|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - neilabak - 15 شهریور ۱۳۹۲ ۰۲:۳۵ ق.ظ
من دلم میخواد بخوابم ...
ولی وقت ندارم 
من خوابم میادددددددددددددد
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - هاتف - ۱۵ شهریور ۱۳۹۲ ۰۷:۳۷ ق.ظ
روز آخر گفتند برای وداع به مسجدالحرام می رویم. نمی دانستم می شد با قبله ای که آن روزها تمام قلبم را تسخیر کرده بود، خداحافظی کرد یا نه؟! هنگام وداع با زهره بودم. روبروی کعبه نشستیم.آخرین طواف را انجام داده بودیم، طواف وداع، آخرین گردش، آخرین جستجو! زهره می خواند و من اشک می ریختم.
” استغفروالله الذی لا اله الا هو، الحی القیوم، الرحمن الرحیم، ذوالجلال و الاکرام و اتوب الیه”.
الهی العفو….
و چقدر می چسپید العفو های وداعیه!
زهره ادامه داد: “اگر جایی بهتر از این مسجد برای نشستن و اشک ریختن سراغ داری برو”. مداحی بود برای خودش زهره! وباز ادامه داد:” فرمود وقتی دلتون شکست، غنیمت بدونید، آخه نشونه ی اینه که خدا داره بهتون عنایت میکنه و صداتونو داره میشنوه و هنوزصداتونو دوست داره و دلش میخواد باهاش حرف بزنید.”
حالا این من بودم که صدای گریه ام را میشنیدم، صدایی که در مسجدالنبی نمی توانستم بشنوم. صدای زهره هنوز واضح در گوشم شنیده میشود که آرام زمزمه می کرد:
پرکن دوباره کیل مرا ایها العزیز
دست منو نگاه شما ایها العزیز
رو از من شکسته مگردان که سالهاست
روکرده ام به سمت شما ایها العزیز
چیزی که ازبزرگی تو کم نمی شود
این کاسه را فعوف لنا ایها العزیز
ما جان و مال باختگان را رها نکن
بگذار بگذرد این ماه با تو، ایها العزیز
دستم تهی ست، راه بیابان گرفته ام
محتاج یک نگاه تو ام ایها العزیز!
برگرفته از وبلاگ عمره دانشجویی:
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Somayeh_Y - 15 شهریور ۱۳۹۲ ۰۱:۰۷ ب.ظ
لالا لالا گل آلو
به یاد ضامن آهو
لالالالا
لالالالا
لالا گل پسته
مشو خسته مشو خسته
میاد آقا و بابایی برا یاریش کمر بسته
لالالالا
لا لا لالا لالا لایی
میشه دنیایه ما عالی
پر از لبخند و خوشحالی
گل ریحون و نعنایی
لالالالا
لالالالا
لالالا لالا
لالا گل لاله
یتیمی داره میناله
یتیمی زار و درمونده
برا نون شبش مونده
میاد آقا و دنیامون
دیگه این جور نمیمونه
لالالالا
لالالالا
لالالا لالا
لالا گل سنبل
برا آقا یه دسته گل
بچینم و بریم پیشش
الهی خار نره دستش
لالالالا
لالالالا
لالالا لالا
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - jaroon - 15 شهریور ۱۳۹۲ ۰۱:۲۹ ب.ظ
بازی رو شوخی گرفتم،فکر میکردم وقت هست و میتونم دوباره بازی کنم اما حالا که باختم میفهمم وقتی ببازی دیگه بازیت نمیدن
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - samaneh@90 - 15 شهریور ۱۳۹۲ ۰۲:۰۴ ب.ظ
نمی دونم چرا بعد چند روز این قدر امروز انرژی دارم و احساس شادی میکنم
انگار تهی تهی ام از هر چی ناراحتی!!!!!!هیچ دلیل خاصی هم نداره !ولی عجیب پر انرژی ام خدا تا شب به خیر بگذرونه منو با این همه انرژی

|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - esisonic - 15 شهریور ۱۳۹۲ ۰۶:۲۶ ب.ظ
دخترای گل مانشتی...
