل حیاط افتاد که معلوم بود خیلی وقته رنگ آب به خودش ندیده و اگر از بخشایش آسمون نبود تا حالا خشک شده بود .. رفت جلوتر و کنار حوض قدیمی ایستاد .. چه حوضی! به جای آب توش یه وجب خاک نشسته بود ..
کنار حوض نشست و با خودش گفت : ....

داستان مانشت - Breeze - 17 دى ۱۳۹۲ ۱۰:۰۴ ق.ظ

ممنون از همکاری :|
باشه ... خودم ادامه میدم :

...« باید زودتر شروع کنیم» .
خونه چندین سال بی صاحب مونده بود و مخروبه شده بود . حیدر از پله های بالکن بالا رفت و به ورودی ساختمون رسید . با پای راستش در رو هل داد . در با صدایی باز شد و وارد خونه شد . همه جا پر از خاک و تار عنکبوت شده بود . آروم جلو رفت و سرک کشید . یه خونه ی قدیمی بود با ۲ تا اتاق خواب و یه هال کوچیک و یه آشپزخونه ی نقلی .
وارد اتاق اول شد . یه اتاق ۹ متری با یک کمد دیواری بزرگ بود .. با خودش گفت : « خوبه .. این تیر آهنای ساختمون و چارچوب کمد ها رو هم میشه رد کرد رفت ! » . جلوتر رفت و نزدیک پنجره رسید . دوباره از پنجره حیاط رو نگاهی کرد و برگشت . در کمد دیواری رو باز کرد . به نسبت اون خونه ی نقلی کمد جاداری بود . پاش رو روی سکوی کمد گذاشت و وارد کمد شد . به آرومی دستی به دیواره ی کمد کشید و برگشت . اما یهو حس کرد که یکی از موزاییک های زیر پاش لق میخوره . نشست و نگاهی انداخت .. نه! مثل اینکه این موزاییک رو عمدا نچسبوندن! به شدت کنجکاو شد و سعی کرد یه جوری موزاییک رو بلند کنه . به اطراف نگاهی انداخت تا چیزی رو برای اهرم کردن پیدا کنه . ولی هیچی اون اطراف نبود . با خودش فکر کرد که شاید تو آشپزخونه بشه یه چیزی پیدا کرد . سریع از جاش بلند شد و رفت سمت آشپزخونه . بله حدسش درست بود ! یک سیخ فلزی زنگ زده یه گوشه آشپزخانه افتاده بود . اونو برداشت و سمت اتاق رفت . به زحمت موزاییک رو برداشت : « عه چه جالب ! »
یه دفترچه ی جلد چرمی قهوه ای رنگ با یک جعبه ی فلزی قدیمی اونجا بود . اونا رو برداشت و روی سکوی کمد نشست . جعبه رو باز کرد .. توش مبلغی پول قدیمی بود که دیگه منسوخ شده بود .. جعبه رو به کناری انداخت و دفتر رو باز کرد و شروع به خوندن کرد :
« بسم الله الرحمن الرحیم ..
امروز بالاخره تصمیم گرفتم که درس بخونم . شاید اینجوری بشه کم کاری های زمان کنکور دوره ی کارشناسیم رو جبران کنم .
پس خدایا به امید خودت شروع میکنم .. خودت کمکم کن ..
منوچهر ۸۷/۴/۲۱ »
حیدر دفتر رو ورق زد . تو صفحه ی دوم دفتر اینجوری نوشته شده بود :
« خوب .. اولین کار برای شروع به خوندن چیه ؟ .....

داستان مانشت - fsi2013 - 07 بهمن ۱۳۹۲ ۱۰:۰۶ ب.ظ

اولین کار اینه که بریم یه سری به یخچال بزنیم و بعدش یه دوش بگیریم و بیایم یه ۴ ساعت بخوابیم اما ...

داستان مانشت - Breeze - 07 بهمن ۱۳۹۲ ۱۰:۲۸ ب.ظ

اما درس رو کجا بچپونم ؟!
اه .. کاش میشد قرصشو خورد ..
ولی نه ! من تصمیم گرفتم کم کاری های کارشناسی مو جبران کنم .. اینجوری که نمیشه .. لااقل بزار یه سرچ کنم ببینم چه منابعی رو باید بخونم ..
ای خداااا .. کی میشه از دست این اینترنت دایال آپ خلاص شیم اه ! صداشم که رو اعصابه لامصب !"
بالاخره بعد از کلی قیژقیژ کردن مودم ، اینترنت با هندل راه افتاد ! .. منوچ یاهو رو باز کرد و نوشت : " منابع کنکور ارشد مهندسی کامپیوتر " و اینتر رو زد . اولین لینکی که به چشمش خورد رو کلیک کرد ، سایت ......

