تالار گفتمان مانشت
داستان های آموزنده - نسخه‌ی قابل چاپ

داستانک - fatima1537 - 15 فروردین ۱۳۹۰ ۱۱:۳۲ ب.ظ

من بعضی از این داستانها رو از قبل می دونستم ،بعضی‌ها رو هم به طور ناقص یادم بود که با جستجو تو اینترنت کاملش روپیداکردم،بعضی هاروهم جستجوکردم و به نظرم زیبا اومد که گذاشتم،چند تا داستان کوتاه دیگه هست که در حد چند صفحه است بعدا لینکش رو میذارم
درواقع این داستانهایی که اینجا میذاریم،کوتاهترین نمونه‌ها هستند تازه بعضی هاشون حکایت اند نه داستان
داستان کوتاه میتونه بیشتر ازاین هم باشه که اینجا فضا نداریم!
انشاءالله که علاقمندها بهره ببرند . من هم داستانهای جدیدو خوبی از دوستان برای اولین بار اینجا دیدم که تشکرمی کنم
یک داستان کوتاه چند صفحه ای

مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.


داستانک - polarisia - 16 فروردین ۱۳۹۰ ۰۱:۱۵ ق.ظ

چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان‌، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۰صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.

این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۰ صبح روزهای یکشنبه می میرد

.به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از بحث و تبادل نظر تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه‌، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۰در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.

در محل و ساعت موعود‌، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و …

دو دقیقه به ساعت ۱۰ مانده بود که « جانسون ‌» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد ..!!

داستانک - mosaferkuchulu - 16 فروردین ۱۳۹۰ ۰۱:۱۶ ق.ظ

سلام حاجی ٬ یخ داری ؟
- نخریدند ٬ تموم شد

داستانک - ف.ش - ۱۶ فروردین ۱۳۹۰ ۱۲:۴۲ ب.ظ

حکایت خواندنی کلک رشتی به پزشکان اصفهانی

چند شب پیش در میان مریض‌ها منشی‌ام وارد شد و گفت یک آقایی که ماهی بزرگی در دست دارد آمده است و میخواهد شما را ملاقات کند… مرد میانسالی با لهجه شدید رشتی وارد شد و در حالی که یک ماهی حدودا ده کیلویی در یک کیسه نایلون بزرگ در دست داشت، شروع کرد به تشکر کردن که من عموی فلان کس هستم و شما جان او را نجات دادی و خلاصه این ماهی تحفه ناقابلی است و… هر چه فکر کردم “فلان کس” را به یاد نیاوردم ولی ماهی را گرفتم و از او تشکر کردم...

شب ماهی را به خانه بردم و زنم شروع به غرغر کرد که من ماهی پاک نمی کنم! خودم تا نصف شب نشستم و ماهی را تمیز کردم و قطعه قطعه نموده و در فریزر گذاشتم. فردا عصر وارد مطب که شدم دیدم همان مرد رشتی ایستاده است و بسیار مضطرب است. تا مرا دید به طرفم دوید و گفت آقای دکتر دستم به دامنت… ماهی را پس بده… من باید این ماهی را به فلان دکتر بدهم اشتباهی به شما دادم…. چرا شما به من نگفتی که آن دکتر نیستی و برادرزاده مرا نمی شناسی؟

من که در سالن و جلوی سایر بیماران یکه خورده بودم با دستپاچگی گفتم که ماهی ات الآن در فریزر خانه ماست. او هم با ناراحتی گفت: پس پولش را بدهید تا برای دکترش یک ماهی دیگر بخرم. و من با شرمساری هفتاد هزار تومان به او پرداختم.

نتیجه اخلاقی: چند روز بعد متوجه شدم که ماجرای مشابهی برای تعدادی از همکارانم رخ داده است و ظاهرا آن مرد رشتی یک وانت ماهی به اصفهان آورده و به پزشکان اصفهانی انداخته است!!!

RE: داستانک - Helmaa - 16 فروردین ۱۳۹۰ ۰۶:۱۰ ب.ظ

یک داستان تکان دهنده
مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر ۴ ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد!در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی... پسرک پدرش را دید، با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی برزبان نیاورد.. او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود بسیار ناراحت و پشیمان
بود، جلوی ماشین نشست و به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:
دوست دارم بابایی…..
روز بعـــــد آن مــــــــرد خودکشـــــــــــی کــــــرد!!!!!

