|
|
شعر - نسخهی قابل چاپ |
|
شعر - Manix - 25 دى ۱۳۹۱ ۰۲:۱۲ ب.ظ
صدای ناز می آید صدای کودک پرواز می آید صدای رد پای کوچه های عشق پیدا شد معلم در کلاس درس حاضر شد یکی از بچه ها از قلب خود فریاد زد برپا همه برپا چه برپایی شده برپا معلم نشأتی دارد معلم علم را در قلب می کارد معلم گفته ها دارد یکی از بچه های آن کلاس درس گفتا بچه ها برجا معلم گفت فرزندم بفرما جان من بنشین چه درسی فارسی داریم کتاب فارسی بردار آب آب را دیگر نمی خوانیم بزن یک صفحه از این زندگانی را ورق ها یک به یک رو شد معلم گفت فرزندم ببین بابا بخوان بابا بدان بابا عزیزم این یکی بابا پسرجان آن یکی بابا همه صفحه پر از بابا ندارد فرق این بابا و آن بابا بگو آب و بگو بابا بگو نان و بگو بابا اگر بخشش کنی با میشود با با اگر نصفش کنی با میشود با با تمام بچه ها ساکت نفسها حبس در سینه به قلبی همچو آیینه یکی از بچه های کوچه بن بست که میزش جای آخر هست و همچون نی فقط نا داشت به قلبش یک معما داشت سوال از درس بابا داشت نگاهش سوخته از درد ، لبانش زرد ندارد گوییا همدرد فقط ، نا داشت به انگشت اشاره او سوال از درس بابا داشت سوال از درس بابای زمان دارد تو گویی درسهایی بر زبان دارد صدای کودک اندیشه می آید صدای بیستون ، فرهاد یا شیرین ، صدای تیشه می آید صدای شیرها از بیشه می آید معلم گفت: فرزندم سؤالت چیست؟ بگفتا آن پسر آقا اجازه این یکی بابا و آن بابا یکی هستند؟ معلم گفت: آری جان من بابا همان باباست پسر آهی کشید و اشک او در چشم پیدا شد معلم گفت : فرزندم بیا اینجا چرا اشکت روان گشته؟ پسر با بُغض گفت این درس را دیگر نمی خوانم معلم گفت فرزندم چرا جانم؟ مگر این درس سنگین است؟ پسر با گریه گفت این درس رنگین است دوتا بابا ، یکی بابا ! تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟ چرا بابای من نالان و غمگین است ؟ ولی بابای آرش ، شاد و خوشحال است تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟ چرا بابای آرش میوه از بازار می گیرد؟ چرا فرزند خود را در سخت در آغوش می گیرد؟ ولی بابای من هر دم ذغال از کار می گیرد چرا بابا مرا یک دم به آغوشش نمی گیرد؟ چرا بابای آرش صورتش قرمز ولی بابای من تار است؟ چرا بابای آرش بچه هایش را همیشه دوست می دارد؟ ولی بابای من شلاق را بر پیکر مادر به زور و ظلم می کارد تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند چرا بابا مرا یکدم نمی بوسد؟ چرا بابای من هر روز می پوسد؟ چرا در خانه آرش گل و زیتون فراوان است؟ ولی در خانه ما اشک و خون دل به جریان است تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟ چرا بابای من با زندگی قهر است؟ معلم صورتش زرد و لبانش خشک گردیدند به روی گونه اش اشکی ز دل برخواست چو گوهر روی دفتر ریخت معلم روی دفتر عشق را می ریخت و یک بابا ز اشک آن معلم پاک شد از دفتر مشقش بگفتا دانش آموزان بس است دیگر یکی بابا در این درس است و آن بابای دیگر نیست پاک کن را بگیرید ای عزیزانم یکی را پاک کردند و معلم گفت جای آن یکی بابا خدا را در ورق بنویس و خواند آنروز خدا بابا تمام بچه ها گفتند خدا بابا.... |
|
شعر - انرژی مثبت - ۲۷ دى ۱۳۹۱ ۱۰:۲۳ ب.ظ
یه شعر طنز از استاد بیابانکی یک روز از بهشتت دزدیده ایم یک سیب عمری است در زمین ات هستیم تحت تعقیب خوردیم در زمین ات این خاک تازه تاسیس از پشت سر به شیطان از روبرو به ابلیس از سکر نامت ای دوست با آن که مست بودیم مارا ببخش یک عمر شیطان پرست بودیم حالا در این جهنم این سرزمین مرده تاوان آن گناه و آن سیب کرم خورده باید میان این خاک در کوه و دشت و جنگل عمری ثواب کرد و برگشت جای اول ...! کارنامهام پر از تقلب و گناه خط خطی سیاه هیچ وقت درسخوان نبودهام ولی در شب تولدت مثل کاج توی طاق نصرت محله کار کردهام شاخههای خشک داربست را بهار کردهام * راستی دو روز قبل سرزده به خانهی دل امید - همکلاسیام - سر زدی ولی چرا به خانهی حقیر قلب من نیامدی؟ رد شدم، قبول ولی به من بگو کی به من اجازهی عبور میدهی؟ راستی اگر ببینمت به من هر چه خواستم میدهی؟ کارنامهی مرا دست راستم میدهی؟ نا امید نیستم ولی به خاطر خدا از کنار نمرههای زیر ده عبور کن! ای عصاره گل محمدی! فصل امتحان سخت ما ظهور کن ! سراینده : آقای غلامرضا بکتاش |
