تالار گفتمان مانشت
داستان مانشت - نسخه‌ی قابل چاپ

صفحه‌ها: ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ ۱۳
RE: داستان مانشت - فرزین - ۰۳ مرداد ۱۳۸۹ ۰۱:۳۵ ب.ظ

(۰۷ تیر ۱۳۸۹ ۰۵:۳۰ ب.ظ)admin نوشته شده توسط:  و این طوری بود که دختره نابود شد و پسره هم به خاطر نداشتن دیه این دختره افتاد به زندان. (البته اتهام های سنگین دیگه ای مانند دزدیدن تفنگ پلیس و غیره هم بماند) کلاً ۳۰ سال زندان براش بریدن و رفت توی زندان اوین توی زندان با یه شخص خیلی معروفی آشنا شد. اون کسی نبود جز ...

قصه ما به سر نرسید و یک سوتی بدست ما رسید

مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.


داستان مانشت - yasemi - 03 مرداد ۱۳۸۹ ۰۶:۴۱ ب.ظ

دکتر واقعا تو بودی ؟ اگه شما بودی ببین بچه‌ها تا کجا ردتو گرفتن!!

داستان مانشت - admin - 03 مرداد ۱۳۸۹ ۰۸:۱۴ ب.ظ

نه بابا سنش نوشته ۲۱ سال من اسفند پارسال ۲۳ سال داشتم!
تازه من اون موقع عروسی کرده بودم و توی خونه خودم با حاج خانم بودم.
آقا زندگی ما رو نپاشونیدSmile

مگه محمد تنهایی تنها یکی هست؟ الان ۳ تا پسر عموی من محمد تنهایی اسمشونه! Smile

RE: داستان مانشت - Soheil - 03 مرداد ۱۳۸۹ ۰۹:۰۱ ب.ظ

(۰۳ مرداد ۱۳۸۹ ۰۸:۱۴ ب.ظ)admin نوشته شده توسط:  الان ۳ تا پسر عموی من محمد تنهایی اسمشونه! Smile
چه باحال!! Smile
اگه ۴تایی کنار هم باشید، بنده خدا اونی که بخواد یکیتونو صدا کنه!Huh

RE: داستان مانشت - فرزین - ۰۴ مرداد ۱۳۸۹ ۱۲:۲۱ ب.ظ

(۰۳ مرداد ۱۳۸۹ ۰۸:۱۴ ب.ظ)admin نوشته شده توسط:  آقا زندگی ما رو نپاشونیدSmile

مگه محمد تنهایی تنها یکی هست؟ الان ۳ تا پسر عموی من محمد تنهایی اسمشونه! Smile

آقای تنهایی این یک شوخی بود!!! به دل نگیرید در عوض یک ماجرا برای من اتفاق افتاده که براتون تعریف می کنم تا بخندید


