|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Riemann - 23 اسفند ۱۳۹۴ ۰۸:۴۲ ب.ظ
به قول یکی از دوستام، کتاب The Pragmatic Programmer فقط یه کتاب برنامهنویسی نیست، بلکه درس زندگی هست و فلسفهی یونیکس هم فلسفهی زندگی
یه همچین رفیقایی داریم ما
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - gogooli - 23 اسفند ۱۳۹۴ ۰۸:۴۷ ب.ظ
(۲۳ اسفند ۱۳۹۴ ۰۸:۴۲ ب.ظ)vesta نوشته شده توسط: فکر کنم آداب دعا و بندگی بلد نیستم
یکیم نیست سوادشو داشته باشه، باهاش در مورد این چیزا حرف بزنم... دلم میخواد یه دوره برم درسای حوزه علمیه رو بخونم
آداب نداره هرجوری بگی قبوله
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - samane .gh - 23 اسفند ۱۳۹۴ ۰۸:۵۳ ب.ظ
آخییی این متن چقد قشنگه ....
            
خواهرم موهای بلندی داشت
همیشه میخندید و به موهای بلندش میبالید
بلندای گیسوانش را به بلندای فخرش گره میزد،
اما برای من سلاحی بود در جنگ و نزاع و به محض شروع جنگ خواهرانه/برادرانه گره های بافته شده به دست مادر، این بار به دستان من با تمام توان کشیده میشد، جیغ و فریاد خواهرم لذت بخش ترین صدای ان زمان بود..
اما دیروز خواهرم را دیدم نمیخندید
موهایش کوتاه بود آنقدر که نه دستان کوچک و متبحر مادر،و نه گیره های کوچک زنانه هنر گره زنی بر آن را نداشتند.و به سختی و با ارفاق شاید موهایش کمی از من بیشتر بود....
لبخند تلخ را همراه کردم و گفتم:حالا من چطور موهاتو بکشم؟
بغضش را به هزار زحمت قورت داد
و گفت:گره های آشنای تو، شبها به دست مرد دیگری بود..
خلع سلاحش کردم......
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - RASPINA - 23 اسفند ۱۳۹۴ ۰۹:۴۵ ب.ظ
(۲۳ اسفند ۱۳۹۴ ۰۸:۴۲ ب.ظ)vesta نوشته شده توسط: فکر کنم آداب دعا و بندگی بلد نیستم
یکیم نیست سوادشو داشته باشه، باهاش در مورد این چیزا حرف بزنم... دلم میخواد یه دوره برم درسای حوزه علمیه رو بخونم
من بهترین صحبت کردن با خدا را توی دعای کمیل دیدم .خوبه که با توجه بخونیش
دیگه اوجش توی مناجات شعبانیه.... اصلا حرف دل آدم به خداست. قشنگ یادت میده چی بگی...
چ خوب شد یاد مناجات شعبانیه افتادم خوبه آخرسالی بخونم....
حتما بخونش. با توجه به معنی اش
البته یکی از دوستای من که برنامه نویس هست یه مدت مثل شما خیلی سوال داشت به همین خاطر گفت یه ترم میرم حوزه بعد بر می گردم و ارشد را می خونم. الان نه تنها ترم دوم را هم میره تازه اصلا کنکور هم ثبت نام نکرد .شاگرد اول حوزه هم شد میگه تازه فهمیدم زندگی یعنی چی
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - jazana - 23 اسفند ۱۳۹۴ ۱۰:۰۶ ب.ظ
(۲۳ اسفند ۱۳۹۴ ۰۸:۴۲ ب.ظ)vesta نوشته شده توسط: فکر کنم آداب دعا و بندگی بلد نیستم
یکیم نیست سوادشو داشته باشه، باهاش در مورد این چیزا حرف بزنم... دلم میخواد یه دوره برم درسای حوزه علمیه رو بخونم
پ.ن: یه مرضی هم دارم، اسمشو نمیدونم چیه، فقط ایمیل که میدم به کسی، میخکوب میشم پای سیستم تا جواب بده، بد دردیه
احتمالا مفاتیح الجنان کافی باشه.
کتاب ادب حضور سید بن طاووس رو هم میگن.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - x86 - 23 اسفند ۱۳۹۴ ۱۱:۳۶ ب.ظ
---
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - rahhil - 23 اسفند ۱۳۹۴ ۱۱:۵۵ ب.ظ
به هیچی فکر نکن، نگران اتفاقاتی که هنوز نیوفتاده نباش. اون اتفاق اگه قرار باشه میوفته و اگه نباشه نمیوفته. برای مسائلی که تو براشون نمیتونی کاری کنی و اصلا دست تونیست که بتونی چیزی رو تغییر بدی ناراحت نباش. فکر نکن، نگرانی نباش. بانگرانی تو چیزی عوض نمیشه، پس فکر نکن و نگران نباش. خیلی چیزا دست تو نیست.
