مطالب خواندنی و تصاویر جالب - نسخهی قابل چاپ |
کتلت و نون سنگک - hamed_k2 - 13 تیر ۱۳۹۱ ۰۳:۲۲ ب.ظ
کتلت و نون سنگک ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کفش، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند... پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم. می گفت نون خوب خیلی مهمه! من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت. دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود. صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همرو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. خانواده ی اصغر اینجوری نبود، در می زدند و میامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری که داشت میکرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.. چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید. اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت حالا مگه چی شده؟ گفتم چیزی نیست، اما … در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم .تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند. وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد: "من آدم زمختی هستم". زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها . حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم. آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه.. میوه داشتیم یا نه …همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک . پدرم راست می گفت. نون خوب خیلی مهمه . من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیت ش را می فهمی. |
**** دهخدا اگر زنده بود لغت نامه ای جدید مینوشت : زرنگ یا دزد ؟؟؟؟؟ - SarahArshad - 16 تیر ۱۳۹۱ ۰۹:۲۴ ق.ظ
>> باتشکر از مصطفی >> >> آخرین روزهای اسفند ماه سال ۱۳۹۰ همراه بود با خبر تصادف علی دایی که پس از شکست تیمش در حال عزیمت از اصفهان به تهران، به علت خوابآلودگی خودروی وی واژگون میشود. اما از آن جا که برخی حاشیهها برای من جذابتر و جالب توجهتر از اصل موضوع است، خبر سرقت اموال علی دایی از داخل خودروی وی انگیزهی من برای نگارش این یادداشت شد. به قول مأموران آگاهی اجازه دهید صحنه را بازسازی کنیم. علی دایی با خودروی پرادوی خود در محور اصفهان به کاشان در ساعت ۲۰:۱۰ دچار سانحه میشود، محمد دایی برادر وی از خودرو پیاده شده و در حالی که علی دایی بیهوش است با استمداد از اورژانس به همراه وی به یکی از بیمارستانهای کاشان میروند و خودروی پرادوی بیدر و پیکر را به حال خود رها میکنند. به نظر شما با آمار و احتمال ریاضی چقدر احتمال دارد که افرادی که وسایل علی دایی را به سرقت بردهاند، سارق حرفهای باشند؟ با بیان برخی توضیحات و شواهدی که خودم به عینه با آنها روبرو بودهام، اثبات خواهم کرد این قبیل افراد نه تنها سارق حرفهای و سابقهدار نیستند بلکه همین آدمهای معمولی هستند که در اطراف ما زندگی میکنند. امکان دارد شما با این افراد دوست باشید، همسایه باشید، همکار باشید و خدای ناکرده فامیل باشید. قیافههایشان هم کاملاً معمولی است مثل همهی آدمها. اسلحه و نقاب و شاه کلید هم ندارند. >> >> داستان اول >> بچه بودم و بنّایی داشتیم. جلوی خانهمان یک کامیون