|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Eternal - 17 شهریور ۱۳۹۲ ۰۴:۵۵ ب.ظ
دلم بدجور گرفته ، تو دو راهی نه ...... تو چند راهی موندم ... الان رسیدم به اون قسمت بلاتکلیفی زندگیم
خدایا کمکم کن ، دوستان برام دعا کنین .
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Somayeh_Y - 17 شهریور ۱۳۹۲ ۰۷:۴۹ ب.ظ
خب عارضم خدمتتون که اولا من کوپن اضافی دارم، در ثانی توی این تاپیک حق آب و گل دارم
یعنی واقعا من چقدر این وقت از سال رو دوست دارم! همه جور کار هست، از ترشی و شوری انداختن بگیر تا سبزی فریز کردن و نعنا خشک کردن و .....
مامانم ۲۷۰ کیلو ( دروغگو دشمن خداست ، ۲۶۵ کیلو ) گوجه خریده رب درست کنیم
شما بودید با دیدن این صحنه زیبا چیکار می کردید؟
من که به محض ورود به منزل گفتم: انا لله و انا الیه راجعون
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - diligent - 17 شهریور ۱۳۹۲ ۰۸:۲۷ ب.ظ
(۱۷ شهریور ۱۳۹۲ ۰۷:۴۹ ب.ظ)Somayeh_Y نوشته شده توسط: مامانم ۲۷۰ کیلو ( دروغگو دشمن خداست ، ۲۶۵ کیلو ) گوجه خریده رب درست کنیم
شما بودید با دیدن این صحنه زیبا چیکار می کردید؟
من که به محض ورود به منزل گفتم: انا لله و انا الیه راجعون
مادر محترم منم از این کارا میکنه حالا رب رو خدا رو شکر از بیرون میخره ولی سبزی یه ۳۰-۴۰ کیلو میخره اگه کمکشم نکنم کتابام وسط حیاطه
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - niloofar1386 - 17 شهریور ۱۳۹۲ ۰۸:۵۰ ب.ظ
همش فکر می کنم حقم بیشتر از این بوده.
همینه که آرامش ازم گرفته
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - esmaeli.sh - 17 شهریور ۱۳۹۲ ۰۸:۵۹ ب.ظ
زندگی با همه وسعت خویش
محفل ساکت غم خوردن نیست
حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نیست
اضطراب و هوس دیدن و نادیدن نیست
زندگی خوردن و خوابیدن نیست
زندگی جنبش جاری شدن است
زندگی کوشش و راهی شدن است
از تماشاگه آغاز حیات
تا به جایی که خدا می داند.
زندگی چون گل سرخی است
پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطیف،
یادمان باشد اگر گل چیدیم،
عطر و برگ و گل و خار،
همه همسایه دیوار به دیوار همند
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - zahra_ce87 - 17 شهریور ۱۳۹۲ ۰۹:۱۴ ب.ظ
(۱۵ شهریور ۱۳۹۲ ۰۹:۱۲ ب.ظ)deh-ab نوشته شده توسط: نمیدونم از کجا شروع کنم فردا قراره برم شهر مشهد برای خوندن ارشد از یه طرف دل خودم برای خانواده خیلی تنگ میشه از یه طرف نمیتونم اشک های مادرم و بغض تو گلوی پدرم را تحمل کنم از طرف دیگه هم این غروب جمعه غم و اندوه بزرگی رو دل ادم میزاره خیلی خیلی حالم بده ولی چاره چیه؟اخه ای خدا چقدر دوری سخته؟خدایا خودت به فریادم برس فکر نمیکردم دوری از خانواده این همه سخته من که هنوز نرفتم این حالم وای به وقتی که برم اونجا تو شهر غریبی که فقط خودت را دارم و اقا امام رضا (همه چی را دارم).خدایاازت می خوام این دوسال را برام اسون کنی و به من خانوادم صبر بدی تا بتونیم دوری هم دیگه را تحمل کنیم....