چندی پیش من باب رهایی از مطالعه کتب قبیحه کنکوری فراغتی حاصل شد بناچار جهت رفع برخی حاجات قضای روز گار گذرم را به نانوایی انداخت در تفکر گذر ایام و پیری زود رس که دامنگیر هم نسلان فلک زده گشته و نرسیدن محموله ای از آلات محترقه جهت گرامیداشت ایام ا.... چهار شنبه سوری آخر سال سراچه ذهنم آماس می کرد و در این میان آن شیطان ملعون رانده شده چشمان مدهوش و متفکر مرا در تیر راس جمال عجوزه ای زنگار روی- که تاریخ ولادت او بنا بر قولی به دوران حکومت احمد شاه می رسد –قرار داده و بارانی از آن تیرهای زهر آگین بسویم جاری است و من ابله نیز در باغ تفکرات خود جولان می دهم -شاید هم از جهتی نظر کرده حضرت حق بوده و با همان امواج نورانی محافظ حاج احمد درملل متحده در قبال این تیر های جهنمی محافظت می شدم اما بر سبیل تعقل این نتیجه حاصل شد که شیطان قصه ما لا اقل چون رابین هود در فنون تیراندازی ماهر نبوده است -باری چون از جولان افکار رهایی جستم و از عالم معنا به عالم فنا فرود آمدم بنا گه عتیقه ای در مقابلم رخ نمایاند که ضمن لعن و نفرین بر چشمان بی شرم جوانان این دوره و زمانه در لای چادری سیاه چون سنگینی نا مردی مردمان این روزگار فزع و جزع می کرد اما چه کنم که این زبان در کام من بناگاه و بی اذن بجنبید که ای مادر!!!!! این همه خود را در رنج قرارمده که روزگار نامراد و سکوت خواب آلود دوران بنا چار بسیاری از جوانان را از برخی شوخ چشمی‌ها‌ی آن روز گاران- که یاد باد- بدور ساخته و در این شرایط تحریم بین الملل دختران جوان با هزاران سودا در انتظار شاهزاده ای سوار بر سمند تندرو هستند و شکوه به آستان حضرت دوست برده و قرآن بر سر گیرند که " یا مقلب القلوب و الابصار یا محو الحول والاحوالبده ما را شوهر بهر حال " و آن دانای مراد از سر رافت بی مثال خود فلک زده ای را هدایت نماید تا با دسته گلی فرود آید و ایشان که گذر ایام به کام و فرصت غنیمت شمارند با هزار ناز و تنعم مبنی بر ادامه تحصیلات و اخذ فوق دکترا!!!!!! در کلام اول یک بلی کشیده ادا کنند و سنت پیغمبر را جاری سازند. حال در این میان تو را که حال و مقام معلوم است.
شاگرد نانوایی که پسرکی شیرین سخن و رندی است رشته کلام بر گرفت که مادر بزرگ ما مثلش چون قالی تبریز و مروارید در صدف است که با گذشت ایام قیمتش فزونی یابد گفتم مرا نانی تازه ده که در گرماگرم روز گار که مروت و گرمی در میان نیست لا اقل این یک بر سر سفره حاضر شدنش غنیمت است.باری چند روزبعد در گذر از مقابل نانوایی نانوای جوان را دیدم که سر در لفافه ای سفید پیچیده و از زلف بدان زیبایی در آن اثری نیست گفتمش در این خرآباد چه بر سرت آمده که اینگونه از ریش و پشم دوری جسته ای انشاالله سفر حج در پیش است. گفت آنچه نمی باید می گفت که "ای دیوس بی مروت که هر چه بر سرم آید از سر نحسی گفتار بی تدبیر تو است چه آن روز بانوی سالخورده را رنجاندی و او اولاد خود را همچون بلای آسمانی قوم عاد و ثمود بر من فرود آورد و اگر وساطت اهل محل نبود سر که سهل است کل وجود در آتش می سوخت ".
شستم خبردار شد پیرزن داستان ما که گذشت ایام عقل وخرد را در او زایل نموده است. نانوای ما را به جای اینجانب - آن شیر بیشه زار تحقیق - بر باد داده و در این میان گنه را من کردم و بلا یش نوش نانوا شده است. گفتم آنکس که مستوجب عذاب الیم بود و بدو به سر برشته ای قناعت شود جای شکراست جمله مشتریان هر هر خندیدند و حال خوش گشت.

داستان مانشت - admin - 05 مرداد ۱۳۸۹ ۰۴:۵۱ ق.ظ

من که نفهمیدم چی چی گفتین! ولی محض اطمینان خودتونین Smile)

RE: داستان مانشت - yasemi - 05 مرداد ۱۳۸۹ ۰۴:۵۸ ب.ظ

شما باید طراح کنکور می شدید فکر کنم هیچکی نفهمیده چی نوشتید HuhBig GrinIdea

RE: داستان مانشت - yasemi - 05 مرداد ۱۳۸۹ ۱۱:۵۵ ب.ظ

آره منم منظورم نوشته آقای فرزین بودBig Grin

ببخشید اگه اشتباهی شدHuhBig Grin

RE: داستان مانشت - Soheil - 06 مرداد ۱۳۸۹ ۱۱:۴۷ ق.ظ

اینجاش عالی بودHeart:
نقل قول: در این شرایط تحریم بین الملل دختران جوان با هزاران سودا در انتظار شاهزاده ای سوار بر سمند تندرو هستند و شکوه به آستان حضرت دوست برده و قرآن بر سر گیرند که " یا مقلب القلوب و الابصار یا محو الحول والاحوال بده ما را شوهر بهر حال " و آن دانای مراد از سر رافت بی مثال خود فلک زده ای را هدایت نماید تا با دسته گلی فرود آید و ایشان که گذر ایام به کام و فرصت غنیمت شمارند با هزار ناز و تنعم مبنی بر ادامه تحصیلات و اخذ فوق دکترا!!!!!! در کلام اول یک بلی کشیده ادا کنند و سنت پیغمبر را جاری سازند. حال در این میان تو را که حال و مقام معلوم است.