آجر خالی کرده بودند تا بنای نیمهتمام خانه به سرانجام برسد. پدرم یک روز آمد و گفت احساس میکنم از این آجرها کم میشود. یک روز صبح زود به کمین نشستیم و دیدیم مردی با فرقون دارد از این آجرها بار میکند که ببرد. با پدرم از خانه آمدیم بیرون و جالب این که طرف فرار نکرد و همچنان داشت به کارش ادامه میداد. پدرم گفت: «آقا چه کار میکنی؟! این آجرها برای ماست» با خونسردی گفت: «دو تا کوچه بالاتر داریم برای آقا امام حسین تکیه درست میکنیم، راه دوری نمیرود» پدرم گفت: «با آجر دزدی؟!» مرد پررو گفت: «یعنی شما از یک فرقون آجر برای امام حسین دریغ میکنید؟ واقعاً که!» و پدرم افزود: «زندگی من فدای امام حسین ولی شما باید اجازه بگیرید» و خلاصه بحث بالا گرفت و با دعوا و اعصاب خرد این آقای زبان نفهم را با دست خالی روانهاش کردیم رفت. >> >> داستان دوم >> نوجوان بودم و تابستان بود. رفته بودیم به شهرستان آباء و اجدادیمان، همراه با پسر یکی از بستگان دور رفتیم به بازار. در حین پرسهزدن در بازار به من اشارهای کرد که «اینو داشته باش» روبروی یک مغازه ایستاد و چند تا سنجاقسر را برداشت و دربارهی قیمت با فروشنده که پیرمردی بود وارد صحبت شد و نهایتاً گفت گران است و به ظاهر سنجاقها را سر جایش گذاشت. اندکی که دور شدیم کف دستش را به من نشان داد و گفت «حال کردی!» و من مات و مبهوت از این حرکت وی که «این چه کاری بود کردی» و او نیز پاسخ داد «آدم باید زرنگ باشه، به تو هم میگن بچه تهران؟!» >> این فرد الان زنده است، کاسب است، برای خودش مغازه دارد، زن دارد، آبرو دارد، برای خودش در بازار اعتبار دارد و من سالهاست که ندیدمش. نمیدانم الان در شغلش چگونه است. دأبش چیست؟ ولی برای کسی که دزدی را زرنگی میپندارد و میگوید کاسب باید زرنگ باشد، بعید است که اگر جایی فرصتی برای قاپیدن یا تصاحب مال بیصاحبی یافت از این فرصت دریغ کند. (منظور از مال بیصاحب، مالی است که هماکنون صاحبش بالای سرش نیست) >> >> داستان سوم >> در دوران سربازی بارها و بارها اتفاق میافتاد که اموال همخدمتیها را میبردند. خوب دزد که نمیتواند از بیرون بیاید داخل پادگان و پول و اموال سربازها را ببرد. پس نتیجتاً سارق یا سارقین غریبه نبودند. یکی از مبتلا بهترین چیزهایی که دزدیده میشد پوتین بود. پوتین را نمیشد خیلی محافظت کرد. چون کثیف بود و اگر داخل ساک یا زیر سر میگذاشتی کثیفکاری میکرد و چارهای نبود مگر این که بگذاری بالای سرت و خوابت هم از عمق هزار پا بیشتر نشود که اگر کسی خواست ببرد تو بیدار شوی و طرف بیخیال شود. دقت کنید چگونه یک نفر میتواند پوتین همخدمتی خودش را ببرد و به روی مبارکش نیاورد؟! اینها سارق حرفهای سابقهدار نبودند، از همین جوانان رشید این مرز و بوم بودند که دیپلم گرفته یا نگرفته، آمده بودند خدمت سربازی. این قضیه منحصر به گروهان و گردان ما هم نبود. من در گروهانها و دیگر گردانها هم دوستانی داشتم و همه از این مسأله گلایه داشتند و دزدی در پادگان یک پدیدهی فراگیر بوده و هست. >> >> داستان چهارم >> در دوران دانشجویی چندین بار مواد خوراکی و بعضاً غذاهای مرا با ظرفش بردند و حتی ظرف خالی را نیز نیاوردند. اگر بگوییم سرقت اموال در محیط پادگان شاید طبیعی به نظر برسد، در محیط علمی دانشگاه به هیچ عنوان قابل توجیه