فکر نکن، آروم باش . آروم باش.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - blackhalo1989 - 24 اسفند ۱۳۹۴ ۱۲:۰۰ ق.ظ
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
میخوام تو این چند روز یه برنامه مفصل مطالعه بذارم. موندم چی بخونم.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Riemann - 24 اسفند ۱۳۹۴ ۱۲:۵۹ ق.ظ
(۲۴ اسفند ۱۳۹۴ ۱۲:۰۰ ق.ظ)blackhalo1989 نوشته شده توسط:
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
اینجا تا حالا نرفته بودم
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - blackhalo1989 - 24 اسفند ۱۳۹۴ ۰۱:۲۲ ق.ظ
(۲۴ اسفند ۱۳۹۴ ۱۲:۵۹ ق.ظ)Riemann نوشته شده توسط: (24 اسفند ۱۳۹۴ ۱۲:۰۰ ق.ظ)blackhalo1989 نوشته شده توسط:
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
اینجا تا حالا نرفته بودم 
این رو چطور؟:
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Happiness.72 - 24 اسفند ۱۳۹۴ ۰۱:۴۴ ق.ظ
دلم که می گیرد سریع وضو می گیرم سجاده ای که مادرم به تازگی به من داده است را پهن میکنم
می نشینم رو به قبله فقط یک چیز میگویم : سلام بی بی جان کمکم کن خانم
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - diligent - 24 اسفند ۱۳۹۴ ۰۲:۱۸ ق.ظ
(۲۴ اسفند ۱۳۹۴ ۱۲:۰۰ ق.ظ)blackhalo1989 نوشته شده توسط: میخوام تو این چند روز یه برنامه مفصل مطالعه بذارم. موندم چی بخونم.
"هنر شفاف اندیشیدن" ترجمه عادل فردوسی پور
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - blackhalo1989 - 24 اسفند ۱۳۹۴ ۱۰:۴۱ ق.ظ
(۲۴ اسفند ۱۳۹۴ ۰۲:۱۸ ق.ظ)diligent نوشته شده توسط: "هنر شفاف اندیشیدن" ترجمه عادل فردوسی پور 
نه بابا منظورم فنی بود. یه لیست دارم از چیزایی که دوست دارم باهاشون کار کنم. یکی دو تاشو میخوام انتخاب کنم و شروع کنم. مثلا یه وب سرویس با laravel یا ruby on rails یا django بنویسم و با angular.js مصرف کنم. 
اما ایدتون خوب بود، یه کار غیر فنی هست چند وقته میخوام یاد بگیرم. عید وقت خوبیه برای یاد گرفتنش.
چقدر مینا کاری و فیروزه کوبی قشنگه.
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - x86 - 24 اسفند ۱۳۹۴ ۱۱:۲۱ ق.ظ
----
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - kilookiloo - 24 اسفند ۱۳۹۴ ۰۱:۱۱ ب.ظ
دو روز مانده بود به تولد مادرم. بخاطر مشغله کاری نمی توانستم به دیدنش بروم و حضورا تولدش را تبریک بگویم. از این رو تصمیم گرفتم که هدیه ای برایش پست کنم و در تقویمم نیز یادداشت کردم که حتما تا دو روز آینده با او تماس بگیرم.
مادرم گل لیلیوم خیلی دوست دارد. با خودم گفتم یک سبد گل می تواند برایش بهترین هدیه باشد. به گل فروشی رفتم و با دقت چندین شاخه گل انتخاب کردم و به فروشنده گفتم که آن ها را در سبدی قرار داده و به بهترین صورت تزیین کند او هم با سلیقه بسیار یک سبد لیلیوم بنفش و سفید تحویلم داد. رویش یک کارت “تولدت مبارک” قرار داده و به فروشنده یادآوری کردم آن ها را به آدرسی که نوشته ام بفرستد.
وقتی از گل فروشی خارج شدم دختر بچه ای را دیدم که به ویترین مغازه خیره شده و بغض کرده بود. نزدیکش شدم و از او پرسیدم: می خواهی گل بخری دخترم؟ سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت: پولم کافی نیست. می خواهم برای مادرم گل نرگس بخرم. او عاشق این گل است.
جواب دادم: فکر کنم اگر کمی کمکت کنم بتوانی صاحب چند شاخه گل نرگس بشوی. سپس هر دو به داخل مغازه رفتیم و او توانست دسته گل دلخواهش را بخرد.
وقتی با خوشحالی از مغازه بیرون رفتیم از او پرسیدم: می خواهی تا خانه برسانمت تا گل ها را سریع تر به مادرت بدهی؟ جواب داد: خیلی ممنون. نیازی نیست. تا قبر مادرم راهی نیست.
دیگر نتوانستم چیزی بگویم. وقتی دختر بچه دور شد چند قطره اشک از چشمانم جاری شد، فورا به رئیسم تلفن کردم و تقاضای دو روز مرخصی دادم. بار دیگر به گلفروشی باز گشتم. دست گل را گرفتم و ۶۰۰ کیلومتر با ماشین رانندگی کردم تا سبد گل را خودم به مادرم بدهم.
|