عصبانیت و دوست داشتن هیچ حد وحدودی ندارند. دوست داشتن را انتخاب کنید تا همیشه یک زندگی زیبا و دوست داشتنی
داشته باشید. این را نیز به یاد داشته باشید که:
وسایل برای استفاده کردن هستند وانسانها برای دوست داشتن.
اما مشکل جهان امروز اینست که انسانها مورد استفاده واقع میشوند و به وسایل عشق ورزیده میشود.
مواظب افکارتان باشید‌، آنها به کلمات تبدیل می شوند. مواظب کلماتی که به زبان می آورید‌، باشید‌، آنها به رفتار تبدیل می شوند . مواظب رفتارتان باشید‌، آنها به عادت‌ها تبدیل میشوند‌، مواظب عادت هایتان باشید‌، آنها شخصیت شما را شکل می دهند مواظب شخصیت تان باشید‌، چون سرنوشت شما را میسازند.

داستانک - ف.ش - ۱۶ فروردین ۱۳۹۰ ۰۶:۳۱ ب.ظ

رسم دوستی

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند.بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.یکی از آنها از سر خشم؛بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود؛سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید،روی شنهای بیابان نوشت((امروز بهترین دوست من بر چهره‌ام سیلی زد.))آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند.تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛لغزید و در آب افتاد.نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛یر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کردSad(امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد)) دوستش با تعجب پرسیدSad(بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ نصب میکنی؟)) دیگری لبخند زد و گفتSad(وقتی کسی مارا آزار میدهد؛باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.))
یک داستان مشمئز کننده: دی

شریک

دریک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوج های جوانی که در انجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند.بسیاری از انها زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند .نگاه کنید: این دو نفر عمری ست که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند

پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داده پولش
را پرداخت.غذا اماده شد با سینی به طرف میز همسرش رفت و روبه روی او نشست .یک ساندویچ همبرگر یک بشقاب سیب زمینی خلال شده ویک نوشابه در سینی بود. پیرمرد همبرگر را با دقت به دو تکه مساوی تقسیم کرد ،سپس سیب زمینی‌ها را به دقت شمرد وتقسیم کرد. پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد همه فکر می کردند ان زوج پیر ان قدر فقیرند که نمی تواننددو ساندویچ برای خود سفارش بدهند. مرد جوانی از جای خود برخاست و به طرف میز آنها رفت و به پیرمرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بخرد. اما پیرمرد قبول نکرد و گفت:همه چیز رو به راه است ،ماعادت داریم در همه چیز شریک باشیم

در واقع چون هر دوشان در استفاده از دندان مصنوعی هم شریک بودند، همیشه یکی از آنها صبر میکرد تا دیگری اول غذا بخورد و بعد خود شروع به خوردن غذا کند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!​!!!!!!

RE: داستانک - Helmaa - 16 فروردین ۱۳۹۰ ۰۶:۴۲ ب.ظ

بخت بیدار
روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد کجا می روی؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
گرگ گفت‌: "میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟"
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند.
یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت‌: "ای مرد کجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
کشاورز گفت‌: "می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟"
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید‌: "ای مرد به کجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
شاه گفت‌: " آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده‌ام ؟"
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه‌ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت‌: "از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!"
و مرد با بختی بیدار باز گشت...
به شاه شهر نظامیان گفت‌: "تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.
و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ‌ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد."
شاه اندیشید و سپس گفت‌: "حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم."
مرد خنده ای کرد و گفت‌: "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!"
و رفت...
به دهقان گفت‌: "وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست."
کشاورز گفت: "پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد."
مرد خنده ای کرد و گفت‌: "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!"
و رفت...
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: "سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!"
شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟
بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه‌ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.

داستانک - polarisia - 16 فروردین ۱۳۹۰ ۱۱:۳۶ ب.ظ

مردی برای اعتراف نزد کشیش رفت.

