|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - - rasool - - 19 اسفند ۱۳۹۰ ۰۵:۴۸ ب.ظ
فرمود:
من طلبنی وجدنی ، من وجدنی عرفنی ، من عرفنی عشقنی ، من عشقنی عشقته ، من عشقته قتلته ، من قتلته علی دیته ، من علی دیته انا دیته
...
هر کس مرا طلب کند مرا می یابد ، هر کس مرا بیابد مرا می شناسد ، هر کس مرا بشناسد عاشقم می شود ، هر کس عاشقم شود او را می کشم ، هر کس را بکشم دیه اش بر من است ، هر کس دیه اش بر من باشد من دیه ی اویم
... که عشق آسان نمود اول ، ولی افتاد مشکل ها
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - mosaferkuchulu - 19 اسفند ۱۳۹۰ ۰۶:۳۱ ب.ظ
(۱۹ اسفند ۱۳۹۰ ۰۲:۰۲ ب.ظ)esisonic نوشته شده توسط: (19 اسفند ۱۳۹۰ ۱۲:۳۸ ب.ظ)mosaferkuchulu نوشته شده توسط: امروز صبح دسته جمعی با دوستان رفتیم کوه!جای شما خالی خیلی خوش گذشت!
مثل اینکه واقعا ً دارین دماوند رو هم فتح میکنین...
نه بابا !ما بابا کوهی و هم فتح نکردیم!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - esisonic - 19 اسفند ۱۳۹۰ ۰۷:۴۳ ب.ظ
(۱۹ اسفند ۱۳۹۰ ۰۶:۳۱ ب.ظ)mosaferkuchulu نوشته شده توسط: نه بابا !ما بابا کوهی و هم فتح نکردیم!
ای بابا...شکسته نفسی نفرمایید خواهشا ً...فعلا ً که مانشت رو فتح کردین...!!!
دماوند که چیزی نیست...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Msccom - 19 اسفند ۱۳۹۰ ۱۱:۰۸ ب.ظ
دلم گرفته!من وقتی یکی ازم ناراحت میشه دلم میگیره.دست خودم نیست.منم اینطوریم.خیلی اذیت میشم.اینجا تو مانشت یکی از من ناراحته.همیشه هم سر میزنه اینجا.یکی بهم بگه چطوری از دلش در بیارم
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - sasanlive - 19 اسفند ۱۳۹۰ ۱۱:۲۳ ب.ظ
(۱۹ اسفند ۱۳۹۰ ۱۱:۰۸ ب.ظ)NoOne نوشته شده توسط: اینجا تو مانشت یکی از من ناراحته.همیشه هم سر میزنه اینجا.یکی بهم بگه چطوری از دلش در بیارم
به مدیرا بسپرین دفعه بعد که اومد مانشت به دستش دستبند بزنن. تا هر چی تو دلش هست رو نریخته بیرون نذارن بره .
شاید بجز اموال مسروقه شما چیزای جدید دیگه ای هم بشه توش پیدا کرد .
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - ec_a_j - 19 اسفند ۱۳۹۰ ۱۱:۵۵ ب.ظ
پشت شیشه برف میبارد
پشت شیشه برف میبارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه میکارد
مو سپید آخر شدی ای برف
تا سرانجام چنین دیدی
در دلم باریدی ... ای
افسوس
بر سر گورم نباریدی
چون نهالی سست میلرزد
روحم از سرمای تنهایی
میخزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهایی
دیگرم گرمی نمی بخشی
عشق ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدیست
خسته ام ‚ از عشق هم خسته
غنچه شوق تو هم خشکید
شعر ای شیطان افسونکار
عاقبت زین خواب درد آلود
جان من بیدار شد بیدار
بعد از او بر هر چه رو کردم
دیدم افسون سرابی بود
آنچه میگشتم به دنبالش
وای بر من نقش خواب بود
ای خدا ... بر روی من بگشای
لحظه ای درهای دوزخ را
تا به کی در دل نهان سازم
حسرت گرمای دوزخ را؟
دیدم ای بس
آفتابی را
کو پیاپی در غروب افسرد
آفتاب بی غروب من !
ای دریغا در جنوب ! افسرد
بعد از او دیگر چی میجویم؟
بعد از او دیگر چه می پایم ؟
اشک سردی تا بیافشانم
گور گرمی تا بیاسایم
پشت شیشه برف میبارد
پشت شیشه برف میبارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه
اندوه میکارد
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - انرژی مثبت - ۲۰ اسفند ۱۳۹۰ ۱۲:۰۵ ق.ظ
بانگ خروس از سرای دوست برآمد
خیز و صفا کن که موده سحر آمد
چشم تو روشن
باغ تو آباد
دست مریزاد
هشت حافظ به همره تو که آخر
دست به کاری زدی و غصه سر آمد
بخت تو برخاست
صبح تو خندید
از نفست تازه گشت آتش امید
وه که به زندان ظلمت شب یلدا
نور ز خورشید خواستی و برآمد
گل به کنار است
باده به کار است
گلشن و کاشانه پر ز شور بهار است
بلبل عاشق ! بخوان به کام دل خویش
باغ تو شد سبز و سرخ گل به بر آمد
جام تو پر نوش
کام تو شیرین
روز تو خوش باد
کز پس آن روزگار تلخ تر از زهر
بار دگر روزگار چون شکر آمد
رزم تو پیروز
بزم تو پر نور
جام به جام تو می زنم ز ره دور
شادی آن صبح آرزو
که ببینیم
بوم ازین بام رفت و خوش خبر آمد
"هوشنگ ابتهاج"
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Fardad-A - 20 اسفند ۱۳۹۰ ۱۲:۲۵ ق.ظ
دردها دارم عیـــان کو مرهمــــی؟
رازها دارم نهان کو محرمی؟
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - - rasool - - 20 اسفند ۱۳۹۰ ۱۲:۴۱ ق.ظ
(۲۰ اسفند ۱۳۹۰ ۱۲:۲۵ ق.ظ)Fardad-A نوشته شده توسط: دردها دارم عیـــان کو مرهمــــی؟
رازها دارم نهان کو محرمی؟
مرهم این سینه ی مجروح کو ؟
محرم راز دل این روح کو ؟
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - esisonic - 20 اسفند ۱۳۹۰ ۱۲:۴۳ ق.ظ
مادر به پسر هفت سالش: پسرم بیا یکم ریاضی تمرین کنیم با جمع شروع میکنیم اگه دوست دخترت دو تا آبنبات و دو تا بستنی بده جوابت چیه؟ . . .