سلام دوست عزیز
کاملا درکتون می کنم . وقتی برای کارشناسی همراه پدرو خواهرم به دانشگاه رفتم و منو دم در تنها گذاشتن و رفتن دلم خیلی گرفت کلاس اولمون تشکیل نشد بدو بدو زنگ زدم بابا کلاس امروز تشکیل نشد نرین منم بیام بابام گناهی با ناراحتی یه جوری بهم گفت که دخترم باید باشی!.... (و این تو اون لحظه برام پایان دنیا بود)بغضم گرفت ولی از بس قد(غد یا قد -نمیدونم چطور مینویسن) و مغرورم یه قطره اشک نریختم تو اون ۴سال خیلی بهم سخت گذشت به خصوص که یه سال هم اتاقی های بدی داشتم اما باز هم به خاطر قد و مغروربودنم از تک و تا نیفتادم روزایی بود صدام پره غم بود دپرس بودم اما غرورم نمیذاشت اشک بریزم(غرورم فقط برا اشک نریختن بود حس میکردم اگر گریه کنم خیلی زشته-نخندیدن خب تو اون دوره این برام یه ارزش بود:cool
اولین باری که از بابام دور شدم اردوی مشهد مدرسه بود بابام بغض کرد به زور باهام خداحافظی کرد در عین حال سعی کرد "مرد" باشه. مرد بودن خیلی سخته تجربه نکردم ولی خب میدونم
دوست عزیز اینا رو گفتم که شادتر باشی مطمئن باش اونام از این که به اینجارسیدی خیلی خوشحالند براتون آرزوی موفقیت دارم.خدا به همراهتون.
بنظرم آدم باید مث درخت سرو باشه هم محکم باشه و درعین استواری منعطف هم باشه....
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - samaneh@90 - 17 شهریور ۱۳۹۲ ۱۱:۰۸ ب.ظ
کاش هنوز یه بچه بودم دغدغه هام مدرسه بود و ترس از نگرفتن نمره بیست !!!!!!!!!!!!
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - sara901 - 17 شهریور ۱۳۹۲ ۱۱:۲۴ ب.ظ
این روزهاکمی تنهایی میخواهم،کمی انسان بودن میخواهم،کمی شجاعت میخواهم،
کمی عشق میخواهم فقط همین ....میخواهم بروم میخواهم بروم به جایی که در آن
ادم هاخود باشند بی هیچ نقاب، بی هیچ ریا، بی هیچ حسد ، بی هیچ طمع ، بی
هیچ هوس ....دو بال میخواهم برای سفر به شهر آرزوها بی هیچ ترسی بی هیچ
مانعی .... خدایا دیگر خسته ام از دویدن های بیهوده یا راه را برایم بنما
یا بالهایم را برای سفر به آسمانت به من پس بده ..... دلم گرفته بود ...
این جملات به ذهنم میومد گفتم اینجا بنویسم
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Breeze - 18 شهریور ۱۳۹۲ ۱۲:۰۸ ق.ظ
من به اندازه یک آسمان دلم گرفته!
میخواهم گریه کنم
میخواهم فریاد بزنم..
کاش میتوانستم خودم را از خود بیچاره ام بگیرم
کاش میتوانستم نباشم
بمیرم!
کاش میتوانستم خود را از این شب طولانی رویاها برهانم
کاش میتوانستم خاموش شوم
فنا شوم
محو شوم..
من از این روزگار خسته شده ام
از این لحظه هایی که حال مرا نمی فهمند و کند می گذرند بیزارم
من از تمام شایدها و بایدها متنفرم. . .
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - x86 - 18 شهریور ۱۳۹۲ ۱۲:۱۰ ق.ظ
خدایا به خاطر دوستانی که نگاه کردن به اونها و صحبت کردن با اونها منو یاد تو میندازه، دوستانی که نگران من هستن، دوستانی که منو نصیحت می کنن، دوستانی که خوب بودن و خوب موندن و خوب شدن منو میخوان ازت ممنونم، واقعا ازت ممنونم از اینکه این آدمای خوب رو سر راه من قرار دادی تا هر وقت که خواستم از راه خارج بشم دست منو میگیرنو میارنم تو راه، خیلی دوسِت دارم خیلی...