نیست. ترم دوم بود که به یخچال سوئیت ما بچههای مهندسی زیاد دستبرد میزدند، من در یک اقدام ابتکاری با ماژیک روی در یخچال نوشتم: «بالاخره یه روز میگیرمت!» و از آن پس چیزی از آن یخچال جابجا نشد. جالب این بود که این موضوع با واکنش دانشجویان سارق مواجه شد که «شما فکر کردید ما دزدیم!» همان ضربالمثل بالا بردن چوب و فرار گربه دزده. یک روز صبح در سرویس دانشگاه یکی از همین برادران تحصیلکردهی سارق داشت برای دوست بغل دستیاش دزدیهایش را تئوریزه میکرد. او میگفت: «ببین ما اینجا همه دانشجوییم، مال من و مال تو نداره». این آقا دانشجوی رشتهی دبیری بود و الان معلم است. خدا به خیر کند عاقبت دانشآموزانی که زیردست این فرد تربیت میشوند. >> >> >> داستان پنجم >> مسئول بسیج دانشجویی بودم و بسیج را همراه با اعضای فعّال آن در حالی از نفر قبلی تحویل گرفتم که هیچ شناخت درستی نسبت به اعضای بسیج و فرهنگ سازمانی آن نداشتم. یک روز دو نفر از بچههای بسیج آمدند و گفتند: «حاجی! رفتیم از روابط عمومی دانشگاه دو تا یونولیت تک زدیم (یعنی بیاجازه برداشتیم) واسه نمایشگاه» گفتم: «شما خیلی بیخود کردید، همین الان میرید میذارید سر جاش» گفتند: «حاجی! اینو از دوم خردادیها کش رفتیم خودت که دیدی دانشگاه واسه برنامههای بسیج بودجه نمیده، ما هم حق داریم سهم خودمون رو این جوری بگیریم» گفتم: «اینجا صحنهی نبرد با نیروهای بعثی نیست که شما بروید غنیمت بگیرید! اینجا دانشگاه است و برای خودش قانون دارد. ما سهم بسیج را باید از راه قانونی بگیریم. این کاری که شما کردید اسمش دزدی است!» و سرانجام با اصرار من رفتند و شبانه مجدداً یونولیتها را سر جایش گذاشتند. >> >> داستان ششم >> ازدواج کردیم و رفتیم سر خانه و زندگی مشترک. در آپارتمانمان دو نفر بودند که با ماشین کار میکردند و به اصطلاح مسافرکش بودند. یک روز دیدم یکی از اینها دارد با یک صندوق صدقات خالی، سر و کله میزند. رو به من گفت: «آقامحمد! شما که مدیر آپارتمانی از پول صندوق یه قفل بخر برای این صندوق، همین جا هم نصبش کنیم» پرسیدم: «ببخشید این صندوق رو از کجا آوردید؟» گفت: «این رو سر خط پیداش کردم، قفلش رو شکسته بودن، پولاشم برده بودن، من گفتم صندوق خالیش که به درد کسی نمیخوره» من گفتم: «آقای ...! این صندوق صدقات مال ما نیست! اگر نیاز باشد ما یک صندوق صدقات میخریم» با یک حالت خاص گفت: «برو بابا تو هم دلت خوشه! میلیارد میلیارد دارن میبرن، اونوقت تو به این گیر دادی!» گفتم: «در هر صورت من برای این صندوق هیچ هزینهای نمیکنم، نمیخوام مال شبههناک بیاد توی این آپارتمان» با لب و لوچهی آویزان و با بیمیلی گفت: «باشه هر چی شما بگی!». در این داستان به سلسله مراتب سرقت دقت کنید. یعنی یکی پول صندوق را میبرد و دیگری صندوق قفل شکسته را. مثل شیری که گورخری را شکار میکند و دل و جگر و رانش را میخورد، کفتارهایی پیدا میشوند که گوشتهای پشت و قسمت شکم را بخورند، پس از آنها لاشخورهایی میآیند که گوشت بین دندهها و استخوانها را میخورند، نهایتاً هم مورچهها هر آن چه مانده باشد را صاف و تمیز میکنند. >> >> جمعبندی >> اختلاس سه هزار میلیارد تومانی که سال گذشته از آن رونمایی شد (چون از سال ۸۷ شروع شده بود و در ۹۰ به مراحل پایانی و رونمایی رسید) توسط سارقان سابقهدار صورت