|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - esisonic - 15 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۱۲:۴۲ ب.ظ
(۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۱۱:۰۷ ق.ظ)uniquegirl نوشته شده توسط: اینو مینویسم برای دوستم که امروز تولدشه...
تولدش مبارک
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - maryami - 15 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۲:۴۵ ب.ظ
یه وقتایی خودمو بغل می کنم ؛
و می گم :
غصه نخور دیوونه !!!
من که باهاتــــــــــم .....
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - fo-eng - 15 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۴:۲۴ ب.ظ
۱/ وقتی خوشحالی میری در یخچالو وا میکنی!
وقتی ناراحتی میری در یخچالو وا میکنی!
وقتی کسلی میری در یخچالو وا میکنی!
داری با تلفن حرف میزنی میری در یخچالو وا میکنی!
وقتی نمیدونی چته! میری در یخچال و وا میکنی!
و آخه موجود اینقدر سنگ صبور !!
اینقدر محرم؟
اینقدر با حوصله ! ...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Donna - 15 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۵:۳۶ ب.ظ
زیاد خوب نباش...
زیاد دم دست هم نباش...
زیاد که باشی...
زیادی میشوی...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - esi - 16 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۱:۱۲ ق.ظ
عشق چیزی نیست جز بارانی ازغم ............. پشت یک لبخند
___________________________________________________
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:
»نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند.»
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند، تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک نتوانستند.
تنها یکی از مردان دانا گفت :
که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند..
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،
پیراهنش را بردارید
و تن شاه کنید،
شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند
ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب،
پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.
سیر و پر غذا خورده ام
و می توانم دراز بکشم
و بخوابم!
چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟
پسر شاه خوشحال شد
و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - yaser_ilam_com - 16 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۹:۰۲ ق.ظ
هنوز گاهی میان آدم ها گم می شوم
کوچه ها را بلد شدم
خیابان ها را بلد شدم ...
ماشین ها را ، مغازه ها را
...ولی هنوز گاهی میان آدم ها گم می شوم
آدم ها رابلد نیستم ...!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - esisonic - 16 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۱:۳۳ ب.ظ
یه وقتایی خودمو بغل میکنم... و میگم ، غصه نخور دیونه... من که باهاتم!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - yaser_ilam_com - 16 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۳:۲۲ ب.ظ
دستانم را بالا می برم/دستانم را تا خدا بالا میبرم و نگاه ترم را به حکمت و رحمتش میدوزم
کاش صبورم کند/کاش لایقش باشم..............
ترسم را از خود بیرون میکنم/امروز در آغوش خدا،دلیلی برای ترس نیست.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - maryam70 - 16 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۴:۱۶ ب.ظ
خانه ای با سقف آبی
خانه ای می سازم که سقفی نداشته باشد، می خواهم سقفش آسمان تو باشد خدایا
می خواهم زیر سقف آبی تو باشم تا بدون واهمه برایت بگریم
نمی خواهم دیگرزیرسقفی باشم که خشتی از آجروسیمان وگج باشد
دیگر خسته شده ام میخواهم وقتی دلم گرفت آسمانت را ببینم نه گج و سیمان را
آبی آسمانت را ببینم و هر لحظه عظمتت را حس کنم
خانه من تنها دیوار دارد
دیوارهای خانه من آجری نیست جنسی از جنس درختان توست
می خواهم همیشه در خانه خود و زیر سقف تو باشم
بدون منت، بدون واهمه، بدون کینه، بدون غرور، بدون زشتی
و با همه زیبایی بنشینم زیر سقف آبی تو
بارانت، برفت، کولاکت را به جان خرم و به فکر رهایی و جستن از آنها نباشم
سقف تو را میخواهم با همه زیبایی و سختی اش
خدایا وقتی انسان را آفریدی برخودآفرین گفتی ولی من از این آفریده ات بیزارم
اینها انسانی نیستند که تو آفریدی، اینها دلی دارند از سنگ
اینها دستهایی دارند فولادی تا بر سر مظلوم زنند
اینها سلاحی دارند به نام عشق که بانام آن، نه خود آن دلت را می شکنند
اینها ...
اینها، اینها آنی نیستند که تو آفریدی
خدایا من از اینها به اینجا پناه آورده ام، به خانه ی خود و زیر سقف تو خدایا
خدایا دلم از آفریده هایت خیلی گرفته
خدایا می خواهم اولیه باشم همانند انسانهای اولیه باشم چیزی نفهمم
فهمیدن خوب است ولی گر بدبخت باشی نفهمیدن خوب است
آری می خواهم اولیه باشم
می خواهم چیزی نفهمم چرا که فهمیدن آنچه که هست مرا آزارم میدهد
می خواهم در جنگلی زندگی کنم که بالای شهر و پایین شهر نداشته باشد
می خواهم زبانی بلد نباشم و با زبان خودمان با هم حرف بزنیم
با زبان بی زبانی، بدون دورنگی، همانند گلها، گیاهان، با نگاهم، با دلم
با تو حرف بزنم خدایا
آمده ام، آمده ام خارج شهر قصد برگشتن به آنجا را ندارم
آنجا همه صورت انسانیت به خود گرفته اند
در میان آنها بودن گاهی چنان سخت می شود که حتی گاهی خود را در شکل آنها میبینی
آری آمده ام به کنار تو، بی هیچ کسی، تنها می خواهم با تو باشم
می خواهم دیگر تنها باشم، تنها با تو، کسی را ندانم به جز تو خدایا
می خواهم اولیه باشم...
حال تو مرا گر آدمی دیدی حوایی ببخش و گرحوایی دیدی آدمی ببخش
غیر از این را از تو نخواهم
گر نبخشیدی نیز عیب ندارد خودت را از من دریغ مکن
خدایا عمریست گریسته ام حال دیگر خسته ام خیلی خسته ام
خدایا از پنهان کردن بغضم، از شب ها در سکوت شب گریستن ها خسته ام
دیگر توان گریستن نیز ندارم، پاهایم توان رفتن روی زمین را ندارند
می خواهم دیگر پیش تو باشم
می خواهم دیگر تنها باشم
می خواهم دیگر زندگی نباشد گر باشد با موجودات نقاب به چهره نباشد
می خواهم دیگر تنها بمانم
می خواهم دیگر اولیه باشم
می خواهم دیگر چیزی نفهمم چرا که از این فهمیدن ها بیزارم
خانه ام را می سازم
اولیه می شوم
چیزی نمیفهمم بجز تو خدایا
خدایا
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - SarahArshad - 16 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۴:۲۹ ب.ظ
چقدر شعر !!!!!!!!!!!!!!
دارم گم میشم تو این همه آه وناله ی دلهای تنها وسرگردان !!!!!!!
بابا بی خیال باشید ولذت ببرید از سالهای خوشتون دوستان عزیزم!!!!! یه موقع چشم باز می کنی که می بینی تو زیر بار مشکلات داری میشکنی اون موقع یاد امروز می افتی .هرچی مغزت و مرور می کنی هیچ شعری یادت نمیاد همه احساست مرده .
می دونی چرا؟
شعر روح لطیف میخواد مشکلات زندگی تو رو سنگ کرده وهمه چیز در تو خشکیده!!!!!!!!!!!!
پس از این روح لطیفت لذت ببر و نگران سنگ ریزهایی که دارن به خونه دلت می خورن نباش !
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - maryami - 16 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۸:۰۱ ب.ظ
نقــاش بـاشـی!
چـقــدر می گیـری
بیایی و صفحه های دلم را رنـگ کنی؟
بـعـــد بـرای دیــوار اتاق دلـــم
یــــک روز آفتابی بکشی که نــــور آفتـــاب تا میـانه اتاق آمــــده باشد
راستـــــی مـــن روی صـــورتــم یـــک خنــــــده می خـــواهـــم .....
نــرخ ِ خـنـــــده که گـــــران نیســــت؟
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - - rasool - - 16 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۱۰:۵۶ ب.ظ
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - انرژی مثبت - ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۱۱:۲۲ ب.ظ
رابطه ما انسانها با پدر و مادر !!!
تو ۳ سالگی " مامان ، بابا عاشقتونم"
تو ۱۰ سالگی " ولم کنین " ![Sad Sad](images/smilies/sad.gif)
تو ۱۶ سالگی" مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم" ![Sad Sad](images/smilies/sad.gif)
تو ۱۸ سالگی" باید از این خونه بزنم بیرون" ![Sad Sad](images/smilies/sad.gif)
تو ۲۵ سالگی " حق با شما بود"
تو ۳۰ سالگی "میخوام برم خونه پدر و مادرم "
تو ۵۰ سالگی " نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم"
تو ۷۰ هفتاد سالگی " من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن"
ان شالله که همیشه بگیم از این که حرفشون رو گوش کردم و بهشون احترام گذاشتم خوشحالم و شکر کنیم که همیشه دعای خیرشون همراهمونه
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - esisonic - 16 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۱۱:۴۱ ب.ظ
گفتند دوست چند بخشه؟ گفتم: ای آقا کارش از بخش و روستا و شهر و کشور، گذشته. دوست یه دنیاست
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - blackhalo1989 - 17 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۲:۲۱ ق.ظ
انقدر حال میده تاپیک های با پست زیاد رو "حالت موضوعی" کنید! مثلا همین تاپیک رو "حالت موضوعی" کنید. فکر کنم یه فشار اساسی به سرور میاد!
|