«پدر مقدس، مرا ببخش. در زمان جنگ جهانی دوم من به یک یهودی پناه دادم»

«مسلماً تو گناه نکرده ای پسرم»

«اما من ازش خواستم برای ماندن در انباری من هفته ای بیست شیلینگ بپردازد»...
«خوب البته این یکی زیاد خوب نبوده. اما بالاخره تو جون اون آدم رو نجات دادی، بنابر این بخشیده می شوی»

«اوه پدر این خیلی عالیه. خیالم راحت شد. حالا میتونم یه سئوال دیگه هم بپرسم؟»

«چی می خوای بپرسی پسرم؟»
«به نظر شما باید بهش بگم که جنگ تموم شده؟»

داستانک - arshad91 - 17 فروردین ۱۳۹۰ ۰۲:۰۴ ق.ظ

*رسیدن به کمال*

آسمان فرصت پرواز بلندی است



قصه این است چه اندازه کبوتر باشی



مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.


*در نیویورک، در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به
بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه‌ها نطقی کرد که هرگز برای
شنوندگان آن فراموش نمی شود...

او گفت: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟
هرچیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که
بقیه بچه‌ها می تونند.کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟ افرادی که در جمع بودند اندوهگین شدند

پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای
شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال را در روشی می گذارد که دیگران با
اون رفتار می کنند *

*و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت: *

*یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی
می کردند. شایا پرسید‌: بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟! پدر شایا می
دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه‌ها اونو تو تیمشون نمی خوان، اما
او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه‌ها می
کنه. پس به یکی از بچه‌ها نزدیک شد و پرسید‌: آیا شایا می تونه بازی کنه؟! اون
بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش
گفت: ما ۶ امتیاز عقب هستیم و بازی در راند ۹ است. فکر می کنم اون بتونه در تیم
ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند ۹ بازی بدیم....*

*درنهایت،چوب بیسبال رو به شایا دادند!همه می دونستند شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره

اما همینکه شایا برای زدن ضربه
رفت‌، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی اروم بیاندازه که شایا حداقل
بتونه ضربه ارومی بزنه...اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد!
یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن
ایستادند. توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و اروم توپ رو انداخت. شایا و هم
تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و می
تونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد...اما
بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند:
شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!
شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید. وقتی که شایا به خط اول
رسید، بازیکنی که اونجا بود می تونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و
شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو
بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند‌: بدو به خط ۲، بدو به خط ۲ !!! شایا
بسمت خط دوم دوید. دراین هنگام بقیه بچه‌ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه
زده بودند.. همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند‌: برو به ۳ !!! وقتی به
۳ رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...!
شایا به خط خانه دوید و همه ۱۸ بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتنند
مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه...*

*پدر شایا درحالیکه اشک در چشم هایش بود گفت: *
*اون ۱۸ پسر به کمال رسیدند... *

*هیچ کدوم ما کامل نیستیم و جایی از وجودمون ناتوانی هایی داریم *
*اطرافیان ما هم همین طورند *
* بیاید با آرامش از ناتوانی های اطرافیانمون بگذریم و همدیگر رو به خاطر نقص
هامون خرد نکنیم *
*بلکه با عشق، خودمون رو به سمت بزرگی و کمال ببریم *



_

آسمان فرصت پرواز بلندی است

قصه این است چه اندازه کبوتر باشی

In the world there is only one virtue and it is knowledge

And only a sin of ignorance
great Sufi - Rumi

در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی است

داستانک - mosaferkuchulu - 17 فروردین ۱۳۹۰ ۰۲:۰۵ ق.ظ

ستاره شناسی به فقیری گفت‌: " ستاره شناسی می دانی ؟ آیا ستاره‌ها را می شناسی ؟ "
فقیر گفت‌: " آیا کسی هست که چوب های سقف خانه‌ی خود را نشناسد.؟! "

داستانک - mosaferkuchulu - 17 فروردین ۱۳۹۰ ۰۹:۴۶ ق.ظ

تعدادى پیرزن با اتوبوس عازم تورى تفریحى بودند. پس از مدتى یکى از پیرزنان به پشت راننده زد و یک مشت بادام به او تعارف کرد.
راننده تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد. در حدود ۴۵ دقیقه بعد دوباره پیرزن با یک مشت بادام نزد راننده آمد و بادام‌ها را به او تعارف کرد. راننده باز هم تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد.این کار دوبار دیگر هم تکرار شد تا آن که بار پنجم که پیرزن باز با یک مشت بادام سراغ راننده آمد، راننده از او پرسید چرا خودتان بادام‌ها را نمى‌خورید؟ پیرزن گفت چون ما دندان نداریم. راننده که خیلى کنجکاو شده بود پرسید پس چرا آن‌ها را خریده‌اید؟
پیرزن گفت ما شکلات روى بادام‌ها را خیلى دوست داریم !

