|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - SaMiRa.e - 31 خرداد ۱۳۹۱ ۱۱:۴۹ ب.ظ
چقدر خوشحــ ــال بود شیطــان
وقتی سیب را چیدم
گمان می کرد فریب داده است مـــــــرا
...
نمی دانست تو پرسیده بودی
مرا بیشتر دوست داری
یا ماندن در بهشـــت را ...
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - mosaferkuchulu - 01 تیر ۱۳۹۱ ۱۲:۰۵ ق.ظ
(۳۱ خرداد ۱۳۹۱ ۱۰:۴۸ ب.ظ)mehrdad_rabbi نوشته شده توسط: (31 خرداد ۱۳۹۱ ۱۰:۴۰ ب.ظ)mosaferkuchulu نوشته شده توسط:
اره خب شما...
می دونستم الان این رو میگید.
منظورم ذهنتون هست ضمیر ناخداگاهتون.
ظاهر و باطن می تونن با هم فرق داشته باشن.
کلا اگه به این مباحث علاقه مندید و دوست دارید مشکلتون رو برطرف کنید و به دیگر اطرافیان کمک کنید کتاب "روانشناسی از خودبیگانگی جناب استاد ناتانائیل براندان رو مطالعه فرمایید"
کتاب هیچ پیشنیازی نداره و پر از مطالبی هست که بسیار تکان دهنده می باشد!!!
خلاصه کلام متاسفانه در شرایط فعلی بیشتر افراد به این بیماری گرفتارند امیدوارم شما در این دسته نباشید.
فکر نمی کنم اینی که می گید باشه!با این حال ممنون!من کلا یه کم سر به هوام!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - MarkLand - 01 تیر ۱۳۹۱ ۱۲:۲۰ ق.ظ
بعضی وقت ها باید گریه کرد
نه به خاطر اینکه ضعیف هستی
به این خاطر که برای مدت طولانی قوی بوده ای ...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Parva - 01 تیر ۱۳۹۱ ۰۱:۳۵ ق.ظ
دل تنگ من الان یه خواب راحت می خواد، ![[تصویر: 104606_1_1379091781.gif]](https://img.manesht.ir/104606_1_1379091781.gif)
نمیدونم چرا اینجوری شدم اصلا خواب نمیاد، اینجوری که با حالت تصاعدی جلو میرم تا یه ماه دیگه جای شب و روز برام عوض میشه
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - mosaferkuchulu - 01 تیر ۱۳۹۱ ۱۲:۲۹ ب.ظ
همیشه نزدیک به آخرین امتحان دلم می خواد یه سنگ پیدا کنم برم محکم کله مو بزنم بهش حلاص شم!
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - mmsaeed - 01 تیر ۱۳۹۱ ۱۲:۳۴ ب.ظ
[quote='mamani' pid='104448' dateline='1340188872']
دیگه اشکم در اومده
پروژه کارشناسی ارشد که باید دوماه دیگه دفاع کنی اینقدر پیچیده شده که استادت بگه از پروژه دکتری بدتر شد
ای واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
فک کنم درک کنم چی میگین!!
چون منم ۲ماه دیگه باید پروژه کارشناسیم رو بدم ولی هنوز هیچ کار مفیدی انجام نداااادم!!!!
     
چرا کسی جواب نمیده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - esisonic - 01 تیر ۱۳۹۱ ۰۱:۳۹ ب.ظ
پسرک گل فروش گلهاش توی دستش بود،نشسته بود لب جدول
رفتم نشستم کنارش گفتم:برای چی نمیری گلات رو بفروشی؟
گفت:بفروشم که چی؟ تا دیروز میفروختم که با پولش ابجیمو ببرم دکتر
دیشب حالش بد شد و مْرد...
با گریه گفت:تو میخواستی گل بخری؟
گفتم:بخرم که چی؟ تا دیروز میخریدم برای عشقم
امروز فهمیدم باید فراموشش کنم...!
اشکاشو که پاک کرد یه گل بهم داد
با مردونگی گفت:بگیر ، باید از نو شروع کرد
تو بدون عشقت......من بدون خواهرم...
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - پروفسور - ۰۱ تیر ۱۳۹۱ ۰۴:۱۴ ب.ظ
سلام . ما که شنبه آخرین امتحان دوره لیسانسمون رو میدم بعدش هم پروژه و کارآموزی
فک کنم استادا مرام بذارن درسا رو پاسمون کنن!
