|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - **sara** - 31 تیر ۱۳۹۲ ۰۲:۵۰ ب.ظ
اونایی که واسه خوب بودن همیشه خودشون رو مثال می زنند چه فکری می کنن؟
آخه اعتماد به نفس تا چه حد!
بدی بدیه حتی اگه پشت یه نقاب از خوبیها بدی کنی.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Amir V - 31 تیر ۱۳۹۲ ۰۴:۲۶ ب.ظ
برخی از افراد دوستان خود را فقط برای شکایت و ناله کردن از اوضاع می خواهند.
تمام صحبت های آنها حول محور بدبختی ها و مشکلاتشان است. به این دسته از افراد باید یکبار گوشزد کرد که مشکلات شما برای دیگران هیچ ارزشی ندارد.
افراد کمی هستند که می توانند برای طولانی مدت در کنار افرادی باشند که همیشه از همه چیز شکایت دارند.
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Breeze - 31 تیر ۱۳۹۲ ۰۶:۱۱ ب.ظ
این چند روز خیلی تنها بودم با یه عالمه فکرای عجیب و غریب و چیزایی که میبینی و می شنوی و آزارت میده ..
اما گاهی همین تنها بودن باعث میشه که آدم یه حرکت بزنه ...
مثل حرکت امروز من ...
.
.
.
هورااااااااااااااااااا
بالاخره پروپوزالم رو نوشتممممممممممممم
البته بماند که حالا استاد راهنما می خواد چقدر ایراد بگیره ... اصلا قبول میکنه یا نه
واااای .. باز استرس گرفتم ...
بچه ها تو رو خدا واسم دعا کنید قبول کنه ... دیگه خسته شدممممممم
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - x86 - 31 تیر ۱۳۹۲ ۰۶:۲۵ ب.ظ
خدایا به خاطر همه ی مصیبت هایی که بهم میرسه ازت ممنونم، حالا اینکه خودم باعثشم یا اینکه داری امتحانم میکنی بماند(میدونم که خودم باعثشم دنبال بهونه میگردم)، فقط اینو مطمئنم اگه این مشکلات نبودن قطعا تا الان از یادم رفته بودی... خدایا شکر به خاطر این همه مشکلی که دارم...قدیما میگفتن : هر که دراین بزم مقرب تراست ، جام بلا بیشترش می دهند ، خب ما که در این بزم مقرب نیستیم پس معلوم میشه که یه جورایی میخوای منو بیاری تو راه... منم که کلا به هیچ صراطی مستقیم نیستم... خودت کمکم کن... تئوریم خوبه ولی عملا کم آووردم....
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Breeze - 31 تیر ۱۳۹۲ ۰۶:۲۶ ب.ظ
(۳۱ تیر ۱۳۹۲ ۰۴:۲۶ ب.ظ)Amir V نوشته شده توسط: برخی از افراد دوستان خود را فقط برای شکایت و ناله کردن از اوضاع می خواهند.
تمام صحبت های آنها حول محور بدبختی ها و مشکلاتشان است. به این دسته از افراد باید یکبار گوشزد کرد که مشکلات شما برای دیگران هیچ ارزشی ندارد.
افراد کمی هستند که می توانند برای طولانی مدت در کنار افرادی باشند که همیشه از همه چیز شکایت دارند.
پناه بر خدا ! شاید بدبخت بجز شما کسی رو محرم ندونسته و اومده بهتون گفته ..
گاهی وقتا آدما فقط یه گوش می خوان که واسش درد دل کنن ..
به نظر من وقتی که سراغتون میاد نرنجونیدش.... حق دارید که گاهی حوصله نداشته باشید اما این حالات رو همه تجربه میکنن ..
بهتره بعضی وقتا یه کم صبوری کنیم .. به وقتش خدا کمکمون میکنه ...
در هر حال منظوری نداشتم امیدوارم برداشت بد نکنید ...
