|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Aseman7 - 14 بهمن ۱۳۹۳ ۱۰:۳۴ ق.ظ
(۱۴ بهمن ۱۳۹۳ ۱۰:۲۴ ق.ظ)AVA 94 نوشته شده توسط: مرسی اسمان
اما هرچقدر سعی میکنم از امیدی که به بقیه میدم خودمم استفاده کنم، میدونم بی نتیجه س، توی دو روز هیچ اتفاقی نمیتونه بیوفته، فقط میتونم قبل از اینکه شوکه بشم، خودم قبول کنم باختم
ای وستا جون، این هوا که اصلا دو نفره نیس، روز کنکور ایتی بارونیه، اما مگه رمقی هست که دلمونو به هوا خوش کنیم....
از پشت کنکوری بودن متنفرم...از همین الان تصورش دیوونم میکنه...
دقیقاً منظورم این بود که الان هیچ تصور بدی مثل باختن یا پشت کنکوری شدن نداشته باش خواهش می کنم.
همه چی رو به خدا واگذار کن خودش برات بهترین سرنوشت رو رقم می زنه.
درسته تو این دو روز اتفاق خاصی نمی افته خب تلاشت رو تا حالا انجام دادی لطفاً حالا که آخرش شده بازم به خودت اعتماد و اطمینان داشته باش. تو می تونی.
موفق باشی .
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - A V A - 14 بهمن ۱۳۹۳ ۱۱:۰۳ ق.ظ
(۱۴ بهمن ۱۳۹۳ ۱۰:۳۴ ق.ظ)Aseman7 نوشته شده توسط: دقیقاً منظورم این بود که الان هیچ تصور بدی مثل باختن یا پشت کنکوری شدن نداشته باش خواهش می کنم.
نمیدونم چرا فکر میکنم ادم خودش قبول کنه راحت تره ازینکه بخواد امیدوار بمونه بعد مجبور شه قبول کنه...
حتی دیگه استرسم ندارم...خیلی راحتو آروم نشستم...
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Densike - 14 بهمن ۱۳۹۳ ۱۱:۰۴ ق.ظ
۲ روز مونده به کنکور سرما خوردم
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Bahar_HS - 14 بهمن ۱۳۹۳ ۱۱:۵۶ ق.ظ
(۱۴ بهمن ۱۳۹۳ ۰۹:۴۶ ق.ظ)AVA 94 نوشته شده توسط: دیگه نمیتونم به خودم امید الکی بدم
کتابارو چیندم دور خودم عذاداری میکنم!
من یک کنکوری ۹۵ هستم :|
برای دلگرمی خودم و خودت "! me too"
         
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - A V A - 14 بهمن ۱۳۹۳ ۱۲:۰۵ ب.ظ
(۱۴ بهمن ۱۳۹۳ ۱۱:۵۶ ق.ظ)Bahar_HS نوشته شده توسط: (14 بهمن ۱۳۹۳ ۰۹:۴۶ ق.ظ)AVA 94 نوشته شده توسط: دیگه نمیتونم به خودم امید الکی بدم
کتابارو چیندم دور خودم عذاداری میکنم!
من یک کنکوری ۹۵ هستم :|
برای دلگرمی خودم و خودت "! me too"
          
:-( :-( دلم نمیخواد هیچکدوم از کنکوریای امسال همراه سال دیگم باشن:-( چون شماها باید امسال قبول شین...
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Densike - 14 بهمن ۱۳۹۳ ۱۲:۱۲ ب.ظ
(۱۴ بهمن ۱۳۹۳ ۱۲:۰۵ ب.ظ)AVA 94 نوشته شده توسط: (14 بهمن ۱۳۹۳ ۱۱:۵۶ ق.ظ)Bahar_HS نوشته شده توسط: (14 بهمن ۱۳۹۳ ۰۹:۴۶ ق.ظ)AVA 94 نوشته شده توسط: دیگه نمیتونم به خودم امید الکی بدم
کتابارو چیندم دور خودم عذاداری میکنم!
من یک کنکوری ۹۵ هستم :|
برای دلگرمی خودم و خودت "! me too"
          
:-( :-( دلم نمیخواد هیچکدوم از کنکوریای امسال همراه سال دیگم باشن:-( چون شماها باید امسال قبول شین...
