تالار گفتمان مانشت
داستان غم انگیز حداقل برای خود من - نسخه‌ی قابل چاپ

صفحه‌ها: ۱ ۲ ۳ ۴
داستان غم انگیز حداقل برای خود من - ali_computer69 - 27 تیر ۱۳۹۰ ۰۴:۱۶ ب.ظ

خرم آباد - خبرگزاری مهر: دیدن دختری ۲۷ ساله در جایی که ساکنانش همگی سالمندان هستند شاید غیرمنتظره ترین اتفاق باشد ولی فریبا دختری که ۲۷ سالگی را آخر دنیا می داند این روزها آرزوهایش را در زیر سقف همین خانه چال می کند تا فردایش را در زیر آوار "ام اس" به خاک بسپارد.
برای دیدن فریبا که این روزها فکرم را خیلی مشغول کرده بود راهی آسایشگاه سالمندان صدیق خرم آباد شدم؛ جایی که انتظار دیدن هر چیزی را داری ولی نه سایه سنگین دختری ۲۷ ساله بر دیوارهای بی رنگ این خانه... فکر می کنی که اینجا باید با سالمندان از گذشته های دورشان حرف بزنی غافل از اینکه با فریبای ۲۷ ساله باید از آینده هایی سخن گفت که آنها را دفن کرده تا ۲۷ سالگی اش آخر دنیا باشد.

مریم سپهوند مسئول فنی سرای سالمندان "صدیق" قبل از رفتن به اتاق فریبا از او و بیماری اش می گوید؛ از "ام اس" که دختر جوان را زمین گیر کرده و فردایش را شاید به آتش کشیده است.

وی با یادآوری اینکه اینجا خانه سالمندان است می گوید که اینجا به خاطر رضای خدا از فریبا نگهداری می شود وگرنه مراقبت هایی که یک بیمار "ام اس" نیاز دارد متفاوت است.

مسئول فنی سرای سالمندان سالمندان صدیق خرم آباد می گوید که کسی از فریبا حمایت نمی کند و همه هزینه های بیماری و نگهداری اش را خانه سالمندان با وجود همه کمبودهایی که دارد می پردازد.

اتاقی برای سه سالمند و یک دختر ۲۷ جوان

ما را به اتاق فریبا می برد. چهار تخت داخل اتاق است که تنها یکی از آنها متعلق به فریباست و سه تخت دیگر را زنانی پر کرده اند که فریبا را نوه می خوانند و گاهی برای پیدا کردن قبله و درد دل کردن فریبا را صدا می زنند...
[تصویر:  670282_orig.jpg]
دستم را به سمت فریبا که تنها دو سال با من اختلاف سنی دارد دراز می کنم تا به رسم دوستی سلام بدهم و او هم با لبخندی گرم دستم را می فشارد و غافلگیرم می کند. شاید قرار نبود از دختر نحیف و لاغری که "ام اس" رمقش را بریده لبخندی چنین گرم ببینم و احساسی چنین عمیق را لمس کنم.

بعد از نشستن کنارش روی تخت، اولین سئوالم را می پرسم هرچند که جوابش را می دانم ولی می خواهم باب سخن را باز کنم و از چیزهای دیگری بپرسم. جواب فریبا به اولین سئوالم که در مورد سن و سالش است کمی غافلگیرم می کند. او همه استرس و نگرانی مرا با یک شوخی آوار می کند و پاسخ می دهد: هم سن قلعه ام! قلعه فلک الافلاک! و من هم می خندم و این بار هر دو باهم می خندیم به شوخی که فریبا می کند و می خواهد بگوید که اینجا از مصاحبه های خشک هر روزه خبری نیست چون هنوز دل دخترک ۲۷ ساله آرام است و صبور و امیدوار...

خلاصه شدن خاطرات دختر جوان در دو حرف "ام" و "اس"

خودش می گوید که در یک روز سرد زمستانی به سختی و به کمک "واکر" به خانه سالمندان آمده است. با دست تاریخ دقیق اش را روی تابلو بالای سرش نشانم می دهد: ۲۷ اسفند سال ۱۳۸۶///

از آن روز فکر کنم دست کم سه سالی می گذرد که فریبای ۲۷ ساله همدم پیرمردان و پیرزنانی است که روزهای جوانی شان را به سر کرده اند و این روزها دور همدیگر از خاطرات جوانی می گویند و این فریباست که حرفی برای گفتن ندارد چرا که خاطرات جوانی اش تنها دو حرف است" ام" و "اس".