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - kati - 31 تیر ۱۳۹۲ ۰۶:۵۵ ب.ظ
(۳۱ تیر ۱۳۹۲ ۰۶:۱۱ ب.ظ)saam نوشته شده توسط: .
هورااااااااااااااااااا
بالاخره پروپوزالم رو نوشتممممممممممممم
.
.
.
بچه ها تو رو خدا واسم دعا کنید قبول کنه ... دیگه خسته شدممممممم
مبارک باشه Saam عزیز بالاخره بعد چند وقت گرفتاری موفق شدی و پروپوزالتو نوشتی
ایشالا که استادتون هم موافقت میکنن و البته امیدوارم روحیه ات هم مثل همیشه پر انرژی باشه
(۳۱ تیر ۱۳۹۲ ۰۴:۲۶ ب.ظ)Amir V نوشته شده توسط: برخی از افراد دوستان خود را فقط برای شکایت و ناله کردن از اوضاع می خواهند.
تمام صحبت های آنها حول محور بدبختی ها و مشکلاتشان است. به این دسته از افراد باید یکبار گوشزد کرد که مشکلات شما برای دیگران هیچ ارزشی ندارد.
افراد کمی هستند که می توانند برای طولانی مدت در کنار افرادی باشند که همیشه از همه چیز شکایت دارند.
منم با saam موافقم.... شایدم اون افراد اون قدر با دوستانشون احساس راحتی و ارامش میکنن که دوست دارند درد دلشون رو فقط به اون دسته از دوستانشون بگن ...شما بیشتر به حساب درد و دل بذارید.... ایشالا که شادیهاشون رو هم با دوستاشون تقسیم کنن
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Breeze - 31 تیر ۱۳۹۲ ۰۷:۰۶ ب.ظ
(۳۱ تیر ۱۳۹۲ ۰۶:۵۵ ب.ظ)kati نوشته شده توسط: مبارک باشه Saam عزیز بالاخره بعد چند وقت گرفتاری موفق شدی و پروپوزالتو نوشتی
ایشالا که استادتون هم موافقت میکنن و البته امیدوارم روحیه ات هم مثل همیشه پر انرژی باشه
کتی جان مچکریم .. ایشالله قسمت خودتون بشه ببینی که چه .....
کتی جان گاهی یه جوری صحبت میکنی حس میکنم ده یازده سال هست که میشناسمت...
اصلا یه حس غریبی بهت دارم بگو خوب!
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - kati - 31 تیر ۱۳۹۲ ۰۷:۱۱ ب.ظ
(۳۱ تیر ۱۳۹۲ ۰۷:۰۶ ب.ظ)saam نوشته شده توسط: کتی جان گاهی یه جوری صحبت میکنی حس میکنم ده یازده سال هست که میشناسمت...
اصلا یه حس غریبی بهت دارم بگو خوب!
واااااای منم همین حس رو دارم فکر کنم من یه بار شما رو تو خواب دیدم اصن یه چیزی بوداااا
شما دوست مانشتی گل من هستی واسه همین با روحیاتت اشنایی کامل دارم.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - ۲FA - 31 تیر ۱۳۹۲ ۰۷:۱۶ ب.ظ
بیمارستان و عشق
از لحظهای که در یکی از اتاقهای بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بیپایانی را ادامه میدادند. زن میخواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش میخواست او همان جا بماند.
از حرفهای پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس میخواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانهشان زنگ میزد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده میشد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمیکرد: «گاو و گوسفندها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون میروید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درسها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر میشود. بزودی برمی گردیم...»
چند روز بعد پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه میکرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچهها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهرهاش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شبهای گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمیتوانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن میخواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد میخواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ میزد. همان صدای بلند و همان حرفهایی که تکرار میشد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد میگذشتم داشت میگفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب میشود و ما برمیگردیم.»
نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره میکرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش میکنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروختهام. برای این که نگران آیندهمان نشود، وانمود میکنم که دارم با تلفن حرف میزنم.» در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بینشان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازیهای رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم میکرد.