ببخشید بانو ولی خود شما هم نباید هم کنکوری سال دیگه کسی باشید چون خودتون هم،میتونید امسال قبول شید ... فکر کردید الان بقیه وضعیت بهتری از شما دارن ؟ دارید میبینید دیگه همه مثل همیم ، استرس داریم ، نرسیدیم دوره کنیم و ...
مطمئن باشید این حالی که دارید فقط به خاطر کنکور هست ... کنکور ذاتا استرس آور هست
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - A V A - 14 بهمن ۱۳۹۳ ۱۲:۲۱ ب.ظ
Densike
ایشالا هرچی شما دوستان میگید اتفاق بیوفته
من از خدامه :-D
حوصله درس ندارم، این دو روز زبان میخونم که فقط بگذره
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - vesta - 14 بهمن ۱۳۹۳ ۰۱:۱۱ ب.ظ
بچه ها کسی رو میشناسید که صنایع غذایی خونده باشه؟
میشه این سوال رو ازشون بپرسید: اگر ماهیچه یا گوشت پرنده رو بگذارم تو شیشه و دربش رو ببندم و بگذارمش تو ظرفی که داخلش آب هست بعد همینطور چندساعت توی اون قابلمه بجوشه تا اینکه گوشتش پخته شه و عصاره اش هم تو اون شیشه بریزه، اشکال داره یا نه؟
من اینطوری میکردم ولی یکی گفت اون گازی که تولید میشه داخل شیشه مضر هست، ممنون میشم سوال کنید
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - iammiti - 14 بهمن ۱۳۹۳ ۰۱:۳۲ ب.ظ
منتظر معجزه ای باش که بهش ایمان داری وقتی ایمان نداری منتظر نباش
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Aseman7 - 14 بهمن ۱۳۹۳ ۰۱:۴۵ ب.ظ
وقتی انسان آرامش را در خود نیابد؛
جستجوی آن در جای دیگر کار بیهوده ای است.
«لارو شفوکو»
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - negar.v - 14 بهمن ۱۳۹۳ ۰۱:۴۸ ب.ظ
(۱۴ بهمن ۱۳۹۳ ۰۱:۱۱ ب.ظ)vesta نوشته شده توسط: بچه ها کسی رو میشناسید که صنایع غذایی خونده باشه؟
میشه این سوال رو ازشون بپرسید: اگر ماهیچه یا گوشت پرنده رو بگذارم تو شیشه و دربش رو ببندم و بگذارمش تو ظرفی که داخلش آب هست بعد همینطور چندساعت توی اون قابلمه بجوشه تا اینکه گوشتش پخته شه و عصاره اش هم تو اون شیشه بریزه، اشکال داره یا نه؟
من اینطوری میکردم ولی یکی گفت اون گازی که تولید میشه داخل شیشه مضر هست، ممنون میشم سوال کنید
وستا جان من از مادرم پرسیدم،کارشناسی تغذیه خونده،میگه مشکلی نیست،واسه یکی از اقوام که سرطان داشت هم همین کار رو میکردن،میگن خیلی مفیده.اما به خاطر اطمینان از یک نفر دیگه هم که اطلاعاتش به روز تر باشه برات می پرسم.
یک پیام خصوصی هم در همین مورد برات فرستادم
Sent from my C5302 using Tapatalk
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - rahhil - 14 بهمن ۱۳۹۳ ۰۲:۲۴ ب.ظ
داستان برای ارشد ۹۲ هستش. دوست داشتم IT گرایش امنیت بخونم و برام خیلی مهم بود.
خوب خونده بودم (عالی نه). نزدیکای آزمون شده بود استرس شدید پیدا کرده بودم. یک هفته مونده بود به تاریخ آزمون وقتی سیستمم رو روشن کردم. با صفحه مرگ آبی رو به رو شدم. من استرس شدید، تمام اطلاعات ثبت نام توی سیستم، حالا کارت ورود رو چه جوری بگیرم.(تمام این فکرها مشکل سیستم چیه، چه جوری بکاپ بگیرم، کارت رو چیکارکنم، ... وقت ندارم میخوام درسا رو دوره کنم، دارم وقت ازدست میدم، بهم هجوم آوردن) در کمتر از چند ثانیه روح و روانم ریخت بهم و عصبی شدم. در همین حین یکی از افراد خانواده از محل کارش تماس گرفت تا براش کاری انجام بدم ، من هم گفتم انجام نمیدم و تلفن رو قطع کردم.(کاری که خواسته بود اصلا کار مهم و ضروری نبود). شروع کردم به سرو کله زدن با سیستم که اون فرد اومد خونه و کاری که از من خواسته بود رو انجام داد و بهم گفت این که کاری نداشت و خیلی دل گیر رفت سرکار. اصلا فرصت نکردم توضیح بدم چرا کاری خواسته بود رو انجام ندادم. (خیلی از دستم عصبانی بود. بیشتر از این ناراحت بود که فکر میکرد بهش بی احترامی کردم). بعد از نیم ساعت که تونستم تمرکز کنم یادم افتاد با سیف مود سیستم رو بیارم بالا، اولین کاری که کردم اطلاعات ثبت نام رو یاداشت کردم و بعدش یه ری استور گرفتم و سیستم اومد بالا. تو یه ساعت همه چی عادی شد ولی هنوز عصبی بودم. فردای اون روز بین من و اون فرد سر جریان دیروز جرو بحث شد و بحث بالا گرفت (مسائل دیگری مطرح شد و ...). اینکه کل هفته خراب شدو من سر درد شدید گرفتم.