از سرگرمی هایش در خانه سالمندان می پرسم و اینکه یک دختر ۲۷ ساله با هم اتاقی های ۸۰ ساله چه دارد که بگوید. فریبا با لبخندی که در طول مصاحبه اصلا از روی لبانش محو نمی شود می گوید: مجله می خوانم، تلویزیون نگاه می کنم و در روزهای رمضان قرآن می خوانم.

فریبا؛ مهندس کامپیوتری که قرار بود بورس شود

سئوال مضحکی به ذهنم می آید و با بی فکری تمام از فریبا می پرسم که مگر سواد هم دارد. اینبار لبخندش تبدیل به قهقهه می شود و می گوید که مهندسی کامپیوتر خوانده آن هم گرایش نرم افزار! از خودم دلخور می شوم و یا شاید از سئوال ناشیانه‌ام خجالت می کشم.

[تصویر:  670328_orig.jpg]

فریبا دانش آموز مستعدی که در دبیرستان فنی و حرفه ای درس خوانده و بعد از آن کاردانی و کارشناسی اش را با معدل خوب طی کرده است قرار بوده برای ادامه تحصیل بورس شود و حال اینجا در کنج خانه سالمندان روزهایش را با خواندن مجلات موفقیت سپری می کند و معتقد است که اینجا مدرک به دردش نمی خورد!

هنوز دوستان دوران دانشجویی اش به او سر می زنند، مریم، الناز و ...خودش می گوید که شادترین و شلوغ ترین دختر دبیرستانشان بوده و در دوران دانشگاه از آن دانشجوهای ته کلاس نشین بوده که استاد را دست می انداخته اند ولی امروز...

آرزوهای رنگ باخته دختری در ۲۷ سالگی

از آرزوهایش می پرسم؛ کمی تامل می کند و می گوید اینکه یک کامپیوتر داشته باشم، اینکه پدر و مادرم زنده بودند، اینکه....لحن حرف زدنش را آرام می کند انگار که نمی خواهد این بخش از حرف هایش را کسی بشنود: بزرگترین آرزویم این است که سالم بودم و سلامتی‌ام را دوباره به دست می آوردم! بعد می خندد و می گوید که این آرزو را به کسی تابحال نگفته چون از نظر او آرزویی محال است.

از فریبا می پرسم که در آرزوهایش "ازدواج کردن" را جا انداخته است و او با چهره ای گل انداخته و لبخندی کمرنگ می گوید که این یک قلم را فاکتور بگیرید!

طیبه نزدیکترین دوست فریبا در آسایشگاه است. ۳۹ سال سن دارد و فریبا او را با عنوان "زندگی" صدا می کند. زن تلخ و آرامی است. بین حرف هایمان می پرد و می گوید: آخر کی حاضر می شود که فریبا را بگیرد! حرفهای تلخ طیبه، فریبا را ناراحت نمی کند و تنها با یک جمله واکنش نشان می دهد که طیبه ته امید است!

جشن تولد ۲۸ سالگی دختری جوان در خانه سالمندان!

رنگ آبی را از میان رنگ‌ها و ماکارونی را از میان غذاها بیشتر دوست دارد. با اینکه آبی را دوست دارد ولی می گوید که پرسپولیسی است و همه بازیهای رئال مادرید را هم پیگیری می کند. ورزش شنا را دوست دارد و مانند همه دخترهای هم سن و سالش عاشق خرید رفتن است ولی کم پیش می آید که خرید برود و تنها گاهی اوقات با مسئول خرید آسایشگاه بیرون می رود و کلی چیپس و پفک و لواشک می گیرد!

فریبا متولد ۲۹ تیرماه سال ۶۲ است و می گوید که قرار است چهارشنبه برای تولدش کیک بخرد و من را هم دعوت می کند تا به اولین جشنی که برای تولدش در خانه سالمندان گرفته است بروم...و چه پارادوکس تلخی: جشن تولد ۲۸ سالگی دختری جوان در خانه سالمندان!

از فریبا می خواهم خودش را در یک جمله معرفی کند، می گوید: اهل شوخی و بی فکر! طیبه میان حرف هایش می پرد و می گوید نه بنویسید که خیلی وراجی می کند! یک آدم وراج و پرحرف!