مثه حنا با مسؤولیت
مثه کزت صبور
مثه ممول مهربون
مثه جودی ابوت شاد و سرزنده
مثه سیندرلا خوشبخت باشید
روزتون مبارک !!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Somayeh_Y - 15 شهریور ۱۳۹۲ ۰۸:۳۷ ب.ظ
من دخترم
دنیایی خاموش
تهی از رنج و اندوه !!!
گاهی خاموشی ام را نشانه گرفتند
گفتند و فریاد زدند هر چه خواستند
خاموش شدم و خاموش تر
خاموش ماندم تا
همچنان نشانی از آرامش باشم.
در این جهان آکنده از غوغا و هیاهو
جام تهی ام را لبریز کردند
نوشیدم هر چه غم در پیمانه ام ریختند
باشد که همچنان نشانی از طراوت باشم و شادابی
این جرعه های غم، این فریادهای فروخورده
قطره های اشکی شد
که ندیدی
و نمی بینی
و نخواهی دید.
"Somayeh_Y"
دوستان عزیزم، امروز رو به همه تون تبریک میگم. اول به خودم یادآوری میکنم، سعی کنیم در این فراز و نشیب زندگی رسالت خودمون رو بشناسیم و حفظ کنیم.
روزتون مبارک
روزم مبارک
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - crevice - 15 شهریور ۱۳۹۲ ۰۸:۵۹ ب.ظ
در دنیای مادیات هر چیزی که پایان پذیر است دوست داشتنیست و در عالم معنویات پایان ناپذیرها دوست داشتنی اند!؛ آدمی مادیات را به قصد رسیدن به معنویات بدست می آورد اما دریغ از اینکه معنویت و روح و روان آزاد با تلاش برای مادیات از دست می رود. بهرسو غلو در این جملات توانی جز بازگو ندارد!.
پ.ن: من شم ادبیاتی ندارم اگه نفهمیدید چی شد ایراد از من بوده:/
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - deh-ab - 15 شهریور ۱۳۹۲ ۰۹:۱۲ ب.ظ
نمیدونم از کجا شروع کنم فردا قراره برم شهر مشهد برای خوندن ارشد از یه طرف دل خودم برای خانواده خیلی تنگ میشه از یه طرف نمیتونم اشک های مادرم و بغض تو گلوی پدرم را تحمل کنم از طرف دیگه هم این غروب جمعه غم و اندوه بزرگی رو دل ادم میزاره خیلی خیلی حالم بده ولی چاره چیه؟اخه ای خدا چقدر دوری سخته؟خدایا خودت به فریادم برس فکر نمیکردم دوری از خانواده این همه سخته من که هنوز نرفتم این حالم وای به وقتی که برم اونجا تو شهر غریبی که فقط خودت را دارم و اقا امام رضا (همه چی را دارم).خدایاازت می خوام این دوسال را برام اسون کنی و به من خانوادم صبر بدی تا بتونیم دوری هم دیگه را تحمل کنیم.ای خدا ازت می خوام اونجا هوام را داشته باشی تا بی راهه نرم و همیشه یادت باشم.خدایا ازت می خوام تا توان درس خوندن را بهم بدی تا بتونم دانشجوی ممتاز و همه چی تمومی باشم و ای خدا راضیم به رضایت خواه خوب و خواه بد.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - رینب کیانی - ۱۵ شهریور ۱۳۹۲ ۰۹:۲۶ ب.ظ
امروز حس عجیبی دارم دارم یه چیزایی رو از دست دادم چیزایی که سخت دوسشون دارم و چیزی رو بدست آوردم که نمی دونم واقعا ارزشش رو داره یا نه بدتر از اون اینه که معلوم نیست داشته ام همیشگیه یا نه
چقدر خوبه که آدم از آینده بی خبره