روز آزمون با سردرد رفتم سر جلسه. وسطای آزمون مراقب گفت نیم ساعت وقت داریدو برگه ها رو جم مکنم. من که غرق سوالا بودم شوکه شدم . شروع کردم به محاسبه وقت و ... . بچه های دیگه اعتراض کردن که اشتباه میکنی و ... ولی مراقبه قبول نمی کرد. من ( به خودم گفتم هیچ کاری نمیتونه بکنه آزمون هماهنگه از بلندگو اعلام میشه که کی برگه ها جمع بشنو ... مراقبه نمتونه زودتر بگیره) ولی استرس امانم رو بریدو مراقب رو صدا کردم پیش خودم، بعدش بلند براش ساعت پایان آزمون رو حساب کردم(ساعت ۸ شروع شده ۱۸۰ دقیقه میشه...) مراقبه با پوزخند بهم گفت حالا چرا میزنی و رفت. هیچی ۱۰ دقیقه پرید، تمرکز پرید، سردردم شدید شد استرسم بیشتر. اون سال معماری خیلی راحت بود ولی من نتونستم خوب بزنم.
آخرش رتبم شد ۳۰۰ که برای گرایش امنیت خیلی بده.
اگه استرس نمیگرفتم (یا به خودم استرس نمی دادم) عصبی نمیشدم و میتونم بگم رتبم زیر ۵۰ میشد(البته باز برای امنیت خوب نیست). ای کاش روی خودم و عصابم مدریت میکردم.
خیلی از مسائل دست ما نیست. ولی این دست ماست درقبالشون چه برخوردی کنیم. اونارو مدیریت کنیم یا استرس بگیریم.
من رتبه زیر ۱۰ میخواستم که نشد. اون موقع گفتم ایشالا سال دیگه.
سال ۹۳ شرایطم خیلی عوض شد(ورق توی زندگیم برگشت، اتفاقاتی افتاد که انتظارشو نداشتم). ثبت نام کردم ولی نتونستم درس بخونم آزمون هم ندادم.
امسال هم از آبان تصمیم گرفتم به خوندن ولی به طور جدی ۳ هفته است شروع کردم.این هفته آخر هم کلا همه کار میکنم غیر درس خوندن تازه از شرکت مرخصی گرفتم که درس بخونم.
اینا رو گفتم هی نگید استرس دارم، نمیتونم، نخوندم، بمونه برای سال بعد. شاید سال بعد شرایط جور نباشه.
الان همه چی جوره همه چی آماده هست بشنید با آرامش دوره کنید.
الان همه چی نقده استفاده کنید. الکی یک سال از عمرتون رو دور نریزید. یک سال باز بشینید چیزای تکراری بخونید به جای اینکه چیزای جدید یاد بگرید پیشرفت کنید و با خانوادتون باشید ... برید توی یه اتاق خودتون رو از دنیا از چیزای واقعی محروم کنید به خاطر یه مدرک، می افتین توی دور باطل به جای پیشرفت پسرفت مکنید . اگه بزارید برای سال دیگه دو سال از بهترین سالای عمرتون رفته.
سالایی که هرگز برنمیگردن.
از تمام فرصت ها استفاده کنید و در لحظه زندگی کنید.
اشتباه من رو تکرار نکنید.