چه زود دوران زندگی داره میگذره.
میرَن آدما * ازونا فقط *خاطره هاشون بیاد می مونه!!!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - banou - 01 تیر ۱۳۹۱ ۰۵:۴۸ ب.ظ
وقتی دل تنگ می شود،اجازه ورود برداشته می شود.خودش می ماند و تاریکی و سکوت
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - MarkLand - 01 تیر ۱۳۹۱ ۰۵:۵۷ ب.ظ
در همه عمرم از گردش ایام و فراز و نشیب آن گله و شکایتی نمی کردم تا این که زمانه چنان بر من تنگ و سخت گرفت که دیگر حتی نمی توانستم پاپوشی برای خود بخرم. دل آزرده و پابرهنه به جامع شهر شدم. به مسجد که شدم مردی را دیدم که یک پا نداشت، به خود آمدم و دیگر کفش نداشتن خود را از یاد بردم.
تاثر برانگیزه کاش میشد کاری کرد....
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - SaMiRa.e - 01 تیر ۱۳۹۱ ۰۸:۳۰ ب.ظ

خدا گوید :
تو ای زیباتر از خورشید زیبایم
تو ای والاترین مهمان دنیایم
شروع کن ، یک قدم با تو
تمام گام های مانده اش با من ....
|
لحـظه های زنـدگی را غنیـمت بدانیـم... - ***butter_fly*** - 01 تیر ۱۳۹۱ ۱۱:۲۹ ب.ظ
زندگی همچون یک خانه شلوغ و پراثاث و درهم و برهم است
و تو در آن غرق …
این تابلو را به دیوار اتاق مىزنى
آن قالیچه را جلو پلکان مىاندازى
راهرو را جارو مىکنى
مبلها به هم ریخته است،
مهمانها دارند مىرسند و هنوز لباس عوض نکردهاى،
در آشپزخانه واویلاست و هنوز هم کارهایت مانده است
یکی از مهمانها که الان مىآید نکتهبین و بهانهگیر و حسود
و چهار چشمى همه چیز را مىپاید …
از این اتاق به آن اتاق سر مىکشى،
از حیاط به توى هال مىپرى،
از پلهها به طبقه بالا میروى، بر میگردى …
پرده و قالى و سماور و گل و میوه و چاى و شربت و شیرینى
و شهرام و رامین و مهین و شهین ...
غرق در همین کشمکشها و گرفتاریها و مشغولیات و خیالات
مىروى و مىآیى و مىدوى و مىپرى
که ناگهان سر پیچ پلکان جلوت یک آینه است …
از آن رد مشو …!
لحظهاى همه چیز را رها کن
خودت را خلاص کن
بایست و با خودت روبرو شو
نگاهش کن
خوب نگاهش کن!
او را مىشناسى؟
دقیقا وراندازش کن
کوشش کن درست بشناسیاش
درست بجایش آورى
فکر کن ببین این همان است که مىخواستى باشى؟
اگر نه
پس چه کسى و چه کارى فوریتر و مهمتر از اینکه
همهی این مشغلههاى سرسام آور و پوچ و روزمره و تکرارى و زودگذر و
تقلیدى و بیدوام و بىقیمت
را از دست و دوشت بریزى و به او بپردازى
و او را درست کنى
فرصت کم است!
مگر عمر آدمى چند هزار سال است؟!
چه زود هم مىگذرد
مثل صفحات کتابى که باد آن را ورق مىزند،
آنهم کتاب کوچکى که پنجاه، شصت صفحه بیشتر ندارد …
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - انرژی مثبت - ۰۲ تیر ۱۳۹۱ ۱۲:۲۱ ق.ظ
سعی کن آنقدر کامل باشی، که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران، گرفتن خودت از آنها باشد. "پائولو کوئلیو"
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - banou - 02 تیر ۱۳۹۱ ۰۸:۵۶ ق.ظ
(۰۲ تیر ۱۳۹۱ ۱۲:۲۱ ق.ظ)انرژی مثبت نوشته شده توسط: سعی کن آنقدر کامل باشی، که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران، گرفتن خودت از آنها باشد
سختــــــــــــــــــــــــــه.:|
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Parva - 02 تیر ۱۳۹۱ ۱۰:۱۳ ق.ظ
وای آقا فرداد اومدن؛ خیلی خوشحال شدم وقتی ارسال تون رو دیدم
مانشت بدون شما صفایی نداره
|