تالار گفتمان مانشت
داستان های آموزنده - نسخه‌ی قابل چاپ

داستانک - mamat - 11 آبان ۱۳۹۰ ۰۱:۴۷ ق.ظ

(۱۰ آبان ۱۳۹۰ ۰۱:۵۰ ق.ظ)ronaldo نوشته شده توسط:  رونالدینیهو خدا خیرت بده‌، بگیر بخواب بذار مانشت حداقل شبا یه نفسی بکشه .

خواب!!!
فکر کنم تنها چیزیه که این روزا من ندارم!!!

RE: داستانک - mosaferkuchulu - 11 آبان ۱۳۹۰ ۰۲:۰۵ ق.ظ

(۱۱ آبان ۱۳۹۰ ۰۱:۴۷ ق.ظ)mamat نوشته شده توسط:  
(10 آبان ۱۳۹۰ ۰۱:۵۰ ق.ظ)ronaldo نوشته شده توسط:  رونالدینیهو خدا خیرت بده‌، بگیر بخواب بذار مانشت حداقل شبا یه نفسی بکشه .

خواب!!!
فکر کنم تنها چیزیه که این روزا من ندارم!!!

اتفاقا من امروز هر وقت می اومدم یه نگاهی به افراد انلاین مینداختم!شما اکثر امروز و آن بودین!شب‌ها هم که درس می خونین؟پس کی می خوابین؟کم خوابی باعث می شه کاراییتون پایین بیاد و نتیجه‌ی خوبی نگیرین!مواظب باشین!

داستانک - mamat - 11 آبان ۱۳۹۰ ۰۷:۱۹ ق.ظ

(۱۱ آبان ۱۳۹۰ ۰۲:۰۵ ق.ظ)mosaferkuchulu نوشته شده توسط:  اتفاقا من امروز هر وقت می اومدم یه نگاهی به افراد انلاین مینداختم!شما اکثر امروز و آن بودین!
اما دلیلش این نیست که وقت آزادم زیاده چون گاهاً از صبح که میام نت DC نمیکنم و بیشتر اوقات نیستم.

RE: داستانک - arezu_2020 - 11 آبان ۱۳۹۰ ۰۱:۳۲ ب.ظ

هنگامی که خدا زن را آفرید

هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت: این زن است. وقتی با او روبرو شدی،
مراقب باش که ...

اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ سخن او را قطع کرد و چنین گفت:
بله وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نکنی. سرت را به زیر افکن تا افسون افسانة گیسوانش نگردی و مفتون فتنة چشمانش نشوی که از آنها شیاطین میبارند. گوشهایت را ببند تا طنین صدای سحر انگیزش را نشنوی که مسحور شیطان میشوی. از او حذر کن که یار و همدم ابلیس است. مبادا فریب او را بخوری که خدا در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل سرنگونت میکند مراقب باش....

و من بی آنکه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفرید، گفتم: به چشم.


شیخ اندیشه‌ام را خواند و نهیبم زد که: خلقت زن به قصد امتحان توبوده است و این از لطف خداست در حق تو. پس شکر کن و هیچ مگو....

گفتم: به چشم.

در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت و من هرگز زن را ندیدم، به چشمانش ننگریستم، و آوایش را نشنیدم. چقدر دوست میداشتم بر موجی که مرا به سوی او میخواند بنشینم، اما از خوف آتش قهر و چاه ویل باز میگریختم.

هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی یا کسی که نمیشناختم اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می کردم . دیگر تحمل نداشتم . پاهایم سست شد بر زمین زانو زدم، و گریستم. نمیدانستم چرا؟

قطره اشکی از چشمانم جاری شد و در پیش پایم به زمین نشست...

به خدا نگاهی کردم مثل همیشه لبخندی با شکوه بر لب داشت و مثل همیشه بی آنکه حرفی بزنم و دردم را بگویم، میدانست.