RE: داستان مانشت - fsi2013 - 08 بهمن ۱۳۹۲ ۰۶:۰۱ ق.ظ

سایت چلغوزآباد پیر مغان در خرابات اونجا بود Big Grin
پس یاهو رو بست و با گوگل سرچ کرد.
بعد پیش خودش گفت آخه آدم عاقل،آدم با گوگل سرچ نمیکنه میره با یاهو سرچ میکنه!!!بعد به خاطر حرکت اشتباه خودش ۳ بار محکم سرشو می کوبه به دیوار ،اینقدر محکم که Big Grin

داستان مانشت - Breeze - 08 بهمن ۱۳۹۲ ۰۷:۳۹ ق.ظ

( داستان مال زمان اینترنت دایال آپ وعهد قیژقیژه Big Grin اون موقع یاهو واسه خودش سالاری بود دوست عزیز Big GrinBig Grin )

...اینقدر محکم که حس کرد سرش داغ شد ! بدو بدو رفت سراغ آینه دستشویی و دید بـــــــــــــــــله !! زده خودشو لت و پار کرده !
: " ای داد بیداد !! امروزمونم پرید !!! "
صدای ننه منوچ از پشت در دستشویی شنیده میشد که داشت داد میزد : " ذلیل مرده باز چه دسته گلی به آب دادی ؟! بخوره تو سرت کنکور Big Grin اصلا بیا برو از فردا در مغازه ی حسن آقا بقالی یاد بگیر نمی خواد درس بخونی !! " Big Grin
ولی منوچ تصمیم خودشو گرفته بود .. او فقط و فقط می خواست ....

داستان مانشت - fsi2013 - 08 بهمن ۱۳۹۲ ۰۷:۵۸ ق.ظ

فوتبالیست بشه،این تصمیم و همین الان گرفت و خیلی مصمم و جدی بود Big Grin

داستان مانشت - Breeze - 08 بهمن ۱۳۹۲ ۰۶:۰۵ ب.ظ

( چه اصراری داری شما کل موضوع رو برگردونی Big GrinBig GrinBig Grin)
.. آره .. این آرزو از بچگی تو وجود منوچ بود اما متاسفانه هیچ استعدادی تو این زمینه نداشت .. لذا ... Big Grin

داستان مانشت - fsi2013 - 08 بهمن ۱۳۹۲ ۰۶:۴۷ ب.ظ

]آقا شما داستان خودتو بنویس چیکار داری من چیکار میکنم بده تحویلت گرفتم اومدم اینجا تنها نباشی [
بعد که یه کم با خودش فکر کردپیش خودش گفت اتفاقا استعداد داشتم ولی حامی نداشتم.ولی بازم گفت خدا بزرگه،حتما سعادتم تو این راه راحت تر به دست میاد ،دستی به شکم بزرگ خودش زد و گفت درسته فوتبالیست نشدم ولی خودمونیم عجب شخصیتی به هم زدما Big Grin Big Grin

داستان مانشت - Breeze - 08 بهمن ۱۳۹۲ ۰۷:۴۴ ب.ظ

( تحویلت گرفتم نه .. حرف قشنگی نیست .. ولی ممنون که دارید همکاری میکنید ...)

.. شکم بزرگ که عیب نیست .. اصلا شکم اعتبار بازاره Big Grin .. اوخ اسم شکم اومد یادم افتاد که چقدر گرسنه هستم !"
اینو گفت و دوید سمت آشپزخونه و گفت : " ننه ناهار چی داریم ؟ "
مادرش یکی از ابروهاشو داد بالا و گفت : ....

داستان مانشت - blackhalo1989 - 08 بهمن ۱۳۹۲ ۰۸:۱۲ ب.ظ

کباب گورخر زیمباوه ای با سس مخصوص خرچنگ!

RE: داستان مانشت - fsi2013 - 08 بهمن ۱۳۹۲ ۰۸:۲۶ ب.ظ

شوخی میکردم دوست عزیزم Tongue
یه هو یه نگاه به مادرش انداخت گفت راس میگی؟
مامانشم گفتم کاسه تو بیار ماس بگیر Big GrinBig GrinBig GrinBig Grin
بعد رفت و لپ مامانشو کشید ،بعد مامانش بغلش کرد اصن یه صحنه ی احساساتی بوجود اومو تو اون لحظه که بیا و ببین Big GrinBig GrinBig Grin

داستان مانشت - Breeze - 08 بهمن ۱۳۹۲ ۰۸:۵۷ ب.ظ

( میدونم دوست عزیز .. ولی مرسی Smile )
.. خلاصه منوچ و ننه منوچ داشتن دل و قلوه ی مادر فرزندی رد و بدل میکردن که منوچ حرف رو عوض کرد و گفت : " ننه جدی غذا چیه ؟ "
مادرش گفت : آبگوشت !
منوچ گفت : " عالیههههه .. فقط دوغو هم ردیف کن که بعدش خواب میچسبه Big GrinBig Grin!"
خلاصه ناهار رو که خوردن ..

داستان مانشت - fsi2013 - 08 بهمن ۱۳۹۲ ۰۹:۵۹ ب.ظ

مادرش گفت بچه جان خجالت بکش یه تکون به خودت بده برو دوغ بسون(از مشتقات خریدن) بیار!
منوچ روش نمیشد به مادرش بگه پول ندارم ، من من میکرد !!! ولی پیش خودش گفت بابا هزارتا مث من الان دارن توی مانشت قصه میسازن پاپاسی هم ندارن ،کار مفیدم نمیکنن عین خیالشونم نیس!پس دل و به دریا زد و به مامانش گفت مامان پول بده برم دوغ بسونم!(همون بخرم)