RE: داستانک - Helmaa - 17 فروردین ۱۳۹۰ ۰۱:۱۶ ب.ظ

هندویی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند ...
هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند !
با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند !!!مردی در آن نزدیکی به او گفت‌: چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی ؟!
هندو گفت‌: عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن ...
چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم ؟!
هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش همیشه خوب باش حتی اگر اطرافیانت نیش بزنند...
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی فرستاد که در فاصله ای دوراز خانه شان روییده بود:
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان وپسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنهاخواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند...
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده...
پسر دوم گفت‌: نه‌! درختی پوشیده از جوانه بود و پراز امید شکفتن ...
پسر سوم گفت: نه !!! درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا وعطرآگین و باشکوه ترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده‌ام ...
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه‌ها و پر از زندگی و زایش!
مرد لبخندی زد وگفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان می شود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!
اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار‌، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید!
مبادا بگذارید درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!
زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبینید ؛ در راه های سخت پایداری کنید‌، لحظه های بهتر بالاخره از راه می رسند ...

داستانک - mosaferkuchulu - 17 فروردین ۱۳۹۰ ۰۳:۵۱ ب.ظ

وزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که بهش یه درس به یاد موندنی بده
راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش‌، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه .
شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره‌، اونم بزحمت .
استاد پرسید‌: " مزه اش چطور بود ؟ "
شاگرد پاسخ داد: ...
" بد جوری شور و تنده‌، اصلا نمیشه خوردش "
پیر هندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه . رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه‌، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه . شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .
استاد اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد‌: " کاملا معمولی بود . "
پیر هندو گفت:
رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه‌، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه‌، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب.

داستانک - polarisia - 17 فروردین ۱۳۹۰ ۱۰:۰۴ ب.ظ

سخنرانی "ونه گات" مراسم فارغ التحصیلی دانشگاه MIT


خانمها، آقایان فارغ التحصیل ،لطفا کرم ضد آفتاب بمالید!

اگر میخواستم برای آینده‌ی شما فقط یک نصیحت بکنم، راه مالیدن کرم ضد آفتاب را توصیه میکردم. خواص مفید آثار مفید و دراز مدت کرم ضد آفتاب توسط دانشمندان ثابت شده است، در حالی که سایر نصایح من هیچ پایه و اساس قابل اعتمادی جز تجربه های پر پیچ و خم شخص بنده ندارند. اینک این نصایح را خدمتتان عرض میکنم.

قدر نیرو و زیبایی جوانیتان را بدانید، ولی اگر هم ندانستید، مهم نیست! روزی قدر نیرو و زیبایی جوانی تان را خواهید دانست که طراوت آن رو به افول گذارد. اما باور کنید تا بیست سال دیگر، به عکسهای جوانی خودتان نگاه خواهید کرد و به یاد می آورید چه امکاناتی در اختیارتان بوده و چقدر فوق العاده بوده اید. آن طور که تصور می کردید چاق نبودید. همه چیز در بهترین شرایطش بوده تا شما احساس خوب داشته باشید.

نگران آینده نباشید.اگر هم دلتان میخواهد نگران باشید، فقط این را بدانید که نگرانی همان اندازه مؤثر است که جویدن آدامس بادکنکی در حل یک مساله‌ی جبر.

مشکلات اساسی زندگی شما بی تردید چیزهایی خواهند بود که هرگز به مخیله‌ی نگرانتان هم خطور نکرده اند، از همان نوعی که یک روز سه شنبه‌ی عاطل و باطل ناگهان احساس بد پیدا می کنید و نسبت به همه چیز بدبین میشوید!


با دل دیگران بی رحم نباشید و با کسانی که با دل شما بی رحم بوده اند، سر نکنید.

نخ دندان بکار ببرید.

عمرتان را با حسادت تلف نکنید. گاهی شما جلو هستید و گاهی عقب. مسابقه طولانی است و‌، سر انجام، خودتان هستید که با خودتان مسابقه میدهید.

ناسزا‌ها را فراموش کنید. اگر موفق به انجام این کار شدید راهش را به من هم نشان بدهید

نامه های عاشقانه‌ی قدیمی را حفظ کنید. صورت حسابهای بانکی و قبضها و ... را دور بیاندازید.