با لبخند گفت: این زن است . وقتی با او روبرو شدی مراقب باش که او داروی درد توست. بدون او تو غیرکاملی . مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را بشکنی که او بسیار شکننده است . من او را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم. نمیبینی که در بطن وجودش موجودی را میپرورد؟ من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآورده ام. پس اگر تو تحمل و ظرفیت
دیدار زیبایی مطلق را نداری به چشمانش نگاه نکن، گیسوانش را نظر میانداز، و حرمت حریم صوتش را حفظ کن تا خودم تو را مهیای این دیدار کنم...
من اشکریزان و حیران خدا را نگریستم. پرسیدم: پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ویل تهدید کردی ؟!
خدا گفت: من؟!!
فریاد زدم: شیخ آن حرفها را زد و تو سکوت کردی. اگر راضی به گفته هایش نبودی چرا حرفی نزدی؟!!
خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی گفت: من سکوت نکردم، اما تو ترجیح دادی صدای شیخ را بشنوی و نه آوای مرا ...
و من در گوشه ای دیدم شیخ دارد همچنان حرفهای پیشینش را تکرار میکند ...
*باید گاهی سکوت کنیم‌، شاید خدا هم حرفی برای گفتن داشته باشد!

RE: داستانک - HighVoltage - 11 آبان ۱۳۹۰ ۰۲:۳۰ ب.ظ

نقل قول: توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد.
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: اِبرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش
همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی میخوای ننه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت میشه ننه بدم؟ پیرزن یه فکری کرد گفت بده ننه! قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌گذاشت برای پیرزن
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت:
اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت آره سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره سگ شما چطوری اینا رو می‌خوره؟
پیرزن گفت‌: می خوره دیگه ننه شیکم گشنه سَنگم می خوره
جوون گفت نژادش چیه مادر؟
پیرزنه گفت بهش میگن توله سَگِ دوپا ننه‌! اینا رو برای بچه‌هام میخوام آبگوشت بار بگذارم
جوون رنگش عوض شد. یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن
پیرزن بهش گفت: تو مَگه اینارو برای سَگِت نگرفته بودی؟
جوون گفت: چرا؟؟
پیرزن گفت ما غذای سَگ نمی خوریم ننه. بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.
تا ۱ ساعت هنگِ شرافتش بودم


داستانک - Bache Mosbat - 11 آبان ۱۳۹۰ ۰۸:۳۱ ب.ظ

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!

تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم! در حقیقت من آن را زنده می کنم! حال چطور درآمد سالانه‌ی من یک صدم شما هم نیست؟!

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت‌: اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!

داستانک - maryami - 17 آبان ۱۳۹۰ ۰۵:۴۳ ب.ظ

شهسواری به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.میخواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور بدهد، وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند.
دیگری گفت: موافقم.اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم .
وقتی به قله رسیدند ،شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند:سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید وآنها را پایین ببرید.
شهسوار اولی گفت:می بینی؟بعداز چنین صعودی ،از ما می خواهد که بار سنگین تری را حمل کنیم.محال است که اطاعت کنم !
دیگری به دستور عمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسید،هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را که شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن کرد. آنها خالص ترین الماس‌ها بودند...
مرشد می گوید: تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند .

RE: داستانک - HighVoltage - 18 آبان ۱۳۹۰ ۰۳:۰۴ ق.ظ

یه روز مسوول فروش‌، منشی دفتر‌، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند…
یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و غول چراغ ظاهر میشه…

غوله میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم…
منشی می پره جلو و میگه: اول من‌، اول من!
من می خوام که توی باهاماس باشم‌، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم !
پوووف! منشی ناپدید میشه ...!
بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: حالا من‌، حالا من
من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم‌، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای نوشیدنی‌! داشته باشم و تمام عمرم حال کنم ...
پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه…

بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه…
مدیر میگه: من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن !!!

نتیجه اخلاقی اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه !

داستانک - maryami - 18 آبان ۱۳۹۰ ۱۱:۵۹ ق.ظ

همسرم با صدای بلندی گفت‌: تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.
ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... مکث کرد.
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
ناگهان مضطرب شدم. گفتم، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام
و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم.
وقتی غذا تمام شد نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.
همه ما به او توجه کرده بودیم. گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟
اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
عزیزم، آرزوی تو برآورده میشه.


صبح روز دوشنبه او رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند دخترم را صدا کرد و گفت، صبر کن تا من بیام.
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش مسخره ش کنن .
دختر شما هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه‌ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.
سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟


خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.

داستانک - mamat - 18 آبان ۱۳۹۰ ۰۵:۱۵ ب.ظ

خاطره ای از استاد شفیعی کدکنی

چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه‌ها غایب بودند، یا اکثرا” رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر

کلاس و شروع کرد به درس دادن.

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری “صدرا”.
بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه‌ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه!
استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.
استاد ۵۰ ساله‌مان با آن کت قهوه‌ای سوخته‌ای که به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.
“من حدودا ۲۱ یا ۲۲ سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون‌ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل “ماش پلو” که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.
استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه‌ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن‌ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم…
اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.
از پله‌ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم…استاد حالا خودش هم گریه می کند…
پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه‌ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه‌ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما …
حالا دیگه ماجرا روشن‌تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، ۱۰۰ تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی “عمو” و “دایی” نثارم می کردند.
بابا به هرکدام از بچه‌ها و نوه‌ها ۱۰ تومان عیدی داد، ۱۰ تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.
گفتم: این چیه؟
“باز کن می فهمی”
باز کردم، ۹۰۰ تومان پول نقد بود!

این برای چیه؟
“از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه‌ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند.”
راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید ۱۰۰۰ تومان باشه نه ۹۰۰ تومان!
مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم…
“چه شرطی؟”
بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.
***
استاد کمی به برق چشمان بچه‌ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: “به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا ۱۰ برابر عمل نیکوکاران به آن‌ها پاداش می دهد؟”


به نقل از یکی از شاگردان ایشون

داستانک - انرژی مثبت - ۲۰ آبان ۱۳۹۰ ۱۲:۲۸ ق.ظ

روزی جوانی سخنی را بر زبان آورد که مورد رنجش خاطر بهترین دوستش شد‌، او بلافاصله از گفته خود پشیمان شده و بدنبال راه چاره ای گشت که بتواند دل دوستش را بدست آورده و کدورت حاصله را برطرف کند .
او در تلاش خود برای جبران آن‌، نزد خردمند شهر شتافت و پس از شرح ماجرا ،‌ از وی مشورت خواست ...
پیرزن با دقت و حوصله فراوان به گفته های آن خانم گوش داد و پس از مدتی اندیشه‌، چنین گفت‌: تو برای جبران سخنانت لازمست که دو کار انجام دهی و اولین آن فوق العاده سختتر از دومیست .

جوان با شوق فراوان از او خواست که راه حلها را برایش شرح دهد .

خردمند ادامه داد‌: امشب بهترین بالش پری را که داری‌، ‌برداشته و سوراخی در آن ایجاد میکنی ،‌ سپس از خانه بیرون آمده و شروع به قدم زدن در کوچه و محلات اطراف خانه ات میکنی و در آستانه درب منازل هر یک از همسایگان و دوستان و بستگانت که رسیدی ،‌ مقداری پر از داخل بالش درآورده و به آرامی آنجا قرار میدهی .
بایستی دقت کنی که این کار را تا قبل از طلوع آفتاب فردا صبح تمام کرده و نزد من برگردی تا دومین مرحله را توضیح دهم ...!

جوان بسرعت به سمت خانه اش شتافت و پس از اتمام کارهای روزمره خانه‌، شب هنگام شروع به انجام کار طاقت فرسائی کرد که پیر خردمند پیشنهاد نموده بود .
او با رنج و زحمت فراوان و در دل تاریکی شهر و در هوای سرد و سوزناکی که انگشتانش از فرط آن‌، یخ زده بودند‌، توانست کارش را به انجام رسانده و درست هنگام طلوع آفتاب به نزد آن پیرزن خردمند بازگشت ...