نگرفته است. بلکه خیلی از این متهمان از افراد به ظاهر آبرودار بودهاند که موقعیتی برای بروز و ظهور خرده فرهنگ قاپیدن و چاپیدن مهیا یافتهاند. حالا یکی در توانش اختلاس سه هزار میلیاردی است، آن دیگری به اندازهی سه میلیارد دستش برای چاپیدن اموال بیصاحب باز است، یکی دیگر سه میلیون، یکی دیگر میتواند غذای همخوابگاهیاش را ببرد، یکی دیگر دستش میرسد که پوتین همخدمتیاش را بدزد و ... خلاصه هر کس به اندازهی توانش و بر اساس این فرهنگ غلطی که در ضمیر بسیاری از ایرانیان درونیسازی شده است از این آب گلآلود تا بتواند ماهی میگیرد و اسمش را هم میگذارد زرنگی! ربطی هم به پولدار بودن یا فقیر بودن ندارد. وقتی اسم بلند کردن مال بیصاحب را بگذاریم زرنگی، میلیاردر هم که باشی و اعتقاد داشته باشی آدم باید زرنگ باشد، از بلند کردن یک اسکناس هزار تومانی در خلوت دریغ نمیکنی! >> همانگونه که در داستانهای بالا بیان شد، این صفت ناپسند منحصر به یک طبقه یا گروه یا محیط خاص نیست و رفتاری است بیمارگونه و فراگیر که متأسفم بگویم مردمان برخی از کشورهای دیگر، بر اساس شواهدی که دیدهاند ایرانیان را با این ویژگی میشناسند. >> منبع :نت |
RE: مطالب خواندنی و تصاویر جالب - banou - 18 تیر ۱۳۹۱ ۰۹:۵۹ ب.ظ
/////// |
مطالب خواندنی و تصاویر جالب - uniquegirl - 26 تیر ۱۳۹۱ ۱۰:۳۴ ب.ظ
سیاست رسانه ای... بدون شرح... |
RE: مطالب خواندنی و تصاویر جالب - maryami - 31 تیر ۱۳۹۱ ۰۴:۰۹ ب.ظ
اولی عکسی هست که چند جایزه بین المللی را از آن خود کرد! دومی هم قورباغه ای شبیه به مرد عنکبوتی! به تازگی یک زوج جوان ماجراجو، به نام های کاسیو لوپز و همسرش الساندرا در پارک ملی ماسایی مارا در کنیا توانسته اند از نوع خاصی قورباغه تصویری تهیه کنند که بی اندازه به مرد عنکبوتی یا همان اسپایدرمن افسانه ای شباهت دارد. این زن و شوهر که هر دو در سائوپائولو برزیل به حرفه عکاسی مشغولند، در ادامه گفتند: ابتدا باور کردنش برای خودمان هم غیرممکن بود که یک جاندار واقعی به این اندازه به شخصیت افسانه ای فیلم های تخیلی شبیه باشد. همچنین متخصصین جانورشناسی پارک ملی کنیا، هنوز بر سر مارمولک یا قورباغه بودن این حیوان عجیب اختلاف نظر دارند. منبع: پایگاه اطلاع رسانی جام نیوز مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید. مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید. |
RE: مطالب خواندنی و تصاویر جالب - - rasool - - 16 مرداد ۱۳۹۱ ۰۵:۱۰ ب.ظ
(۱۶ مرداد ۱۳۹۱ ۰۴:۵۸ ب.ظ)Aurora نوشته شده توسط: فکر کنم اون نقاط صورتی ، مشکلات و موانع باشند. و اون علامت بعلاوه هم هدف ما . و اون دایره ها ی سبز رنگ هم در واقع سیر تکاملی ماست. پس با تمرکز روی هدف و برنامه مون همراه با اعتقادی درست ، موانع بتدریج نابود می شن . |
بهترین لحظات زندگی از نگاه چارلی چاپلین - GoodStudent67 - 16 مرداد ۱۳۹۱ ۰۷:۵۲ ب.ظ