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - انرژی مثبت - ۱۵ شهریور ۱۳۹۲ ۰۹:۳۰ ب.ظ
(۱۵ شهریور ۱۳۹۲ ۰۹:۱۲ ب.ظ)deh-ab نوشته شده توسط: نمیدونم از کجا شروع کنم فردا قراره برم شهر مشهد برای خوندن ارشد از یه طرف دل خودم برای خانواده خیلی تنگ میشه از یه طرف نمیتونم اشک های مادرم و بغض تو گلوی پدرم را تحمل کنم از طرف دیگه هم این غروب جمعه غم و اندوه بزرگی رو دل ادم میزاره خیلی خیلی حالم بده ولی چاره چیه؟اخه ای خدا چقدر دوری سخته؟خدایا خودت به فریادم برس فکر نمیکردم دوری از خانواده این همه سخته من که هنوز نرفتم این حالم وای به وقتی که برم اونجا تو شهر غریبی که فقط خودت را دارم و اقا امام رضا (همه چی را دارم).خدایاازت می خوام این دوسال را برام اسون کنی و به من خانوادم صبر بدی تا بتونیم دوری هم دیگه را تحمل کنیم.ای خدا ازت می خوام اونجا هوام را داشته باشی تا بی راهه نرم و همیشه یادت باشم.خدایا ازت می خوام تا توان درس خوندن را بهم بدی تا بتونم دانشجوی ممتاز و همه چی تمومی باشم و ای خدا راضیم به رضایت خواه خوب و خواه بد.
شما دیگه ارشدید باید تحملتون بیشتر باشه از بچه هایی که مثلا کارشناسی میرن یه شهر دیگه. نگران نباشید کم کم عادت می کنید هم شما و هم خانواده. ان شالله که دوران خوبی در پیش داشته باشید (البته در هر صورت تجرب اول کمی مشکله ولی نگران نباشید )
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - deh-ab - 15 شهریور ۱۳۹۲ ۱۰:۴۰ ب.ظ
(۱۵ شهریور ۱۳۹۲ ۰۹:۳۰ ب.ظ)انرژی مثبت نوشته شده توسط: شما دیگه ارشدید باید تحملتون بیشتر باشه از بچه هایی که مثلا کارشناسی میرن یه شهر دیگه. نگران نباشید کم کم عادت می کنید هم شما و هم خانواده. ان شالله که دوران خوبی در پیش داشته باشید (البته در هر صورت تجرب اول کمی مشکله ولی نگران نباشید )
(۱۵ شهریور ۱۳۹۲ ۰۹:۵۴ ب.ظ)Aurora نوشته شده توسط: یاد پارسال همین موقع ها افتادم. دقیقا حس شما رو داشتم و حتی خیلی بدتر. انقدر ناراحت بودم که هر کی هر چی می گفت اشکم میریخت می گفتم با من حرف نزنید دست خودم نیست.
روزی که می خواستم برم سوار ماشین که شدم اصلا نتونستم به مادرم نگاه کنم. رسیدم دم خوابگاه وسیله هامو بردم بالا گذاشتم تو اتاق. امدم پایین خداحافظی کردم و در بستم انگار دیگه دنیا برام تموم شد.
مادرم زنگ می زد گوشی رو بر می داشتم نمی تونستم حرف بزنم. هی می گفت چی شده حرف بزن بیام دنبالت. با بغض می گفتم نه نمی خواد.
دو سه روز گذشت همین طور گریه و ناراحتی. تا اینکه برگشتم خونه انگار از جنگ برگشته بودم آشفته ای شده بودما. همین درو باز کردم گریه کردم.
انقدر که همه می گفتن دیگه نمی خواد بری. بیا برو همین جا دانشگاه آزاد.
خلاصه دیگه با گریه می رفتم و با گریه بر می گشتم. بعد یک ماه تقریبا دیگه عادت کرده بودم. اولش سخته ولی عادت می کنید.
الانم یک ساله که گذشته. ارشد زود می گذره. ترم های ۳ و ۴ هم فرصت بیشتره. می تونید بیشتر برید خونه.