نذر نیمه شعبان مادری که دیگر نیست

در لابلای حرفهای شوخی و جدی اش از نذر مادرش می گوید. از من می پرسد نیمه شعبان کی است؟ به او می گویم یکشنبه نیمه شعبان می شود؛ می گوید که مادرش برای قبول شدنش در دانشگاه نذر کرده بود که شیرینی بدهد و حال این روزها که مادر نیست به جای او نذرش را ادا می کند.

[تصویر:  670329_orig.jpg]

خودش می گوید که هیچ کس را به اندازه مادرش دوست نداشته است. دو سال در خانه از او با همه سختی نگهداری کرده ولی بیماری دخترش را تاب نیاورده و به آسمانها رفته است. خواهرهایش را قبول ندارد؛ می گوید که خیلی کم به او سر می زنند و گاهی سراغش را هم نمی گیرند.

باور کنی یا نکنی اینجا آخر دنیاست!

از او می خواهیم به دور از شوخی از فرداها و رویاهایش بگوید. با انگشتانش دور و برش را نشان می دهد و می گوید اگر در ۲۷ سالگی کسانی که هر روز و هر لحظه ات را با آنها سر می کنی سالمندان بودند چه می کردی! با چهره ای که دیگر از آن لبخند گرم در آن خبری نیست ادامه می دهد: باور کنی یا نکنی اینجا آخر دنیاست! روزی بزرگترین آرزویم این بود که سر کار بروم و اولین حقوقم را به مادرم بدهم ولی امروز نه خبری از مادرم است و نه خبری از من...هر شب خواب می بینم که همه چیز مثل چند سال پیش روبه راه است، مادرم و پدرم هستند و من و خواهرهایم درون خانه شلوغ کاری می کنیم.

حرفهایش بغض را در گلویم حبس می کند، خودش لحظه ای اشک در چشمانش می دود و انگار که نمی خواهد بارانی شود سریع بغضش را می خورد. فریبا می گوید که روحیه اش خوب است و هنوز باورش نشده که "ام اس" دارد و نمی تواند تا آخر عمرش خوب راه برود و حتی خوب بنویسد...خودش می گوید که هر کسی "نون قلبش رو می خوره" و هنوز از رحمت خدا ناامید نشده.

عاشق این است که دوباره فرصتی پیدا کند و ادامه تحصیل بدهد؛ از اینکه در خانه سالمندان بیکار است خسته شده و می خواهد حصار این خانه را بشکند. از بودن در اینجا که تنها جایی است که از او نگهداری می کنند راضی است ولی مگر سقف یک خانه پر از سالمند چقدر تاب آرزوهای یک دختر ۲۷ ساله را دارد.

ما پرت شده روزگاریم...

از مردم دلخور است؛ خودش می گوید: "ما پرت شده روزگاریم"، فراموش شده ایم و با بغضی تلخ می گوید که بعضی از مردم خیلی به من تیر زده اند! خیلی...

فریبا که در این بخش از صحبت هایش آن روی غمگینش را نشانمان می دهد از خدا می گوید و حرفهایی که پای گلدان برای خدا می نویسد. با بغضی سنگین که گویا قرار نیست جلوی ما باران شود می گوید: خدایا این رسمش بود! بین همه گشتی و گشتی و ما را پیدا کردی؟ بعد کمی که آرام می شود با لبخندی کمرنگ ادامه می دهد: با این حال خدا تنها پشتوانه من است و حتی اگر کوچکترین کوچک باشم بازهم خدایی هست.

دوباره فریبا همان فریبای خندان اول گزارش می شود و با نشان دادن تلویزیون ۱۴ اینچ گوشه آسایشگاه می گوید که چقدر خوب بود که اینجا یک "ال سی دی" بزرگ داشتیم و بعد بلند بلند می خندد.

حرفهایمان تمام می شود؛ با دیدن آخر دنیای یک دختر ۲۷ ساله از درون می شکنیم ولی به روی خودمان نمی آوریم. از او می پرسم برای تولدت چه چیزی بگیرم خوشحال می شوی می گوید این روزها فقط محبت خوشحالم می کند.

خداحافظی می کنم و در میان درختان نارون حیاط آسایشگاه بغضم باران می شود؛ باید تا روز چهارشنبه محبت پیدا کنم تا تولد فریبا از خوشحالی خالی نباشد...و چه قدر سخت است این روزها در میان آدمها دنبال چیزی گشت که گویا خیلی وقت است گم شده و از آن نشانی نیست.