اگر نمی دانید می خواهید با زندگیتان چه بکنید، احساس گناه نکنید. جالبترین افرادی را که در زندگی‌ام شناخته‌ام در ۲۲ سالگی نمی دانستند می خواهند با زندگیشان چه کنند. برخی از جالبترین چهل ساله هایی هم که می شناسم هنوز نمیدانند.
تا میتوانید کلسیم بخورید. با زانوهایتان مهربان باشید. وقتی قدرت زانوهای خود را از دست دادید کمبودشان را به شدت حس خواهید کرد.

ممکن است ازدواج کنید، ممکن است نکنید. ممکن است صاحب فرزند شوید، ممکن است نشوید. ممکن است در چهل سالگی طلاق بگیرید، احتمال هم دارد که در هشتاد و پنجمین سالگرد ازدواجتان رقصکی هم بکنید. هرچه می کنید، نه زیاد به خودتان بگیرید، نه زیاد خودتان را سرزنش کنید. انتخابهای شما بر پایه‌ی ۵۰ درصد بوده، همانطور که مال همه بوده.

دستورالعملهایی که به دستتان میرسد را تا ته بخوانید، حتا اگر از آنها پیروی نمی کنید.

از خواندن مجلات زیبایی پرهیز کنید. تنها خاصیت آنها این است که بشما بقبولانند که زشتید .

در شناخت پدر و مادر خود بکوشید. هیچ کس نمی داند که آنان را کی برای همیشه از دست خواهید داد. با خواهران و برادران خود مهربان باشید. آنها بهترین رابط شما با گذشته هستند و به گمان قوی تنها کسانی هستند که بیش از هر کس دیگر در آینده به شما خواهند رسید.

به یاد داشته باشید که دوستان می آیند و می روند، ولی آن تک و توک دوستان جان جانی که با شما می مانند را حفظ کنید. برای پل زدن میان اختلافهای جغرافیایی و روشهای زندگی سخت بکوشید، زیرا هرچه بیشتر از عمر شما بگذرد، بیشتر پی می برید که به افرادی که در جوانی می شناختید محتاجید.

سفر کنید

برخی حقایق لاینفک را بپذیرید: قیمتها صعود می کنند، سیاستمداران کلک میزنند، شما هم پیر میشوید. و آنگاه که شدید، در تخیلتان به یاد می آورید که وقتی جوان بودید قیمتها مناسب بودند، سیاستمداران شریف بودند، و بچه‌ها به بزرگترهایشان احترام میگذاشتند.

به بزرگترها احترام بگذارید.

توقع نداشته باشید که کس دیگری نان آور شما باشد. ممکن است حساب پس اندازی داشته باشید. شاید هم همسر متمولی نصیبتان شده باشد. ولی هیچگاه نمی توانید پیش بینی کنید که کدام خالی میشود یا بشما جاخالی می دهد.

خیلی با موهایتان ور نروید وگرنه وقتی چهل سالتان بشود، شبیه موهای هشتاد ساله‌ها میشود. دقت کنید که نصایح چه کسی را می پذیرید، اما با کسانی که آنها را صادر می کنند بردبار و صبور باشید. نصیحت‌، گونه‌ی دیگر غم غربت است. ارائه‌ی آن روشی برای بازیافت گذشته از میان تل زباله ها، گردگیری آن و ماله کشیدن بر روی زشتی‌ها و کاستی هایشان و مصرف دوباره‌ی آن به قیمتی بالاتر از آنچه ارزش دارد، است. اما اگر به این مسایل بی توجه هستید لااقل حرفم درمورد کرم ضد آفتاب بپذیرید.

داستانک - arshad91 - 17 فروردین ۱۳۹۰ ۱۱:۰۹ ب.ظ

به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی‌ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ...



خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.




زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج ۴۰ درجه اضطراب نشان داد.




آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود



کرده بود ... و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی‌ام خون برسانند.




به بخش ارتوپد رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.




بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ...


فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.




زمانی که از مشکل شنوایی‌ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که



در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم ...!



خدای مهربانم برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد.




به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز



کرده است استفاده کنم‌:




هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم .




قبل از رفتم به محل کار یک قاشق آرامش بخورم .




هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.



زمانی که به خانه برمی گردم به مقدار کافی عشق بنوشم .




و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم...