|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Amoojan - 06 اردیبهشت ۱۳۹۳ ۰۱:۳۳ ق.ظ
نه به اون روزایی که از بی کاری و بی برنامگی دنبال مگس های تو خونه میکنم ، نه به این روزا که پشت سر هم برام برنامه میاد وقت خوابیدن ندارم...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Breeze - 06 اردیبهشت ۱۳۹۳ ۱۱:۱۹ ق.ظ
غمگین که میشوم یا که بغض میکنم...
میروم درتنهایی هایم...
به عکس های خودم باخدا نگاه میکنم...اوهمیشه میخندد...
اما من گاهی خوشحال ، گاهی نگران ، گاهی عصبانی ، گاهی گریان...گاهی...گاهی...گاهی...!
ولی او در همه حال لبخند میزند...
ومن همیشه از لبخند او ارامش میگیرم...
و "سعی میکنم" همه چیز را فراموش کنم ...
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - DoReMiFa - 06 اردیبهشت ۱۳۹۳ ۰۱:۵۸ ب.ظ
دنبال جایی میگشتم تا حرفم رو بزنم، برا اولین بار دلم شکست، اذیت شده بودم ولی تا حالا دلم نشکسته بود...
میدونید دوستان، خیلی سخته، به خاطر پول نتونی حداقل از عشقت بهش فقط حرفی بزنی... همین جوری ساکت بمونی تا ببینی که پر زد ، دیدی پر زد و رفتش...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - puneh - 06 اردیبهشت ۱۳۹۳ ۰۶:۱۰ ب.ظ
بچه ها تو رو خدا دعاکنید بابام حالش خوب شه خدایا التماست میکنم کمکش کنی خدایا...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Menrva - 06 اردیبهشت ۱۳۹۳ ۰۹:۵۰ ب.ظ
گاهی خدا برایت همه پنجره ها را می بندد و همه درها را قفل می کند…
زیباست اگر فکر کنی آن بیرون طوفانیست
و خدا دارد از تو مراقبت می کند...
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - aamitis - 07 اردیبهشت ۱۳۹۳ ۱۱:۴۱ ق.ظ
(۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۳ ۰۴:۳۴ ب.ظ)Riemann نوشته شده توسط: (06 اردیبهشت ۱۳۹۳ ۰۱:۵۸ ب.ظ)DoReMiFa نوشته شده توسط: میدونید دوستان، خیلی سخته، به خاطر پول نتونی حداقل از عشقت بهش فقط حرفی بزنی... همین جوری ساکت بمونی تا ببینی که پر زد ، دیدی پر زد و رفتش...
داداش، باید مجرد به دنیا اومد، مجرد زندگی کرد و مجرد هم مرد!!!!
عجب!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - mcse2010 - 07 اردیبهشت ۱۳۹۳ ۱۱:۵۱ ق.ظ
جز ریا زکس ندیدم
دل منو سوی غم کشانده
تا به خاک سیه نشانده
طاقتم دیگر نمانده
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - aamitis - 07 اردیبهشت ۱۳۹۳ ۱۲:۱۴ ب.ظ
میگوید وقت ندارم و من میدانم دروغ می گوید
هرقدر هم کسی سرش شلوغ باشد
اگر علاقه اش واقعی باشد
همیشه برایت وقت پیدا خواهد کرد..
" آنا گاوالدا "
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - tabassomesayna - 07 اردیبهشت ۱۳۹۳ ۱۲:۵۴ ب.ظ
دیروز داشتم از "پیاده رو " می رفتم نزدیک بود با یه موتوری تصادف کنم :|
می گم شاید بد نباشه بگیم یه چراغ راهنمایی رانندگی یا خط کشی ای چیزی تووی پیاده رو بذارن :|
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - fifa2020 - 07 اردیبهشت ۱۳۹۳ ۰۱:۰۵ ب.ظ
در عهد معالجات تو بیماری
بیکار شد از شیوه خلق آزاری
نی از پی آزار به سوی تو شتافت
آمد که شکایت کند از بیکاری
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - niyayesh.r - 07 اردیبهشت ۱۳۹۳ ۰۱:۳۴ ب.ظ
خیلی سال پیش تنها هدفم معدل ۱۹ توی مدرسه بود
وقتی رسیدم به کنکور هدفم این بود که بتونم یه دانشگاه توی تهران قبول بشم چون مامانم بهم گفته بود که فکر شهرستان رو از ذهنت پاک کن نمی دونم باورتون می شه یا نه ولی به لطف حضرت حق قبول شدم وارد دانشگاه شدم یه چند روزی گذشت دیدم این با آرمان و آرزوهای من خیلی فرق می کرد من یه فکر دیگه می کردم و چی شد اون موقع همه فقط رشته های برق و مکانیک رو تحویل می گرفتن اینجوری بود که یکمی خورد توی ذوقم اما خدا کمکم کرد که هدف مهتری توی زندگی داشته باشم
حالا کنکور ارشد دادم یه وقتایی با خودم فکر می کنم که اگه ارشد قبول شم ته خوشبختی هستش اما حالا دوستام رو می بینم که ارشد می خونن و ذهنشون دنبال چیز دیگه ای هستش
می دونید همیشه همه ی انسان ها قدرو منزلت اون چیزی رو که دارند نمی دونند
اون چیز می تونه سلامتی، محبت ، عشق، تحصیلات ، خانواده و حتی یه دوست خوب برای اوقات تنهایی باشه
اول به خودم می گم که به کسی برنخوره
چه خوبه قدر نعمتهایی رو که خداوند بزرگمون بهمون داده بدونیم
کاشکی واقعا بدونیم ...