To fall in love عاشق شدن To laugh until it hurts your stomach آنقدر بخندی که دلت درد بگیره To find mails by the thousands when you return from a vacation. بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی هزار تا نامه داری To go for a vacation to some pretty place. برای مسافرت به یک جای خوشگل بری To listen to your favorite song in the radio. به آهنگ مورد علاقت از رادیو گوش بدی To go to bed and to listen while it rains outside. به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی To leave the Shower and find that the towel is warm از حموم که اومدی بیرون ببینی حو له ات گرمه ! To clear your last exam. آخرین امتحانت رو پاس کنی To receive a call from someone, you don""t see a lot, but you want to. کسی که معمولا زیاد نمیبینیش ولی دلت میخواد ببینیش بهت تلفن کنه To find money in a pant that you haven""t used since last year. توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده نمیکردی پول پیدا کنی To laugh at yourself looking at mirror, making faces. برای خودت تو آینه شکلک در بیاری و بهش بخندی !!! Calls at midnight that last for hours. تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعتها هم طول بکشه To laugh without a reason. بدون دلیل بخندی To accidentally hear somebody say something good about you. بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره از شما تعریف میکنه To wake up and realize it is still possible to sleep for a couple of hours. از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه هم میتونی بخوابی ! To hear a song that makes you remember a special person. آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد شما مییاره To be part of a team. عضو یک تیم باشی To watch the sunset from the hill top. از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنی To make new friends. دوستای جدید پیدا کنی To feel butterflies! In the stomach every time that you see that person. وقتی "اونو" میبینی دلت هری بریزه پایین ! To pass time with your best friends. لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی To see people that you like, feeling happy کسانی رو که دوستشون داری رو خوشحال ببینی See an old friend again and to feel that the things have not changed. یه دوست قدیمی رو دوباره ببینید و ببینید که فرقی نکرده To take an evening walk along the beach. عصر که شد کنار ساحل قدم بزنی To have somebody tell you that he/she loves you. یکی رو داشته باشی که بدونید دوستت داره remembering stupid things done with stupid friends. To laugh .......laugh. ........and laugh ...... یادت بیاد که دوستای احمقت چه کارهای احمقانه ای کردند و بخندی و بخندی و ....... باز هم بخندی These are the best moments of life.... اینها بهترین لحظههای زندگی هستند Let us learn to cherish them. قدرشون روبدونیم "Life is not a problem to be solved, but a gift to be enjoyed" زندگی یک هدیه است که باید ازش لذت برد نه مشکلی که باید حلش کرد وقتی زندگی ۱۰۰ دلیل برای گریه کردن به تو نشان میده تو ۱۰۰۰ دلیل برای خندیدن به اون نشون بده. چارلی چاپلین |
مطالب خواندنی و تصاویر جالب - fatima1537 - 17 مرداد ۱۳۹۱ ۰۳:۳۷ ق.ظ
