تالار گفتمان مانشت
داستان مانشت - نسخه‌ی قابل چاپ

صفحه‌ها: ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ ۱۳
داستان مانشت - mahan najafi - 07 مهر ۱۳۹۰ ۰۱:۴۱ ب.ظ

و دید یه page اومد بالا لینک قرعه کشی یه بسته مجانی جادوئی برای کنکور سال بعد بود که هر کی اون بسته رو داشته باشه و بخونتش بی برو برگرد نفر اول کنکور می شه ۳ دقیقه تا پایان مهلت ثبت نام مونده بود با سرعت بالای اینترنتی ملی‌، ثبت نام کرد بعد از ۲ روز از موسسه زنگ زدن گفتن شما برنده یه بسته مجانی پارسه میون ۴ میلیون نفر در اولین قرعه کشی اینترنتی در ۶۰۰ سال اخیر پارسه شده‌اید بعد ...

RE: داستان مانشت - hossein63 - 07 مهر ۱۳۹۰ ۰۵:۱۷ ب.ظ

با خودش فکر کرد که آیا فقط یه بسته میتونه تضمین قبولی باشه ؟ که متوجه شد راز موفقیت چیز دیگه ایه .....

داستان مانشت - mosaferkuchulu - 07 مهر ۱۳۹۰ ۰۷:۰۷ ب.ظ

به خودش گفت من سال قبل حسابی خونده بودم اما چیزی که نداشتم اعتماد به نفس بود و تصمیم گرفت با اعتماد به نفس تمام درس بخونه که یه دفعه ...

داستان مانشت - Bache Mosbat - 07 مهر ۱۳۹۰ ۱۰:۳۷ ب.ظ

که به دفعه یکی از دوستای ناباب سابقش زنگ زد و بهش یه پیشنهاد دیگه داد ...

داستان مانشت - mahan najafi - 08 مهر ۱۳۹۰ ۱۱:۰۶ ق.ظ

رفیق ناباب به اون گفت که قرار یه تجارت تپل بکنن و اون گفت ...

RE: داستان مانشت - parvaz_hj - 13 مهر ۱۳۹۰ ۱۲:۲۵ ب.ظ

اون شروع کرد قانعش کنه که اعتماد به نفس تپلش در آینده بهتر از تجارته و اونو میتونه به تجارت تپلم برسونه و تجارت تپلو واگذار کرد به رفیق نابابه تپلش!!
حالا این دوستمون مونده و درسای کنکور و پولی که نداشت کتاب بخره اما...

RE: داستان مانشت - p kh - 13 مهر ۱۳۹۰ ۰۲:۴۹ ب.ظ

...چون پول نداشت بایدکارمیکردتا پول دربیاره وازاونجایی که وقتش کم بود دوباره به فکر دوست ناباب تپلش افتاد تایکماه باهاش به تجارت تپل بپردازه وپول کتاباش دربیادپس رفت سراغ تلفن و...

داستان مانشت - mosaferkuchulu - 14 مهر ۱۳۹۰ ۰۹:۰۵ ب.ظ

می خواست زنگ بزنه به دوستش که چشمش افتاد به شکلات تلخ ۸۹% Big Grin رو میزش و با خودش فکر کرد اول اونو می خوره و بعد به دوستش زنگ می زنه!غافل از اینکه ...

داستان مانشت - mahan najafi - 15 مهر ۱۳۹۰ ۱۲:۲۵ ب.ظ

وقتی که شکلات خورد دید که ای وای این که یه درصدش کمه تا ۹۰ درصد به فکرش زد که نکنه این کار دوست نابابشه و این یه نوع مواد مخدر تو جلد شکلات تو این فکرا بود که یهو ...

RE: داستان مانشت - yarandish - 31 فروردین ۱۳۹۱ ۰۲:۳۹ ب.ظ

که یهو دید داره زمین دور سرش می چرخه ،تو دلش گفت حتما مواد مخدر بوده ، دیگه چیزی نفهمید و افتاد روی زمین ...

داستان مانشت - cormen - 24 تیر ۱۳۹۱ ۰۳:۰۱ ب.ظ

از زمین که بلند شد دوباره خورد زمین تا اومد بلند شه باز خورد زمین انقدر خورد زمین که......
(حالا ببینم کی میخواد ادامه بدهBig Grin)

RE: داستان مانشت - naderx - 24 تیر ۱۳۹۱ ۰۴:۰۶ ب.ظ

(۲۴ تیر ۱۳۹۱ ۰۳:۰۱ ب.ظ)cormen نوشته شده توسط:  از زمین که بلند شد دوباره خورد زمین تا اومد بلند شه باز خورد زمین انقدر خورد زمین که......
(حالا ببینم کی میخواد ادامه بدهBig Grin)

دیگه دید نمیتونه بلند بشه ! و بعد همنظور نشسته بر روی زمین به این فکر افتاد که ...
(کار نشد نداره Tongue اینم ادامه !!! )

داستان مانشت - cormen - 24 تیر ۱۳۹۱ ۰۴:۱۳ ب.ظ

به این فکر افتاد که خود کشی کنه ولی با کدوم طناب ؟ باکدوم قرص؟ اون به خاطر اینکه فلج شده بود نمیتونست بره و این اقلام رو تهیه کنه در این هنگام.....

داستان مانشت - mosaferkuchulu - 28 تیر ۱۳۹۱ ۰۶:۰۶ ب.ظ

تلفن یه بار دیگه زنگ زد!یه آقایی بود که خودشو وکیل معرفی کرد و گفت نوه ی پسر پسر عموی بابابزرگ پدرتون فوت کردن و تنها وارث شمایید و کلی پولدار شدید!
جوون قصه ی ما هم کنکور و کار و ... رو گذاشت کنار و رفت با این پول مسافرت دور دنیا!و تا آخر عمر به این منوال زندگی کرد!
قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش خیلی وقته رسیده چون این قصه خیلی طولانی بود!Big Grin
(آخیش بالاخره تموم شدBig Grin)

RE: داستان مانشت - mengan - 29 مرداد ۱۳۹۱ ۰۳:۳۶ ب.ظ

ولی انها همه اش یک خواب شیرین بود که به خاطر خوردن همون شکلات بود Big Grin