|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - artmiss - 18 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۴:۱۴ ب.ظ
من وقتی میرم خونه همه از دستم عاصین میگن این دختره چقد حرف میزنه، چقد میخنده، بعد یکی دو روز پرتم میکنن بیرون، خوب من دوست دارم تو خونه شاد باشم.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - barabox - 18 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۴:۱۵ ب.ظ
(۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۳:۵۸ ب.ظ)blackhalo1989 نوشته شده توسط: (18 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۳:۳۹ ب.ظ)barabox نوشته شده توسط: صحبت با پدرتون خیلی کمک میکنه بهتون
خوش به حالتون
پدر ما که سر شب از سر کار میاد از فرط خستگی جرات نداری سلام کنی
کلا پدر و پسری کم حرفیم که البته اصلا خوب نیست :|
من تو خونه خیلی کم حرف میزنم. امروز خونه مادربزرگم بودیم، مامانم میگفت کم حرف تر از کاربر بلک دیدید؟
هر بارم خواستم یه چیز جالبی بهشون نشون بدم زدن تو ذوقم، دیگه چیزای جالبمو نگه میدارم برای خودم. البته اختلاف سنی زیاد هم بی تاثیر نبوده. اصلا دنیای ما فرسنگ ها با هم فاصله داره.
بله دقیقا میفهم چی میگین
واسه منم زیاد اتفاق افتاده این جریان تو ذوق خوردنا
و البته تو سری هم تا دلتون بخواد خوردیم
و همون تو سری خوردنا باعث شده هنوز که هنوزه تو سری بخوریم
چون عادت کردیم یجورایی
یه چیز کاملا مرسومه ، تفاوت بچه های زئیس روسا با بقیه تو این مساله خیلی روشنو واضحه
یجورایی پشتیبان و دلگرمی محکمی دارن هر کار بکنن آخرش باباش طرفشو میگیره
ولی واسه من یادمه بعد تموم شدن کار و کلی خستگی اخرش یه تو سری حسابی از پدرمون میخوردیم
که از بچه فلانی یاد بگیر
این چه وضعشه
حتی یادمه فلانی و فلانیها چیزهایی پشت سرم میگفتن و همش از پایه دروغ و اصلا با عقلت جور درنمیومد
یعنی پدرم دو دو تا ۴ تا میرد میفهمید حالا جدا از اینگه من پسرشم میفهمید حق با کیه
ولی پدرم حرف اونارو بیشتر قبول داشت اونا هم کرکر میخندین
یاد اون روزا افتادم حالم گرفته شد :| هرچند هنوزم این رفتار هستش ولی بخاطر بالا رفتن سن یخورده بهتر شده
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - kora - 18 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۴:۱۷ ب.ظ
(۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۳:۵۸ ب.ظ)blackhalo1989 نوشته شده توسط: (18 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۳:۳۹ ب.ظ)barabox نوشته شده توسط: صحبت با پدرتون خیلی کمک میکنه بهتون
خوش به حالتون
پدر ما که سر شب از سر کار میاد از فرط خستگی جرات نداری سلام کنی
کلا پدر و پسری کم حرفیم که البته اصلا خوب نیست :|
من تو خونه خیلی کم حرف میزنم. امروز خونه مادربزرگم بودیم، مامانم میگفت کم حرف تر از کاربر بلک دیدید؟
هر بارم خواستم یه چیز جالبی بهشون نشون بدم زدن تو ذوقم، دیگه چیزای جالبمو نگه میدارم برای خودم. البته اختلاف سنی زیاد هم بی تاثیر نبوده. اصلا دنیای ما فرسنگ ها با هم فاصله داره.
کاربر بلک دقیقا!!!! درکتون میکنم! بد مشکلی است !!! کلا دو دفعه که بخوره تو ذوق آدم دیگه قوه ی ذوقیه آدم خشک میشه! من یه تست اینترنتی دادم مبنی بر این که سن آدم از لحاظ روانی چقدره! من شدم ۴۳ سال!!!! الان من از هم بزرگترم!
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - artmiss - 18 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۴:۱۸ ب.ظ
(۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۳:۳۴ ب.ظ)explorer نوشته شده توسط: چقد حال میده وقتی با یه لیوان که اندازه یه پارچ آبه ، چایی بخوری.
تو هم دوست داری
(۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۴:۱۷ ب.ظ)kora نوشته شده توسط: کاربر بلک دقیقا!!!! درکتون میکنم! بد مشکلی است !!! کلا دو دفعه که بخوره تو ذوق آدم دیگه قوه ی ذوقیه آدم خشک میشه! من یه تست اینترنتی دادم مبنی بر این که سن آدم از لحاظ روانی چقدره! من شدم ۴۳ سال!!!! الان من از هم بزرگترم!
میشه تستو بدی منم بزنم
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - explorer - 18 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۴:۲۵ ب.ظ
(۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۴:۱۸ ب.ظ)artmiss نوشته شده توسط: تو هم دوست داری
بارها شده که قوری رو یک رنگ کردم و با خود قوری تمام چایی رو میل کردم
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - artmiss - 18 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۴:۲۹ ب.ظ
(۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۴:۲۵ ب.ظ)explorer نوشته شده توسط: (18 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۴:۱۸ ب.ظ)artmiss نوشته شده توسط: تو هم دوست داری
بارها شده که قوری رو یک رنگ کردم و با خود قوری تمام چایی رو میل کردم
چه تجربه های خوبی داری من باید ازت درس بگیرم، یه بار اینو امتحان کنم
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - vesta - 18 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۴:۳۴ ب.ظ
دلم پر از حرفه، ولی بیرون نمیاد دیگه نمیتونم بنویسم یا بگم و جواب چی شده ها... سکوته عمیق و یه "هیچی"
نمیتونم بگم چمه فقط یه حس عمیق رو دارم میکشم یه درد و دارم کم کم دچار سکوت میشم، فقط میدونم طوریمه
عجب گرفتاری شدماااا، آدم به خودش شک میکنه... و نتیجه اش میشه گذاشتن چندتا نقطه به جای حرفات
باید دست تنهایی خودم رو بگیرم وببرم یه گوشه بشونمش بگم چته مرد، حرف بزن من مثل یه کوه پشتتم بگو حرفتو، میگی یا کمربندمو درارم
دلم میخواد لب دریا باشم، شب باشه، کنار آتیش باشم بعد یه سکوت عمیق باشه و فقط صدای طبیعت و صدای امواج و یه نسیم خنک. من باشم و من... و یه آرامش عمیق
خدایا مگه چندتا وستا داشتی!!! خدایی این رسمش بود!؟ بابا با من مهربان باش شایدم خودم باید با خودم مهربان باشم آقا من نمیتونم خودت بزن تو گوشم و راه رو نشونم بده والا به امید من بمونی گند میزنمااا. خودت هدایتم کن، راهو نشونم بده، کمک کن پیدا کنم اونی رو که باید باشم، جان من بیخیال من نشو ، چی میشه یه بار پارتی بازی کنی، خداااااا منمااااا، خودت گفتی عاشقمی، والا آدما عاشق میشن همه جوره هوای معشوقشون رو دارن تو که دیگه خدایی، ببینم چه میکنی برام. قوربونت برم الهی
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - kora - 18 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۴:۴۴ ب.ظ
ارتمیس من یه سال پیش تو گوگل سرچ کردم mental age test یه سایت امریکایی بود که ۳۰ تا سوال این حدودا به انگلیسی می پرسید( البته اینو بگم منطبق به اجتماع خودشونه ) بعد نتیجه رو میزد!!! یادمه یه سوالش در مورد کارتن خانواده simpson بود! که کلی خندیدم ولی واقعا تست روانشناسی بود ها!
explore اونوقت چایی از بس تلخ میشه که نمیشه با ۲۰ تا قندم خوردش!!!! چجوریه خوردی؟
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Bahar_HS - 18 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۴:۴۹ ب.ظ
(۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۶:۱۲ ب.ظ)BashirXm نوشته شده توسط: به نظر من مساله اصلی این انتخاب نیست. این مشکل از جای دیگری آب می خورد. مساله اینجاست که ما برای زندگی مان برنامه نداریم. نمی دانیم قرار است چه کاره شویم؟ چه شغلی و حرفه ای رضایت ما از زندگی را حاصل می کند؟
در چه سطحی قرار است کار کنیم؟ آیا مثلا دوست داریم در حوزه نظر بمانیم یا می خواهیم وارد کارهای عملیاتی شویم یا قرار است حلقه واسط کارهای تئوریکی و عملیاتی باشیم؟ قرار است کجا زندگی کنیم؟ با کی زندگی کنیم؟ کی زندگی کنیم؟! نتوانستیم جایگاه مشخصی برای آینده خودمان در جهان متصور شویم. منتظر تصادفیم! ؛
من خیلی دلم می خواد بدونم ،ولی نمی دونم جطوری؟؟؟؟
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Menrva - 18 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۶:۰۰ ب.ظ
(۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۵:۲۰ ب.ظ)barca نوشته شده توسط: و باز هم گل دوم مسی
آقای بارسااااااااااا دیروز چه مصاحبه ای داشتیناااااا عجب مصاحبه اییییییی
توی شبکه سه نشونتون داده بود ساعت ۱۳:۱۵ اخبارورزشی
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Menrva - 18 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۶:۳۷ ب.ظ
بودن با کسی که دوستش نداری
و
نبودن با کسی که دوستش داری
همه اش رنج است
پس
اگر همچون خود نیافتی
مثل خدا تنها باش
و
اگر یافتی
انرا چنان حافظ باش
که گویا جزءی از وجودتوست!!!…..
کسی که برایت آرمش بیاورد…
مستحق ستایش است!
انسانها را در زیستن بشناس
نه در گفتن…
در گفتار همه آراسته اند…
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - raakhshan - 18 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۶:۵۹ ب.ظ
فاصله با کودکی هامان چهکرد؟
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - RMO - 18 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۷:۵۵ ب.ظ
من یه اخلاقی دارم نمیدونم خوبه یا بده!؟ شایدم یه نوع بیماریه!
اگه بخوام یه لیستو بخونم از آخر به اول میخونم، کنترل تلویزیون دستم باشه میبرمش روی آخرین شبکه و بعد یکی یکی بر میگردم عقب! توی فروم میرم آخرین صفحه و از آخرین پست عقبگرد میکنم.فیلم دستم باشه اول میرم آخر فیلمو نگاه میکنم.
یعنی مریضم؟
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - samane .gh - 18 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۸:۰۳ ب.ظ
~~~~~~~ رنج را آهسته در لبخند پنهان میکنم ~~~~~~~
~~~~~~ تا دلش غمگین نگردد هر کسی با ما نشست ~~~~~
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - blackhalo1989 - 18 اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۸:۵۸ ب.ظ
(۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۶:۳۱ ب.ظ)پوونه نوشته شده توسط: من و بابام اختلاف سلیقه و عقیده زیاد داریم و اتفاقا کم هم بحث نمیکنیم سر خیلی چیزا اونم بحث های شدید ولی خوشبختانه پدرم هم بابامه هم دوستمه. شاید به این خاطره هیچ وقت با کسی صمیمی نمیشم چون پدرم به عنوان صمیمی ترین دوستم همیشه کنارمه.
معمولا باباها با دخترهاشون خیلی صمیمی میشن و مادرها هم با پسرها. احتمالا شما هم با مادرتون خیلی راحت باشید.
تا یه مرحله ای از زندگی میشه با پدر و مادر درددل کرد بعدها که مشکلات آدم بزرگتر میشه دیگه نمیشه همه چیو به خونواده گفت و نگرانشون کرد و دوست هر کی میشه همسرش. ایشالا که شما همراه زندگیتون رو پیدا کنید و باهاش حرف بزنید
من که پدرم پدرمه، مادرم هم مادرمه، دوستام هم دوستام هستن :|
|