(۱۶ مرداد ۱۳۹۱ ۰۴:۵۸ ب.ظ)Aurora نوشته شده توسط: عجیب اینجاست که هیچ نقطه سبزی در این عکس در کار نیست و در واقع نقاط صورتی نیز ناپدید نمی شوند. این دلیل محکمی است که ما همیشه دنیای خارج را آنگونه که هست نمی بینیم.خیلی جالب بود امان از دست این خطای دید . همونطور که گفتید ما اون چیزی که میبینیم همیشه حقیقت نیست |
این متن ارزش خوندن داره فقط دو دقیقه وقت میگیره - hajar2261 - 18 مرداد ۱۳۹۱ ۰۱:۴۹ ق.ظ
(۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۱۰:۰۷ ب.ظ)hamed_k2 نوشته شده توسط: این متن ارزش خوندن داره فقط دو دقیقه وقت میگیرهوای شما چه متن های قشنگی می نویسید منبعتون رو هم می گید؟ راستی خودتون نمی نویسید؟ |
RE: مطالب خواندنی و تصاویر جالب - Parva - 18 مرداد ۱۳۹۱ ۰۳:۴۶ ب.ظ
|
RE: بهترین لحظات زندگی از نگاه چارلی چاپلین - farima69 - 20 مرداد ۱۳۹۱ ۰۵:۰۱ ب.ظ
ایول خیلی خیلی قشنگ بود کلی لذت بردم. بهترین لحظه زندگی منم اینه که انقدر بخندی که دلت درد بگیره |
برای عزیزان وبهترین دوستان - alirrrrrr - 28 مرداد ۱۳۹۱ ۱۲:۵۰ ق.ظ
مطلب زیر رو از وبلاگ مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید. گرفتم،واسه خودم خیلی جالب بود واسه همین ،گذاشتم توی مانشت گفتم شاید مورد علاقه مانشتی های عزیز واقع بشه. سلام تقدیم به همه عزیزان : مهم نیست چه سنی داری هنگام سلام کردن مادرت را در آغوش بگیر. ا گر کسی تو را پشت خط گذاشت تا به تلفن دیگری پاسخ دهد تلفن را قطع کن. هیچوقت به کسی که غم سنگینی دارد نگو " می دانم چه حالی داری " چون در واقع نمی دانی. یادت باشد گاهی اوقات بدست نیاوردن آنچه می خواهی نوعی شانس و اقبال است. هیچوقت به یک مرد نگو موهایش در حال ریختن است. خودش این را می داند. از صمیم قلب عشق بورز. ممکن است کمی لطمه ببینی، اما تنها راه استفاده بهینه از حیات همین است. در مورد موضوعی که درست متوجه نشده ای درست قضاوت نکن. وقتی از تو سوالی را پرسیدند که نمی خواستی جوابش را بدهی، لبخند بزن و بگو: "برای چه می خواهید بدانید؟ " هرگز موفقیت را پیش از موقع عیان نکن. هیچوقت پایان فیلم ها و کتابهای خوب را برای دیگران تعریف نکن. وقتی احساس خستگی می کنی اما ناچاری که به کارت ادامه بدهی، دست و صورتت را بشوی و یک جفت جوراب و یک پیراهن تمیز بپوش. آن وقت خواهی دید که نیروی دوباره بدست آورده ای. هرگز پیش از سخنرانی غذای سنگین نخور. راحتی و خوشبختی را با هم اشتباه نکن. هیچوقت از بازار کهنه فروشها وسیله برقی نخر. شغلی را انتخاب کن که روحت را هم به اندازه حساب بانکی ات غنی سازد. سعی کن از آن افرادی نباشی که می گویند : " آماده، هدف، آتش " هر وقت فرصت کردی دست فرزندانت را در دست بگیر. به زودی زمانی خواهد رسید که او اجازه این کار را به تو نخواهد داد. چتری با رنگ روشن بخر. پیدا کردنش در میان چتر های مشکی آسان است و به روزهای غمگین بارانی شادی و نشاط می بخشد. وقتی کت و شلوار تیره به تن داری شیرینی شکری نخور. هیچوقت در محل کار درمورد مشکلات خانوادگی ات صحبت نکن. وقتی در راه مسافرت، هنگام ناهار به شهری می رسی رستورانی را که در میدان شهر است انتخاب کن. در حمام آواز بخوان. در روز تولدت درختی بکار. طوری زندگی کن که هر وقت فرزندانت خوبی، مهربانی و بزرگواری دیدند، به یاد تو بیفتند. بچه ها را بعد از تنبیه در آغوش بگیر. فقط آن کتابهایی را امانت بده که از نداشتن شان ناراحت نمی شوی. ساعتت را پنج دقیقه جلوتر تنظیم کن. هنگام بازی با بچه ها بگذار تا آنها برنده شوند. شیر کم چرب بنوش. هرگز در هنگام گرسنگی به خرید مواد غذایی نرو. اضافه بر احتیاج خرید خواهی کرد. فروتن باش، پیش از آنکه تو به دنیا بیایی خیلی از کارها انجام شده بود. از کسی که چیزی برای از دست دادن ندارد، بترس. فراموش نکن که خوشبختی به سراغ کسانی می رود که برای رسیدن به آن تلاش می کنند نقل از مارشال مدرن |