پی نوشت من: من الان دارم میرم سمت سالمندان صدیق تو یک قدمی خونمون بوده ولی من اطلاع نداشتم . از دوستانی که جمعیت خاصی یا جای خاصی رو میشناسن که بتونه کمک این مریض کنه که حداقل به آرزوش که یه کامپیوتره برسه دریغ نکن.شاید با داشتن یه کامپیوتره بتونه یک کم دردهای داشتش رو فراموش کنه.

دوستانی که قصد کمک برای خرید یکدستگاه لب تاب برای ایشان و یا کمک به بیماران MS را دارندجهت اطلاع از نحوه انجام اینکار اطلاعیه ای را که در انجمن "خاطرات دانشجویی" درج شده را مطالعه کنند.

داستان غم انگیز حداقل برای خود من - admin - 27 تیر ۱۳۹۰ ۰۴:۵۵ ب.ظ

خوب شما که مدیریت انتقالش بدین اونجا. تهدید نمیخواد Smile

RE: داستان غم انگیز حداقل برای خود من - SarahArshad - 27 تیر ۱۳۹۰ ۰۸:۱۷ ب.ظ

شاید بشه یه کمک از طرف مانشت بهش کرد دوستان مانشتی خیر زیر نظر مدیریت سایت نفری یه مبلغ اندکی هم کنن میشه براش یه کامپیوتر خرید وفرستاد .نفری حتی ۲ -۳ هزار هم که بگذاریم میشه این کار خیر رو انجام داد .البته اگه مدیریت موافق باشن .اگه یه ۱۰۰ نفری این همت رو بکنن شاید بشه یه کارهایی کرد ودل یه بنده خدایی رو شاد کرد .میشه در قبالش هیچی از خدا نخواییم فقط برای اینکه خدا راضی باشه اما اگه بخواییم مادی هم به مسئله نگاه کنیم میشه نذر قبولی کردش!!!!!(هر کسی از ظن خود شد یار من!!!!!)

RE: داستان غم انگیز حداقل برای خود من - ali_computer69 - 27 تیر ۱۳۹۰ ۱۰:۲۱ ب.ظ

(۲۷ تیر ۱۳۹۰ ۰۴:۵۵ ب.ظ)admin نوشته شده توسط:  خوب شما که مدیریت انتقالش بدین اونجا. تهدید نمیخواد Smile

آقا تنهایی منظورتون چیه؟
(۲۷ تیر ۱۳۹۰ ۰۸:۱۷ ب.ظ)SarahArshad نوشته شده توسط:  شاید بشه یه کمک از طرف مانشت بهش کرد دوستان مانشتی خیر زیر نظر مدیریت سایت نفری یه مبلغ اندکی هم کنن میشه براش یه کامپیوتر خرید وفرستاد .نفری حتی ۲ -۳ هزار هم که بگذاریم میشه این کار خیر رو انجام داد .البته اگه مدیریت موافق باشن .اگه یه ۱۰۰ نفری این همت رو بکنن شاید بشه یه کارهایی کرد ودل یه بنده خدایی رو شاد کرد .میشه در قبالش هیچی از خدا نخواییم فقط برای اینکه خدا راضی باشه اما اگه بخواییم مادی هم به مسئله نگاه کنیم میشه نذر قبولی کردش!!!!!(هر کسی از ظن خود شد یار من!!!!!)

ان شاالله که بشه اگر خود بچه های مانشت هم همت کنن به راحتی میشه.هرکاری که بتونم واسش انجام میدم. به یکی از دوستانم که تو بهزیستی کار میکنه گفتم قراره فردا ،پس فردا یه نامه درخواست ببرم بدم بهشون ولی بعدی میدونم بتونن کاری بکنن.
اولین حادثه ای که روی خود من واقعا تاثیرگذاشته خیلی کسل شدمSad