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Amir V - 31 تیر ۱۳۹۲ ۰۸:۰۳ ب.ظ
(۳۱ تیر ۱۳۹۲ ۰۶:۲۶ ب.ظ)saam نوشته شده توسط: پناه بر خدا ! شاید بدبخت بجز شما کسی رو محرم ندونسته و اومده بهتون گفته ..
گاهی وقتا آدما فقط یه گوش می خوان که واسش درد دل کنن ..
به نظر من وقتی که سراغتون میاد نرنجونیدش.... حق دارید که گاهی حوصله نداشته باشید اما این حالات رو همه تجربه میکنن ..
بهتره بعضی وقتا یه کم صبوری کنیم .. به وقتش خدا کمکمون میکنه ...
در هر حال منظوری نداشتم امیدوارم برداشت بد نکنید ...
(۳۱ تیر ۱۳۹۲ ۰۶:۵۵ ب.ظ)kati نوشته شده توسط: منم با saam موافقم.... شایدم اون افراد اون قدر با دوستانشون احساس راحتی و ارامش میکنن که دوست دارند درد دلشون رو فقط به اون دسته از دوستانشون بگن ...شما بیشتر به حساب درد و دل بذارید.... ایشالا که شادیهاشون رو هم با دوستاشون تقسیم کنن
کتی و سام عزیز. تو خط اول حرفم به کلمه "فقط" دقت کنین.
به نظرم خیلی بده یه نفر فقط موقع ناراحتیاش به فکر تو بیفته. ولی جشن تولدش دعوتت نکنه. بیرون رفتنا و دَدَر دودورش با دیگران باشه و ...
در اینی که باید به درد و دل دوستان گوش کرد که شکی نیست ولی من شرایط خاصی رو مطرح کردم.
(۳۱ تیر ۱۳۹۲ ۰۷:۰۶ ب.ظ)saam نوشته شده توسط: کتی جان گاهی یه جوری صحبت میکنی حس میکنم ده یازده سال هست که میشناسمت...
اصلا یه حس غریبی بهت دارم بگو خوب!
یه چند سیخ دل و قلوه هم پاس بده اینور
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - شاپری - ۳۱ تیر ۱۳۹۲ ۱۱:۲۳ ب.ظ
علتِ فاصله ها ،
قلتِ عاطفه هاست ...
خویش را دریابید ...
برداشتی آزاد با الهام از یک شعر
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - azad_ahmadi - 31 تیر ۱۳۹۲ ۱۱:۲۵ ب.ظ
بعضی وقتا احساس می کنم بجای پیشونی، یک تخته سیاه جلو سرم آویزونه.
کارم نمیگیره...
خدایا بزرگیتو شکر.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - farhud - 31 تیر ۱۳۹۲ ۱۱:۵۶ ب.ظ
گاهی نمیدونی باید ناامید باشی یا امیدوار. کاشکی خبرگزاریها برزخ بین این دو را ایجاد نکنند.
خدا کنه اگه هنوز شانسی هست پیگیر باشن. خدا کنه که زنده باشن.
خدا به خونواده های سه کوهنورد مفقودشده صبر بده.
خدا بیامرزه محمد اوراز کوهنورد همشهری من و همه درگذشتگان ارتفاعات هیمالیا رو.
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Xilinx - 01 مرداد ۱۳۹۲ ۰۱:۲۳ ق.ظ
اللهم غیر سوء حالنا بحسن حالک
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - MarkLand - 01 مرداد ۱۳۹۲ ۱۰:۲۲ ق.ظ
کاش میشد بی خیال همه چیز شد و رفت....کاش وفتی رفتی نگه ادم بی معرفتی بود....یادش بیاد چه کارها براش کردم...یادش بیاد که فقط به خاطر اون بود که این همه تحمل کردم....کاش بفهمه خسته شدم...
|