|
RE: شعر - SaMiRa.e - 28 دى ۱۳۹۱ ۱۰:۵۹ ق.ظ
حرف ها دارم اما ... بزنم یا نزنم ؟ با تو ام ! با تو ! خدایا! بزنم یا نزنم ؟ همه ی حرف دلم با تو همین است که « دوست ... » چه کنم ؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم ؟ عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم ؟ گفته بودم که به دریا نزنم دل اما کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم ؟ از ازل تا به ابد پرسش آدم این است : دست بر میوه ی حوا بزنم یا نزنم ؟ به گناهی که تماشای گل روی تو بود خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم ؟ دست بر دست همه عمر در این تردیدم : بزنم یا نزنم ؟ ها ؟ بزنم یا نزنم ؟ |
|
شعر - Manix - 10 بهمن ۱۳۹۱ ۰۵:۵۲ ب.ظ
ای دلارام من و ای دل شکن وی کشیده خویش بیجرمی ز من از نظر رفتی ز دل بیرون نهای ز آنک تو شمعی و جان و دل لگن جان من جان تو جانت جان من هیچ کس دیدهست یک جان در دو تن زندگیام وصل تو مرگم فراق بینظیرم کردهای اندر دو فن بس بجستم آب حیوان خضر گفت بیوصالش جان نیابی جان مکن غم نیارد گرد غمگین تو گشت ور بگردد بایدش گردن زدن جانها زان گرد تو گردد همی جان ادیم و تو سهیل اندر یمن بهر تو گفتهست منصور حلاج یا صغیر السن یا رطب البدن شیر مست شهد تو گشت و بگفت یا قریب العهد من شرب اللبن پیش مستان تو غم را راه نیست فکرت و غم هست کار بوالحسن هر کی در چاه طبیعت مانده است چارهاش نبود ز فکر چون رسن چونک برپرید کاسد گشت حبل چون یقینی یافت کاسد گشت ظن همزبان بیزبانان شو دلا تا به گفت و گو نباشی مرتهن حضرت مولانا... |
|
شعر - azad_ahmadi - 23 بهمن ۱۳۹۱ ۰۷:۵۴ ب.ظ
در کارگه کوزه گری رفتم دوش دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش ناگه یکی کوزه برآورد خروش کو کوزه گر کوزه خر کوزه فروش از کوزه گری کوزه خریدم باری آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری شاهی بودم که جام زرینم بود اکنون شده ام کوزه هر خماری در کارگه کوزه گری کردم رای در پایه چرح دیدم استاد به پای می کرد سبو کوزه را دسته وسر از کله پادشاه واز دست گدای این کوزه چو من عاشق زاری بوده است در بند سر زلف نگاری بوده است این دسته که بر گردن او می بینی دستی است که بر گردن یاری بوده است تا چند اسیر عقل هر روزه شویم در دهر چه صد ساله چه یک روزه شویم در ده قدح باده از پیش که ما در کارگه کوزه گران کوزه شویم خیام |
|
شعر - nina69 - 24 بهمن ۱۳۹۱ ۰۵:۰۳ ب.ظ
چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی، نه غمگساری نه به انتظار یاری, نه ز یار انتظاری غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان که به هفت آسمانش نه ستارهای است باری دل من ! چه حیف بودی که چنین زکار ماندی چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری سحرم کشیده خنجر که: چرا شبت نکشتهست تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من ؟ که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری نه چنان شکست پشتم که دوباره سر برآرم منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری سر بى پناه پیری به کنار گیر و بگذر که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها بنگر وفای یاران که رها کنند یاری ... هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه) |
شعر - هاتف - ۲۵ بهمن ۱۳۹۱ ۱۱:۳۳ ب.ظ
(۱۱ دى ۱۳۹۱ ۱۰:۳۱ ب.ظ)LORD0098 نوشته شده توسط: ممنون از شعرتونسلام، خیر! به نظرم همین مقدار باشه. |
|
شعر - mamat - 27 بهمن ۱۳۹۱ ۰۱:۲۸ ق.ظ