داستان غم انگیز حداقل برای خود من - SarahArshad - 27 تیر ۱۳۹۰ ۱۱:۲۷ ب.ظ

(۲۷ تیر ۱۳۹۰ ۱۰:۲۱ ب.ظ)ali_computer69 نوشته شده توسط:  ان شاالله که بشه اگر خود بچه های مانشت هم همت کنن به راحتی میشه.هرکاری که بتونم واسش انجام میدم. به یکی از دوستانم که تو بهزیستی کار میکنه گفتم قراره فردا ،پس فردا یه نامه درخواست ببرم بدم بهشون ولی بعدی میدونم بتونن کاری بکنن.
اولین حادثه ای که روی خود من واقعا تاثیرگذاشته خیلی کسل شدم
کسل نشید دوست من فقط باید برای سالم بودن خودمون واین که خدا چقدر بزرگه وچه قدرتی داره خدا رو شکر کرد برای این بنده خدا هم دعا کنیم که سلامتش رو به دست بیاره اینها نشانه های عظمت خداوند هستند که مثلا از یه قبول نشدن کنکور خودمون رو نبازیم وفکر نکنیم که وای من بدبخت ترین آدم هستم یا چون کنکوری هستم پس بدبختم .من بزرگترین نعمت خدا رو دارم یعنی سلامتی .یک شکر گذار باشم ودو تا می تونم به بنده های افتاده اش کمک کنم . آره من هم دلم گرفت اما این دلگیری به تنهایی فایده ای نداره باید روی من نوعی یه تاثیر دیگه بزاره یه تاثیری که من رو به انسانیت نزدیکتر کنه .نه مغرور شو که سالمی واو افتاده نه مغموم شو بلکه تلاش کن برای شکر گذاری وتلاش کنیم وضع این دوستمون بهتر بشه .فقط از این که دلمون می شکنه استفاده کنیم تا دوباره تو پیچ وخم روز مرگی‌ها همه چی یادمون نرفته !!!!!!!!!!!!!!!!!

داستان غم انگیز حداقل برای خود من - Br2012 - 27 تیر ۱۳۹۰ ۱۱:۴۲ ب.ظ

عدالت خداوندو به راحتی نمیشه درک کرد چون ما آدما خیلی زیاده خواهیم....

RE: داستان غم انگیز حداقل برای خود من - ali_computer69 - 28 تیر ۱۳۹۰ ۰۳:۵۶ ب.ظ

کاربر عزیز mehrdad123 درخواست آدرس این بنده خدا رو از بنده کردن
الان که میخوام آدرس رو براشون بفرستم "کاربر mehrdad123 صندوق پیام خصوصی اش پر شده است به همین دلیل نمی توانید به او پیام ارسال کنید." میده.

دوست عزیز اگه میشه خواهش میکنم صندوق ورودیتون رو پاک کنید تا من بتونم واستون ارسال کنم.

داستان غم انگیز حداقل برای خود من - mehrdad123 - 28 تیر ۱۳۹۰ ۰۴:۱۸ ب.ظ

(۲۸ تیر ۱۳۹۰ ۰۳:۵۶ ب.ظ)ali_computer69 نوشته شده توسط:  کاربر عزیز mehrdad123 درخواست آدرس این بنده خدا رو از بنده کردن
الان که میخوام آدرس رو براشون بفرستم "کاربر mehrdad123 صندوق پیام خصوصی اش پر شده است به همین دلیل نمی توانید به او پیام ارسال کنید." میده.

دوست عزیز اگه میشه خواهش میکنم صندوق ورودیتون رو پاک کنید تا من بتونم واستون ارسال کنم.

سلام عزیز
صندوق پاک شده و الان می تونین ارسال بفرمایین.

RE: داستان غم انگیز حداقل برای خود من - ali_computer69 - 28 تیر ۱۳۹۰ ۰۵:۰۶ ب.ظ

واقعا شرمنده از تمام دوستان که باعث ناراحتیتون شدم.اینکه یه نفر هم نوعم هم وطنم هم شهریم با سن کم دچار این بیماری شده و من در یک قدمیش هستم و نمیتونم واسش کاری بکنم افسرده شدم فقط اینجا میتونم بنویسم اومدم اینجا شاید شما بتونید کمکم کنید.
حالم خوب نیست خیلی نا امید شدم.
فردا تولدشه چی براش بگیرم؟
دوست دارم واسش بنویسم.
چی بنویسم؟

RE: داستان غم انگیز حداقل برای خود من - bahari - 28 تیر ۱۳۹۰ ۰۷:۱۸ ب.ظ

(۲۸ تیر ۱۳۹۰ ۰۵:۰۶ ب.ظ)ali_computer69 نوشته شده توسط:  واقعا شرمنده از تمام دوستان که باعث ناراحتیتون شدم.اینکه ....
قرار شد براشون کامپیوتر بخرید؟ من دوست دارم کمک کنم. چطوری می تونم پول برسونم دستتون؟