مطالب خواندنی و تصاویر جالب - Eternal - 01 شهریور ۱۳۹۱ ۰۸:۲۷ ب.ظ
شخصی در یک تست هوش دردانشگاه که جایزه یک میلیون دلاری براش تعیین شده شرکت کرده . سوالات این مسابقه به شرح زیر میباشد : ۱-جنگ ۱۰۰ ساله چند سال طول کشید؟ الف-۱۱۶ سال ب-۹۹ سال ج-۱۰۰ سال د- ۱۵۰ سال آن شخص از این سوال بدون دادن جواب عبور کرد . ۲-کلاه پانامایی در کدام کشور ساخته میشود؟ الف-برزیل ب-شیلی ج-پاناما د-اکوادور آن ازدانش اموزان دانشگاه برای جواب دادن کمک خواست . ۳-مردم روسیه در کدام ماه انقلاب اکتبر را جشن میگیرند؟ الف-ژانویه ب-سپتامبر ج-اکتبر د-نوامبر آن شخص از خدا کمک خواست . ۴-کدام یک از این اسامی اسم کوچک شاه جورج پنجم بود؟ الف-ادر ب-البرت ج-جورج د-مانویل آن شخص این سوال رو با پرتاب سکه جواب داد . ۵-نام اصلی جزایر قناری واقع در اقیانوس ارام از چه منبعی گرفته شده است؟ الف-قناری ب-کانگرو ج-توله سگ د-موش صحرایی آن شخص از خیر یک میلیون دلار گذشت . اگر شما فکر میکنید که از آن شخص باهوشتر هستید و به هوش او میخندید، پس لطفا به جواب صحیح سوالات در زیر توجه کنید: ۱- جنگ ۱۰۰ ساله( ۱۴۵۳-۱۳۳۷ میلادی) به مدت ۱۱۶ سال به درازا کشید. ۲- کلاه پانامایی در کشور اکوادور ساخته میشود. ۳- انقلاب اکتبر روسیه در ماه نوامبر جشن گرفته میشود. ۴- نام کوچک شاه جورج البرت بود.(در ۱۹۳۶ او نام کوچک خود را تغییر داد.) ۵- توله سگ. در زبان اسپانیایی INSULARIA CANARIA که در فارسی به معنی جزایر توله سگها است |
بهترین لحظات زندگی از نگاه چارلی چاپلین - hajar2261 - 03 شهریور ۱۳۹۱ ۱۱:۴۸ ق.ظ
چه ساده و قشنگ |
مطالب خواندنی و تصاویر جالب - انرژی مثبت - ۰۳ شهریور ۱۳۹۱ ۰۲:۲۲ ب.ظ
به نظرم متن زیبایی بود واسه این اینجا اوردمش زندگی یک قالی بزرگ است، هر هزار سال یکبار فرشتهها قالی جهان را در هفت آسمان میتکانند، تا گرد و خاک هزار سالهاش بریزد و هر بار با خود میگویند: این قالی نیست که قرار بود انسان ببافد، این فرش فاجعه است… با زمینه سرخ خون و حاشیههای کبود، و نقش برجستههای ستم… فرشتهها گریه میکنند و قالی آدم را میتکانند و دوباره با اندوه بر زمین پهنش میکنند. رنگ در رنگ، گره در گره، نقش در نقش… قالی بزرگی است زندگی. که تو میبافی و من میبافم، همه بافندهایم. میبافیم و رج به رج بالا میبریم. میبافیم و میگسترانیم. دار این جهان را خدا بر پا کرد و خدا بود که فرمود: ” ببافید “، و آدم نخستین گره را بر پود قالی زندگی زد. و هر که آمد، گرهای تازه زد و رنگی ریخت و طرحی بافت. و چنین شد که قالی آدمی رنگارنگ شد. آمیزهای از زیبایی و نازیبایی، سایه روشنی از خوبی و بدی. گره تو هم تا ابد بر این قالی خواهد ماند، طرح و نقشت نیز، و هزاران سال بعد، آدمیان بر فرشی خواهند زیست که گوشهای از آن را تو بافتهای. کاش گوشهای را که سهم توست زیباتر ببافی!!! |