از خداوند برای همه ی انسانها آرزو می کنم که قدر تک تک لحظات و نعمتهایی رو که خداوند بهشون عطا کرده بدونند
آمین
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - bodygard - 07 اردیبهشت ۱۳۹۳ ۰۲:۵۹ ب.ظ
سلام
واقعا این دنیا ارزش هیچی رو نداره یه موقع هایی شنیدی میگن مرگ رو جلوی چشمام دیدم من این رو سال گذشته دقیقا ۱۴ فروردین ۹۲ تجربه کردم
من هیئت علمی دانشگاه و فارغ التحصیل فناوری اطلاعات هستم و یه فرزند دختر دارم مگه از فرزندت چیزی عزیزتر هم هست تو جاده ماشین چپ کرد گفتم دیگه همه چی تموم شد نه رتبه اول بودنم تو کارشناسی نه تو کارشناسی ارشد نه هیئت علمی بودنم هیچ چیز به کمک نیومد اما یکی منو به خاطر دخترم دوباره در آغوش خودش گرفت .اره خدا ممنونم ممنونم ازت که دوباره لبخند دخترم رو می بینم.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - arezoo174 - 07 اردیبهشت ۱۳۹۳ ۰۵:۵۰ ب.ظ
کاش میشد...
امروز از صب تا الان یه احساس پوچی یه احساس افسرده بودن همه وجودمو گرفته نمیدونم چمه فقط میدونم آروم نیستم یه ترس ،از زندگی که میدونم پر قشنگیه سیرم میکنه نه جدیده نه قدیمی شده لامصب، این ترس عادت نمیشه که ساده ازش بگذرم هیچوقت باش کنار نیومدم چطور چیزی رو فراموش کنم وقتی جلو رومه وقتی این ترسو میبینم وقتی کنارمه
دیشب موقع خواب باز خواستم از خدا که تموم شه ولی با کمال ناامیدی به خودم گفتم میدونم فردا صب که بیدار شم بازم اون ترس جلو رومه آخه این بار اولم نبود ولی یه فرقی میکرد اینبار با ناامیدی از تموم شدنش بود که از صب تا الانمو خراب کرده
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - vesta - 07 اردیبهشت ۱۳۹۳ ۰۶:۰۸ ب.ظ
(۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۳ ۰۵:۵۰ ب.ظ)arezoo174 نوشته شده توسط: کاش میشد...
امروز از صب تا الان یه احساس پوچی یه احساس افسرده بودن همه وجودمو گرفته نمیدونم چمه فقط میدونم آروم نیستم یه ترس ،از زندگی که میدونم پر قشنگیه سیرم میکنه نه جدیده نه قدیمی شده لامصب، این ترس عادت نمیشه که ساده ازش بگذرم هیچوقت باش کنار نیومدم چطور چیزی رو فراموش کنم وقتی جلو رومه وقتی این ترسو میبینم وقتی کنارمه
دیشب موقع خواب باز خواستم از خدا که تموم شه ولی با کمال ناامیدی به خودم گفتم میدونم فردا صب که بیدار شم بازم اون ترس جلو رومه آخه این بار اولم نبود ولی یه فرقی میکرد اینبار با ناامیدی از تموم شدنش بود که از صب تا الانمو خراب کرده
تنها راه مقابله با ترس مواجه شدن باهاش هست
ترست هر چی هست سعی نکن باهاش کنار بیای و عادت کنی و ... از هر چی میترسی برو سراغش
مثلا از خوندن یه درسه، برو بخونش، اگر نخونی تا آخر عمر ترس باهات هست
حالا اون مسئله هر چی هست باهاش روبه رو شو تا ترست از بین بره
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Asemaneabi - 07 اردیبهشت ۱۳۹۳ ۰۷:۰۹ ب.ظ
اینجا.... هرچه میخواهد دل تنگت بگو هست .... درسته؟؟؟
پس اجازه بدید من هم حرف دلم رو بزنم که مدت هاست تو گلوم سنگینی میکنه...
حرف من آنچنان هم از حوزه درس و دانشگاه به دور نیست....
هروقت دفتر گذشته ها رو ورق میزنم و یاد روزی می افتم که نتایج کنکور کارشناسی آمد... بغض وحشتناکی گلوم رو فشار میده...
به یاد غمی می افتم که چشم های خسته و سخت کوش پدر و مادرم رو پر کرده بود.... پدر و مادری که همه امیدشون همین
دختر یکی یک دونشون بود... دختری که همیشه شاگرد اول مدرسه بود... همیشه جاش پای تخته بود...
همیشه معلم ها دوستش داشتن و .... همیشه عاشق درس خوندن بود... پدر و مادری که منتظر دیدن رتبه تک رقمی فرزن خودشون بودن
و من.... همه اینا رو نادیده گرفته بودم و هیچ تلاشی برای رسیدن به موفقیت نکردم...
و مجبور شدم برم دانشگاه آزاد ... اگر چه واحد جنوب درس خوندم.... اگر چه معدل بالای ۱۷ دارم....
اما باز هم نمیتونم خودم رو ببخشم... انگار یک نقطه ای هست که هیچ وقت دیگه بهش نمیرسم....
احساس میکنم دیگه نمیتونم آدم مفیدی باشم.... به هرحال ممنون که گوش کردید...
 
|