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Menrva - 14 بهمن ۱۳۹۳ ۰۳:۱۳ ب.ظ
موفقیت، آرزویی ناممکن یا واقعیتی دست یافتنی؟
خیلی از انسانها به موفقیت به شکل یک فرایند دست نیافتنی و به افراد موفق به شکل عدهای موجودات خارقالعاده نگاه میکنند. اگر دوستی به هدفی مشخص رسیده باشد، شاید این جمله را همه در موردش شنیده باشیم که “خدا شانس بدهد، بعضیها از زمین و آسمان برایشان میبارد! خوش بحالش… کاش من جای او بودم…”
شاید بارها با این جملات مواجه شده باشیم ولی واقعیت چیز دیگری است و آن را کمتر کسی میبیند، واقعیتی که پشت موفقیت هر انسانی نهفته است، داشتن امکانات و هوش و ثروت و حمایت نیست… واقعیت تنها و تنها صبر و پشتکار و امید و ایمان قلبی به هدف است… که اغلب نمود بیرونی ندارد! ما اینها را نمیبینیم… هر رشدی درد مخصوص بخودش را دارد. رشدی که درد نداشته باشد رشد نیست! موفقی که ناامید نشده باشد، خسته نشده باشد، طرد نشده باشد و حتی مورد دشمنی واقع نشده باشد، موفق نیست.
گر میخواهیم مسیر موفقیت را برویم باید آمادهی خیلی چیزها باشیم:
اگر نادانها تحقیرمان کردند… ما لبخند بزنیم به سطحی نگریشان و اعتماد بنفسمان را تقویت کنیم.
اگر تنگ نظران کارمان را بیارزش شمارند… ما مصممتر شویم که داریم کاری میکنیم که مورد تنگ نظری واقع شده و این خود دستاورد کمی نیست، گاهی حسادت برخی، مهر تاییدی است بر درستی کارمان.
اگر کجاندیشان دلسردمان کنند… ما ناامیدی را به مبارزه با امید دعوت کنیم و انگیزهها را مرور میکنیم.
اگر اطرافیان بجای همراهی دشمنی کنند… ما خوداتکایی را تمرین کنیم و خوشبین و صبور باشیم.
اگر روزی همه را موافق با خودت یافتی و یا اگر زمانی رسید که دیدی داری از مسیری میروی که همگان میروند، حتما اول به درستی مسیر و یا درستی معیارهای انتخاب مسیرت شک کن!
یادم باشد در مسیرم حتما صبور باشم، امیدوار باشم، قوی باشم، هوشیار و آگاه باشم که لازمهی هر رشدی یک بلوغ است و لازمهی هر بلوغی یک تغییر بزرگ و لازمه هر تغییری یک جسارت عمیق! ساده باشم ولی سطحی نه!
شبیه خودم باشم، سرجای خودم باشم، برای بقیه خیر بخواهم، مبادا بیتفاوت باشم به درد کسی…!!
جرات کنیم و بایستیم در برابر هر آنچه از درون و بیرون مانعمان میشود!
و در آخر…
اگر رویایی در سر نداری، میان تو و مسافری که در راه مانده فرقی نیست!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - iammiti - 14 بهمن ۱۳۹۳ ۰۶:۴۷ ب.ظ
"It’s about who you miss at two in the afternoon when you're busy, not two in the morning when you're lonely."
خلاصه ۹۰ % زندگی همینه البته بنا به قولی ۹۵%
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - پوونه - ۱۴ بهمن ۱۳۹۳ ۰۷:۵۳ ب.ظ
بدنم یه جوری بی حس شده.. نه اینکه نتونم دست و پام رو تکون بدم.. یه جور خاص بیحسی.. انگار که دست و پا و حتی صورتم تو گچه و تکون دادنش واسم سخته. حتی یه سوزن ته گرد برداشتم فرو کردم تو پوست دستم دیدم نُچ تا یه سطحی از پوست اصلا هیچ حسی ندارم!
حالا با عرق بیدمشک و شاه سون و چی و چی و چی که مامان واسم درست میکنه یه کم حالم بهتر شده.
نُچ.. یه کنکور انقدر ارزش نداره که آدم به این حال و روز بیفته
یه کنکور اصلا ارزش نداره که سیستم عصبی بدنم انقدر ضعیف بشه
من هم از امروز درس خوندن رو تعطیل کردم چون ادامه درس خوندن واقعا به هم میریزه من رو و استرسم بیشتر میشه وقتی میبینم کلی درس هست که باید میخوندم و نتونستم بخونم.
هرچه پیش آید خوش آید
|