ممنونم.انشاا... بتونم خودم را جمع کنم.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - samaneh@90 - 15 شهریور ۱۳۹۲ ۱۰:۴۶ ب.ظ
خداوندا هر روز به من از این انرژی ها نصیب کن 
والا
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - آرتا - ۱۵ شهریور ۱۳۹۲ ۱۰:۵۰ ب.ظ
(۱۵ شهریور ۱۳۹۲ ۰۹:۵۴ ب.ظ)Aurora نوشته شده توسط: (15 شهریور ۱۳۹۲ ۰۹:۱۲ ب.ظ)deh-ab نوشته شده توسط: نمیدونم از کجا شروع کنم فردا قراره برم شهر مشهد برای خوندن ارشد از یه طرف دل خودم برای خانواده خیلی تنگ میشه از یه طرف نمیتونم اشک های مادرم و بغض تو گلوی پدرم را تحمل کنم از طرف دیگه هم این غروب جمعه غم و اندوه بزرگی رو دل ادم میزاره خیلی خیلی حالم بده ولی چاره چیه؟اخه ای خدا چقدر دوری سخته؟خدایا خودت به فریادم برس فکر نمیکردم دوری از خانواده این همه سخته من که هنوز نرفتم این حالم وای به وقتی که برم اونجا تو شهر غریبی که فقط خودت را دارم و اقا امام رضا (همه چی را دارم).خدایاازت می خوام این دوسال را برام اسون کنی و به من خانوادم صبر بدی تا بتونیم دوری هم دیگه را تحمل کنیم.ای خدا ازت می خوام اونجا هوام را داشته باشی تا بی راهه نرم و همیشه یادت باشم.خدایا ازت می خوام تا توان درس خوندن را بهم بدی تا بتونم دانشجوی ممتاز و همه چی تمومی باشم و ای خدا راضیم به رضایت خواه خوب و خواه بد.
یاد پارسال همین موقع ها افتادم. دقیقا حس شما رو داشتم و حتی خیلی بدتر. انقدر ناراحت بودم که هر کی هر چی می گفت اشکم میریخت می گفتم با من حرف نزنید دست خودم نیست.
روزی که می خواستم برم سوار ماشین که شدم اصلا نتونستم به مادرم نگاه کنم. رسیدم دم خوابگاه وسیله هامو بردم بالا گذاشتم تو اتاق. امدم پایین خداحافظی کردم و در بستم انگار دیگه دنیا برام تموم شد.
مادرم زنگ می زد گوشی رو بر می داشتم نمی تونستم حرف بزنم. هی می گفت چی شده حرف بزن بیام دنبالت. با بغض می گفتم نه نمی خواد.
دو سه روز گذشت همین طور گریه و ناراحتی. تا اینکه برگشتم خونه انگار از جنگ برگشته بودم آشفته ای شده بودما. همین درو باز کردم گریه کردم.
انقدر که همه می گفتن دیگه نمی خواد بری. بیا برو همین جا دانشگاه آزاد.
خلاصه دیگه با گریه می رفتم و با گریه بر می گشتم. بعد یک ماه تقریبا دیگه عادت کرده بودم. اولش سخته ولی عادت می کنید.
الانم یک ساله که گذشته. ارشد زود می گذره. ترم های ۳ و ۴ هم فرصت بیشتره. می تونید بیشتر برید خونه.
سلام .
بابا شما که اینجوری میگن پس من باید چی بگم که توی کارشناسی ۲۰ ساعت باید تو راه میبودم که به شهر دانشگاه برسم
منم بار اولی بود که از خونه دور میشدم ولی خب آدم وقتی میره سراغ اهداف خودش دیگه این حرفا رو نداره . آدم بالاخره یکم هم این شرایطا رو تجربه کنه خ خوبه واسش
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - رینب کیانی - ۱۵ شهریور ۱۳۹۲ ۱۱:۱۳ ب.ظ
منم کارشناسی دور از خانواده بودم سخت بود ولی کم کم عادی میشه خوشبختانه آدم میتونه سریع خودشو با شرایط سازگار کنه
|