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Breeze - 18 شهریور ۱۳۹۲ ۱۲:۱۹ ق.ظ
(۱۸ شهریور ۱۳۹۲ ۱۲:۱۰ ق.ظ)arcsin نوشته شده توسط: خدایا به خاطر دوستانی که نگاه کردن به اونها و صحبت کردن با اونها منو یاد تو میندازه، دوستانی که نگران من هستن، دوستانی که منو نصیحت می کنن، دوستانی که خوب بودن و خوب موندن و خوب شدن منو میخوان ازت ممنونم، واقعا ازت ممنونم از اینکه این آدمای خوب رو سر راه من قرار دادی تا هر وقت که خواستم از راه خارج بشم دست منو میگیرنو میارنم تو راه، خیلی دوسِت دارم خیلی...
خیلی خوبه که این دوستاتون رو فراموش نکردید .. معمولا اینجور آدما خیلی زود فراموش می شن .. خیلی زود ...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - SnowBlind - 18 شهریور ۱۳۹۲ ۱۲:۲۲ ق.ظ
آقا چرا ما نمیتونیم امضای خودمون رو عوض کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - انرژی مثبت - ۱۸ شهریور ۱۳۹۲ ۱۲:۳۱ ق.ظ
(۱۸ شهریور ۱۳۹۲ ۱۲:۲۲ ق.ظ)SnowBlind نوشته شده توسط: آقا چرا ما نمیتونیم امضای خودمون رو عوض کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
امضاتون مناسب نبود و تعلیق شده بود الان می تونید عوضش کنید البته یه امضای خوب بذارید
موفق باشید
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - esisonic - 18 شهریور ۱۳۹۲ ۰۲:۲۳ ق.ظ
دلم هوس فوتبال تو کوچه کرده!! اونم با توپ پلاستیکی شقایق!!
بعدش جر بحث کنیم که من دروازه وای نمی ایستم...
...
اصن من بازی نمیکنم
(۱۷ شهریور ۱۳۹۲ ۱۱:۰۸ ب.ظ)samaneh@90 نوشته شده توسط: کاش هنوز یه بچه بودم دغدغه هام مدرسه بود و ترس از نگرفتن نمره بیست !!!!!!!!!!!!
معلومه خیلی درس خون بودین...واسه من ترس از آوردن تجدیدی بود!!
یادش بخیر...اولین تجدیدیم ریاضی اول راهنمایی بود تو ترم اول...!!
بعدیش هم عربی و ریاضی سوم راهنمایی تو ترم اول..!!
دیگه تجدید نشدم تا سوم هنرستان درس شیرین پاسکال ۲ رو افتادم ( البته تب داشتم همه رو چرت و پرت نوشتم ) و تنها باری بود که رفتم شهریور...شهریور زدم تو گوشش شدم ۱۷///!!
....
ولی یه خاطره ای رو هیچ وقت یادم نمیره :
ترم اول که پاسکال ۲ رو افتادم بقل دستیم کلی پز داد و بهم خندید که همه درساشو قبول شده...منم یکم حرصم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم
خلاصه گذشت تااااااااا...
آخر سال با هم رفتیم کارنامه گرفتیم...من همه ی درسای ترم دوم رو قبول شده بودم...ولی اون ۴ تا تجدیدی آورده بود!!
اما بر خلاف کاری که اون روز کرد من بهش نخندیدم.
الآن که دارم بهش فکر میکنم با خودم میگم کاش بهش می خندیدم حرصم خالی میشد !!!!
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - SaMiRa.e - 18 شهریور ۱۳۹۲ ۰۹:۵۵ ق.ظ
دوست نزدیکتر از من به من است
وین عجب تر که من از وی دورم
چه کنم با که توان گفت که او
در کنار من و من مهجورم ....
|