پسر: عاشقتم ، سمانه !!!!
----
اینو دلم گفت یکم روحیه ها عوض بشه بچّه ها درس بخونن...
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - sasanlive - 20 اسفند ۱۳۹۰ ۰۱:۳۵ ق.ظ
تقریبا همه ما صبح با قلبی تشنه عشق براه می افتیم و دنیا را به تصرف در می آوریم.
پس از آن , وقتی که گنجهای ما در بوته محنت ها گداخت ,
وقتی که با مردم و حوادث درآمیختیم ,
بتدریج همه چیز کوچک می شود و ما در میان بسیاری خاکستر , اندکی طلا می یابیم , این زندگی است!
زندگی آن طور که هست : ادعاهای بزرگ و واقعیتهای کوچک.
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - ec_a_j - 20 اسفند ۱۳۹۰ ۱۰:۳۴ ق.ظ
حالم خیلی بده
میخوام تا روزی که حالم خوب بشه
هر روز بیام اینجا و الکی یه آدمک خندون بذارم
به نشانه مقاومت و به معنی اینکه منتظرم تا دوباره آروم و شاد باشم
پس
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - samira - 20 اسفند ۱۳۹۰ ۱۰:۴۵ ق.ظ
گاهی حجم دلتنگی هایم آنقدر زیاد میشود
که دنیا با تمام وسعتش
برایم تنگ میشود
دلتنگم....
دلتنگ گردش روزگاری که به من که رسید از حرکت ایستاد
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - mosaferkuchulu - 20 اسفند ۱۳۹۰ ۰۱:۲۸ ب.ظ
(۲۰ اسفند ۱۳۹۰ ۱۲:۲۵ ق.ظ)Fardad-A نوشته شده توسط: دردها دارم عیـــان کو مرهمــــی؟
رازها دارم نهان کو محرمی؟
اقا فرداد دارین باز مشکوک می زنین!
ایستادگی کن تا روشن بمانی
شمع های افتاده خاموش می شوند!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - ec_a_j - 20 اسفند ۱۳۹۰ ۰۲:۰۷ ب.ظ
خواب خواب خواب
او غنوده است روی ماسه های گرم زیر نور تند آفتاب
از میان پلک های نیمه باز خسته دل نگاه می کند:
جویبار گیسوان خیس من روی سینه اش روان شده
بوی بومی تنش در تنم وزان شده
خسته دل نگاه می کنم:
″ آسمان به روی صورتش خمیده است دست او میان ماسه های داغ
با شکسته دانه هایی از صدف یک خط سپید بی نشان کشیده است″
دوست دارمش...
مثل دانه ای که نور را مثل مزرعی که باد را
مثل زورقی که موج را یا پرنده ای که اوج را
دوست دارمش...
از میان پلک های نیمه باز خسته دل نگاه می کنم:
کاش با همین سکوت با همین صفا در میان بازوان من ، خاک می شدی
با همین سکوت با همین صفا در میان بازوان من ، زیر سایبان گیسوان من
لحظه ای که می مکد ترا سرزمین تشنه تن جوان من
چون لطیف بارشی یا مه نوازشی
کاش خاک می شدی، کاش خاک می شدی
تا دگر تنی ، در هجوم روز های دور
از تن تو رنگ و بو نمی گرفت با تن تو خو نمی گرفت
تا دگر زنی در نشیب سینه ات نمی غنود
سوی خانه ات نمی دوید نغمه دل ترا نمی شنود..
از میان پلک های نیمه باز خسته دل نگاه می کنم:
مثل موجها تو از کنارمن دور می شوی... باز دور می شوی...
روی خط سربی افق یک شیار نور می شوی
با چه می توان عشق را به بند جاودان کشید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با کدام بوسه، با کدام لب؟ در کدام لحظه، در کدام شب؟
با کدام بوسه، با کدام لب؟ در کدام لحظه، در کدام شب؟
با کدام بوسه، با کدام لب؟ در کدام لحظه، در کدام شب؟
با کدام بوسه، با کدام لب؟ در کدام لحظه، در کدام شب؟
مثل من که نیست می شوم...
مثل روزها .. مثل فصلها.. مثل آشیانه ها..
مثل برف روی بام خانه ها..
او هم عاقبت در میان سایه هاغبار می شود
مثل عکس کهنه ای تار تار تار می شود
با کدام بال می توان از زوال روزها و سوزها گریخت؟
با کدام اشک می توان پرده بر نگاه خیره زمان کشید؟
با کدام دست می توان عشق را به بند جاودان کشید؟ با کدام دست؟...
خواب خواب خواب
او غنوده است
روی ماسه های گرم
زیر نور تند آفتاب ..
|