RE: داستان غم انگیز حداقل برای خود من - ali_computer69 - 28 تیر ۱۳۹۰ ۰۷:۳۵ ب.ظ

(۲۸ تیر ۱۳۹۰ ۰۷:۱۸ ب.ظ)bahari نوشته شده توسط:  
(28 تیر ۱۳۹۰ ۰۵:۰۶ ب.ظ)ali_computer69 نوشته شده توسط:  واقعا شرمنده از تمام دوستان که باعث ناراحتیتون شدم.اینکه ....
قرار شد براشون کامپیوتر بخرید؟ من دوست دارم کمک کنم. چطوری می تونم پول برسونم دستتون؟

قرار خاصی نشد ولی اگه دوستان کمک بدن یه حسابی نه بگم شخصی خودم یه حساب مشخص از یکی از بزرگان سایت معلوم بشه دوستان کمکهاشون رو واریز کنن اندازه یه سیستم که شد (یه لپ تاپ)به آدرس خود موسسه ارسال بشه که همه مطمئن از رسیدن به دست این عزیز بشن.

مدیران و کاربرهای عزیز سایت مانشت آیا اصلا کسی قصد کمک کردن به این بنده خدا رو داره؟
ولی فکر نکنم پولی بشه
این سایت در حال حاضر دارای ۸,۱۰۱ کاربر می باشد.
۷۰۰۰ تا از این عزیزان رو کاربر دائمی نمیدونیم ۱۰۰۰ تا کاریر دائمی که حداقل ۵۰۰ تاشون قصد کمک کردن دارن اگه حداقل نفری ۱۰۰۰ تومن هم بدن میشه پول یه لپ تاپ ساده .

کسی هست کمک کنه یا نه؟

RE: داستان غم انگیز حداقل برای خود من - bahari - 28 تیر ۱۳۹۰ ۰۷:۵۴ ب.ظ

(۲۸ تیر ۱۳۹۰ ۰۷:۳۵ ب.ظ)ali_computer69 نوشته شده توسط:  
(28 تیر ۱۳۹۰ ۰۷:۱۸ ب.ظ)bahari نوشته شده توسط:  
(28 تیر ۱۳۹۰ ۰۵:۰۶ ب.ظ)ali_computer69 نوشته شده توسط:  واقعا شرمنده از تمام دوستان که باعث ناراحتیتون شدم.اینکه ....
قرار شد براشون کامپیوتر بخرید؟ من دوست دارم کمک کنم. چطوری می تونم پول برسونم دستتون؟

قرار خاصی نشد ولی اگه دوستان کمک بدن یه حسابی نه بگم .....
...
کسی هست کمک کنه یا نه؟

من هستم......

داستان غم انگیز حداقل برای خود من - mehrdad123 - 28 تیر ۱۳۹۰ ۰۷:۵۷ ب.ظ

من هم هستم

RE: داستان غم انگیز حداقل برای خود من - SarahArshad - 28 تیر ۱۳۹۰ ۱۰:۲۵ ب.ظ

من هم هستم .به نظرم با مدیریت هماهنگ کنید ویه تصمیمی بگیرید در این زمینه فکر کنم تعداد زیادی باشن که باشن بخوان کمک کنن . حتی اگه نفری ۲۰۰۰ هم بزارن ۲۰۰ نفر کمک کنن میشه براش یه کامپیوتر خرید واگه یه مقدار تعداد بیشتر بشه میشه براش یه لپ تاپ نسبتا مناسب خرید SmileSmileSmileSmile
مدیریت اگه نظر خاصی دارن بگن .

داستان غم انگیز حداقل برای خود من - ف.ش - ۲۸ تیر ۱۳۹۰ ۱۰:۳۲ ب.ظ

۱۰۰۰ تومان که چیزی نیست منم هستم.

من شنیدم بیماری ms رو میشه با آمپول کنترل کرد اما هزینه خیلی خیلی زیادی داره کاش میشد چند تا آدم خیر مایه دار پیدا کنید و درمان این دختر رو شروع کنید.حداقل برای یک مدت کوتاه قسمتی از سلامتی اش رو بدست بیاره.


مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.