کار خودته؟

RE: داستان مانشت - sama2010 - 09 آبان ۱۳۸۹ ۱۲:۴۸ ق.ظ

(۱۴ تیر ۱۳۸۹ ۰۹:۲۶ ق.ظ)mahditorki نوشته شده توسط:  ولی مگه میشه بدون همکاری با سربرستای زندان سالم بمونی این بود که شروع کرد به همکاری با زندانبانان و اخبار زندانو میبرد
برای همین روز عید غدیر عفو خورد و اومد بیرون
از همونجا تصمیم گرفت که درسشو ادامه بده و یه زندگی جدیدو شروع کنه پس نشست حسابی درس خوند و نرم افزار شریف ارشد قبول شد.
از اونجایی که دختر قصه اش یه خواهر دقیقا مثه خودش داشت (دو قلو بودن) رفت خواستگاری خواهره که تازه متوجه شد این ورژن اصلیه و روز تصادف نسخه کپیشو زیر گرفته بوده (چون ماجرای زیر درختو ... رو دختره تعریف کرده بود )پس با اون ازدواج کرد و بعد از دو سال خدا بهشون یه پسر کوچولو داد.
بعدش هم بخاطر کمک به بقیه پشت کنکوریای ارشد (که عاشق نشن و معتاد نشن و کسی رو هم نکشن و زندان نیفتن )تصمیم گرفت یه سایت با محتوا درست کنه به نام مانست.
الانم دکتری قبول شده و اعتیادم کلا گذاشته کنار و بچه خوبی شده و بیدار بیدار داره روی تز دکتراش کار میکنه
(حالا اگه گفتید اسم واقعیش چیه..؟ )

اسم واقعیشو کسی نمی دونه ولی همه اونو به اسم مدیر سایت مانست می شناختند ولی این سایت یه رقیب دیگه ای هم به نام مانشت داشت که اتفاقاً اون سایت هم یک سایت پر محتوا برای پشت کنکوریهای ارشد بود و اتفاقاً مدیر اون هم داشت تو شریف دکتری می خوند ‌، کم کم سایت مانشت از مانست داشت پیش می گرفت که...

داستان مانشت - mengan - 16 آبان ۱۳۸۹ ۱۲:۴۸ ق.ظ

که یک دفعه مانشت تصمیم گرفت یک بسته ارشد بنام " بسته کنکور ارشد " برای کاربرانش و بچه های پشت کنکوری تهیه کنه که این بود تازه آغاز...

داستان مانشت - r_azad - 16 آبان ۱۳۸۹ ۰۵:۲۹ ب.ظ

ولی خوب‌، سازمان سنجش این نکته رو اعلام نکرده بود که تست دوپینگ می گیره و دانشجوی خوبی به نام r_azad (که البته ندیده‌ی نبیره‌ی نتیجه‌ی ... منه) با هزار امید و آرزو بسته مانشت رو سفارش می ده و ...

RE: داستان مانشت - mengan - 16 آبان ۱۳۸۹ ۱۱:۵۹ ب.ظ

(۱۶ آبان ۱۳۸۹ ۰۵:۲۹ ب.ظ)r_azad نوشته شده توسط:  ولی خوب‌، سازمان سنجش این نکته رو اعلام نکرده بود که تست دوپینگ می گیره و دانشجوی خوبی به نام r_azad (که البته ندیده‌ی نبیره‌ی نتیجه‌ی ... منه) با هزار امید و آرزو بسته مانشت رو سفارش می ده و ...

این دانشجو ما به جای اینکه بیاد درس بخونه داشت برای خودش خیال پردازی می کرد که اگه این بسته را داشتم ... که ناگهان پستچی درخانه را زد و یادش به فیلم پستچی سه بار در نمی زنه افتاد و او دوان دوان به سمت در رفت و بسته را تحویل گرفت و اشک شوق در چشمانش برق می زد .
سریع آمد و سیستمش را روشن کرد و دی وی دی اولی را که گذاشت دید که ...

داستان مانشت - admin - 17 آبان ۱۳۸۹ ۱۲:۱۶ ق.ظ

دید که به جای بسته‌، فیلم inception براش ارسال شده، رفت توی بحر فیلم، دیگه شبها راحت نمی خوابید، همیشه یکی می اومد تو خواباش. هر شب یه خواب، انگار بسته کار خودش رو کرده بود!! کلاس های مغناطیسی مانشت با صدای اساتید برتر کشور توی خوابهاش برگزار می شد. بعد از یک هفته خوردن و خوابیدن به اوج آمادگی رسید. داشت به این روند ادامه می داد که یهو

داستان مانشت - mengan - 17 آبان ۱۳۸۹ ۱۲:۲۰ ق.ظ

در حالیکه داشت گریه می کرد که یهو یادش افتاد در آن بسته ۳ تا دی وی دی بوده و رفت دومی را ببینه که توی آن چی هست که وقتی که دومی را گذاشت ...