|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - tabassomesayna - 14 آذر ۱۳۹۲ ۱۰:۰۴ ب.ظ
آخ جون بعده دو هفته فردا واسه آزمون میرم بیرون
تازه هوا هم بارونیه که دیگه معرکه ست
خدایا این شادی های کوچیکو از ما نگیر
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - mhd3 - 15 آذر ۱۳۹۲ ۰۱:۱۰ ق.ظ
در زندگی گاهی تنها ماندن، بهای آدم ماندن است...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - azad_ahmadi - 15 آذر ۱۳۹۲ ۰۲:۵۶ ق.ظ
تو استان ما (کردستان) هم برف اومده به مقدار بسیار زیاد ( گفتن حدودا ۵۰ سانتیمتر).
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - SaMiRa.e - 15 آذر ۱۳۹۲ ۱۰:۳۲ ق.ظ
امیدواریت به آنچه امید نداری بیش از چیزی باشد که امید داری ،
موسی بن عمران به امید قبسی از آتش از پیش زن و فرزند خود رفت، و با منصب پیامبری بازگشت.
ملکه سبا برای دیدن سلیمان و کشورش رفت ولی بدست سلیمان مسلمان شد ،
ساحران برای عزت گرفتن از فرعون رفتند، اما مومنین واقعی بازگشتند .
امیرالمومنین(علیه السلام )
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - mhd3 - 15 آذر ۱۳۹۲ ۰۱:۲۴ ب.ظ
یه همسایه مردم آزار داشته باشی کافیه برای اینکه درس نفهمی...
حالا کاش آهنگ های درست حسابی هم گوش بدن!
از صبح یکی درمیون آی خدا دلگیرم ازت آی زندگی سیرم ازت... پشتش یا تو یا هیچ کس دیگه
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Somayeh_Y - 15 آذر ۱۳۹۲ ۰۳:۵۳ ب.ظ
خواندن حدیث کسا در اولین جمعه ماه صفر برای گرفتن حاجات و رفع گرفتاری ها توسط پیامبر اکرم (ص) به پیروان شون توصیه شده .
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - vesta - 15 آذر ۱۳۹۲ ۰۶:۳۴ ب.ظ
یوسف می دانست تمام درها بسته هستند اما بخاطر خدا، حتی به سوی درهای بسته دوید و تمام درهای بسته برایش بازشد... اگر تمام درهای دنیا هم برویت بسته بود ، بدو ، چون خدای تو و یوسف یکیست
(۱۵ آذر ۱۳۹۲ ۰۶:۲۶ ب.ظ)Fardad-A نوشته شده توسط: هر پاداشی که زندگی به تلاشهایمان بدهد یا ندهد، هنگامیکه به پایان تلاشهایمان نزدیک میشویم، هر کداممان باید حق آنرا داشته باشیم که با صدای بلند بگوییم: من هر آنچه در توان داشته ام را انجام دادم
امضاتون واقعا عالیه
جمله واقعا زیبا و پر مفهومی هستش
جرات میخواد که آدم به عقب برگرده و به دقت بگه که هر آنچه در توانش بوده انجام داده ... امیدوارم هیچ وقت تو زندگی کم نگذاریم چون خودمون رو به راحتی نمیتونیم گول بزنیم و اونی رو که اون بالاست وقتی سوال از فرصتهای داده شده میکنه
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - mohammad.ardeshiri - 16 آذر ۱۳۹۲ ۰۱:۴۹ ق.ظ
..... اومدن تو تلوزیون میگن مردم رو امیداوار نکنین که تیم ملی صعود میکنه توقع مردم رو بالا نبرین( نقل از کارشناسای فوتبال حاج رضایی و مهدوی کیا و...)