زلف او برده قرار خاطر از من یادگاری من هم از آن زلف دارم یادگاری بیقراری روزگاری دست در زلف پریشان توام بود حالیا پامالم از دست پریشان روزگاری چشم پروین فلک از آفتابی خیره گردد ماه من در چشم من بین شیوه شب زنده داری خود چو آهو گشتم از مردم فراری تاکنم رام آهوی چشم تو ای آهوی از مردم فراری گر نمی آئی بمیرم زانکه مرگ بی امان را بر سر بالین من جنگ است با چشم انتظاری خونبهائی کز تو خواهم گر به خاک من گذشتی طره مشکین پریشان کن به رسم سوگواری شهریاری غزل شایسته من باشد و بس غیر من کس را در این کشور نشاید شهریاری |
|
شعر - Mina_J - 27 بهمن ۱۳۹۱ ۰۶:۰۹ ب.ظ
الحق و الانصاف که اسم "گلستان" برازنده ی این کتابه گلستان سعدی، باب عشق و جوانی: جوانی پاکباز پاکرو بود که با پاکیزه رویی در کرو بود چنین خواندم که در دریای اعظم به گردابی درافتادند با هم چو ملاح آمدش تا دست گیرد مبادا کاندر آن حالت بمیرد همی گفت از میان موج و تشویر مرا بگذار و دست یار من گیر در این گفتن جهان بر وی بر آشفت شنیدندش که جان می داد و می گفت: حدیث عشق از آن بطال منیوش که در سختی کند یاری فراموش چنین کردند یاران، زندگانی ز کار افتاده بشنو تا بدانی که سعدی راه و رسم عشقبازی چنان داند که در بغداد تازی اگر مجنون لیلی زنده گشتی حدیث عشق از این دفتر نبشتی |
|
شعر - mamat - 27 بهمن ۱۳۹۱ ۱۱:۱۸ ب.ظ
یا رب مباد کز پا، جانان من بیفتد درد و بلای او کاش، بر جان من بیفتد من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست درد آن بود که از پا درمان من بیفتد یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست دردانه ام ز چشم گریان من بیفتد ماهم به انتقام ظلمی که کرده با من ترسم به درد عشق و هجران من بیفتد از گوهر مرادم چشم امید بسته است این اشک نیست کاندر دامان من بیفتد من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان گردون کجا به فکر سامان من بیفتد خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا گر آن پری به دستش دیوان من بیفتد |
|
RE: شعر - azad_ahmadi - 28 بهمن ۱۳۹۱ ۰۲:۴۰ ق.ظ
سلام. چند پیام قبلی یه شعری گذاشتم از خیام. (کوزه گر). اهنگش رو گروه کامکار ها خوندن، شنیدنش خالی از لطف نیست. شاد باشید. |
|
شعر - mamat - 28 بهمن ۱۳۹۱ ۱۰:۵۱ ب.ظ
یه شعر واقعا ریبا ![]() زین همرهان همراز من تنها توئی تنها بیا باشد که در کام صدف گوهر شوی یکتا بیا یارب که از دریا دلی خود گوهر یکتا شوی ای اشک چشم آسمان در دامن دریا بیا ما ره به کوی عافیت دانیم و منزلگاه انس ای در تکاپوی طلب گم کرده ره با ما بیا ای ماه کنعانی ترا یاران به چاه افکنده اند در رشته پیوند ما چنگی زن و بالا بیا مفتون خویشم کردی از حالی که آن شب داشتی بار دگر آن حال را کردی اگر پیدا بیا شرط هواداری ما شیدائی و شوریدگیست گر یار ما خواهی شدن شوریده و شیدا بیا در کار ما پروائی از طعن بداندیشان مکن پروانه گو در محفل این شمع بی پروا بیا کنجی است ما را فارغ از شور و شر دنیای دون اینجا چو فارغ گشتی از شور و شر دنیا بیا گر شهریاری خواهی و اقلیم جان از خاکیان چون قاف دامن باز چین زیر پر عنقا بیا شهریار |
|
RE: شعر - SaMiRa.e - 01 اسفند ۱۳۹۱ ۰۹:۱۵ ب.ظ
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید |
RE: شعر - azad_ahmadi - 01 اسفند ۱۳۹۱ ۰۹:۱۹ ب.ظ
(۰۱ اسفند ۱۳۹۱ ۰۹:۱۵ ب.ظ)SaMiRa.e نوشته شده توسط: گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید .... حافظ ممنون از شعر زیباتون. این دو مصراع رو بخاطر این نوشتم یاد فیلم "کتاب قانون" افتادم. |
|
شعر - هاتف - ۰۲ اسفند ۱۳۹۱ ۰۷:۴۵ ب.ظ
چه در دل من/ چه در سر تو/ من از تو رسیدم /به باور تو تو بودی و من/به گریه نشستم/ برابر تو/ به خاطر تو/ به گریه نشستم/ بگو چکنم با تو /شوری در جان /بی تو /جانی ویران /از این زخم پنهان /می میرم نامت/ در من باران/ یادت/ در دل طوفان/ با تو/ امشب پایان میگیرم نه بی تو سکوت/ نه بی تو سخن /به یاد تو بودم /به یاد تو من ببین غم تو /رسیده به جان /و دویده به تن/ ببین غم تو /رسیده به جانم/ بگو چه کنم با تو/ شوری در جان/ بی تو /جانی ویران / از این/ زخم پنهان /می میرم/ می میرم دانلود با صدای آقای اصفهانی: مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید. |