خوب پس واسه چه .......... میرین جام جهانی؟ پوله مملکتو خرج میکنین از اونور جلو رفتن یه تیم دیگه رو میگیرین
ما واسه کنکور به تیره رتبه تک رقمی میریم قبول نمیشم اونوقت به تیره قبول نشدن میرفتیم چی کار میکردیم
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - zaynab - 16 آذر ۱۳۹۲ ۱۱:۴۷ ق.ظ
روز دانشجو مبارک
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - good-wishes - 16 آذر ۱۳۹۲ ۰۲:۳۱ ب.ظ
بار الها !
ما را همت و اراده ای ده که جز ید قدرت تو هیچ چیز یارای شکست آن را نیابد
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نارین - ۱۷ آذر ۱۳۹۲ ۱۲:۴۸ ق.ظ
اهل دانشگاهم
قبله ام آموزش
جانمازم جزوه ، درس از پنجرها میگیرم
من درسم را وقتی میخوانم که خروس میکشد خمیازه
دانش جوها روزتون مبارک
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - x86 - 17 آذر ۱۳۹۲ ۰۲:۱۳ ق.ظ
امروز یه پیامک جالب هم واسه من اومد:
" دانشجویان عزیز زیاد به خودتان فشار نیاورید، حتی امام (ره) نیز به شما امیدی نداشت، همیشه میگفت : امید من به شما دبستانی هاست! روز دانشجو مبارک." کلی خندیدم .
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نارین - ۱۷ آذر ۱۳۹۲ ۰۲:۱۷ ق.ظ
(۱۷ آذر ۱۳۹۲ ۰۲:۱۳ ق.ظ)arcsin نوشته شده توسط: امروز یه پیامک جالب هم واسه من اومد:
" دانشجویان عزیز زیاد به خودتان فشار نیاورید، حتی امام (ره) نیز به شما امیدی نداشت، همیشه میگفت : امید من به شما دبستانی هاست! روز دانشجو مبارک." کلی خندیدم .
باحال بود منم خندم گرفت ، واسه من که هیچی پیام نیومد گرچه دانشجوی دانشگاهی نیستم دیگه اما امیدوارم بتونم همیشه دانش جو باشم.خودم به دوستای دانشجو پیام دادم اما نامردا برنگشتن بگن ممنون
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - فوژان - ۱۷ آذر ۱۳۹۲ ۰۴:۴۱ ق.ظ
دلم یه فنجون قهوه میخواد توی یه کافه به سمت یه خیابون که پر باشه از برف روی سنگ فرشای لوزی شکل و مردم در حال قدم زدن باشن توی اون خیابون دلم میخواد بوی قهوه رو حس کنم و صدای موزیک فرانسوی رو بشنوم
سکانس پنجم ذهن من وقتی ساعت ۲/۳۵ دقیقه شب داره واسه آیندش برنامه ریزی میکنه
زندگی یعنی نوشیدن همون یه فنجون قهوه و زل زدن به آدما و گاهی هم زل زدن به بخاری که از اون قهوه بلند میشه حتی میتونم رنگ اون میزی رو که روش نشستم رو هم تصور کنم.....
این یه situation ه surreal نیست
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - mhd3 - 17 آذر ۱۳۹۲ ۰۳:۲۷ ب.ظ
آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود.
اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری. تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان میگرفت. قبول نکردم. راست اش تحمل اش را نداشتم.
بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند :
پاریس خودم هنرپیشه می شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم. اما وقتی گفتند یکی از آنها نه سالگی در تصادفی کشته میشود. گفتم حرف اش را هم نزنید.
بعد قرار شد کلودیا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم. توی دخمه ای عینهو قبر. اما کسی تصادف نکند. کسی سرطان نگیرد. قبول کردم.
حالا کلودیا مدام می گوید خانه نور کافی ندارد، بچه ها کفش و لباس ندارند، یخچال خالی است. اما من اهمیتی نمیدهم. می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد. با سرطان و تصادف. کلودیا اما این چیزها را نمی داند. بچه ها هم نمیدانند...
|