جوان با اینکه بشدت احساس خستگی میکرد‌، اما آسوده خاطر شده بود که تلاشش به نتیجه رسیده و با خشنودی گفت: ‌بالش کاملا خالی شده است !

خردمند پاسخ داد‌: حال برای انجام مرحله دوم‌، بازگرد و بالش خود را مجددا از آن پرها ،‌ پر کن‌، تا همه چیز به حالت اولش برگردد !!!

جوان با سرآسیمگی گفت‌: اما میدونید این امر کاملا غیر ممکنه‌! باد بیشتر آن پرها را از محلی که قرارشان داده‌ام ،‌ پراکنده است‌، ‌قطعا هرچقدر هم تلاش کنم‌، ‌دوباره همه چیز مثل اول نخواهد شد !

پیرمرد با کلامی تامل برانگیز گفت‌: کاملا درسته !
هرگز فراموش نکن کلماتی که بکار میبری همچون پرهائیست که در مسیر باد قرار میگیرند .
آگاه باش که فارغ از میزان صممیت و صداقت گفتارت‌، دیگر آن سخنان به دهان بازنخواهند گشت‌، بنابراین کلماتت را خوب انتخاب کن ...


در بیمارستانی‌، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . اما بیمار دیگر مجبور

بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.آنها ساعت‌ها با یکدیگر صحبت می کردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان

با هم حرف می زدند.

هر روز بعد از ظهر‌، بیماری که تختش کنار پنجره بود‌، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد. بیمار دیگر در مدت

این یک ساعت‌، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون‌، روحی تازه می گرفت. این پنجره‌، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت مرغابی‌ها و قوها در دریاچه شنا

می کردند و کودکان با قایقهای تفریحی شان در آب سر گرم بودند. درختان کهن‌، به منظره بیرون‌، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست

دیده می شد. همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می کرد‌، هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.روزها و

هفته‌ها سپری شد.

یک روز صبح‌، پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود‌، جسم بی جان مرد کنار پنجره را دید که با آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از

مستخدمان بیمارستان خواست که مرد را از اتاق خارج کنند. مرد دیگر تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از

اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی و با درد بسیار‌، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد . بالاخره او

می توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.

در کمال تعجت‌، او با یک دیوار مواجه شد. مرد‌، پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند !

پرستار پاسخ داد: شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند
روزی کسی به خیام خردمند‌، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت‌: شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من‌، چه زمانی درگذشت ؟! خیام پرسید:

این پرسش برای چیست ؟ آن جوان گفت‌: من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده‌ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و

خیرات دهم و... خیام خندید و گفت‌: آدم بدبختی هستی‌! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال

مردگانت هستی ؟!... بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد
چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه‌ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.
استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری درسها...
بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه‌ها خیلی آرام گفت: استاد آخر سالی دیگه بسه!
استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.
استاد ۵۰ ساله ‌مان با آن کت قهوه‌ای سوخته‌ای که به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.
من حدودا ۲۱ یا ۲۲ سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون‌ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.
استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه‌ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن‌ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...
اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.
از پله‌ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...
پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه‌ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه‌ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...
حالا دیگه ماجرا روشن‌تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، ۱۰۰ تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.
بابا به هرکدام از بچه‌ها و نوه‌ها ۱۰ تومان عیدی داد، ۱۰ تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.
گفتم: این چیه؟
"باز کن می فهمی"
باز کردم، ۹۰۰ تومان پول نقد بود!
این برای چیه؟
از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه‌ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند...
راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید ۱۰۰۰ تومان باشه نه ۹۰۰ تومان!
مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین !!!
راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...
چه شرطی؟
بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.
***
استاد کمی به برق چشمان بچه‌ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت:
به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا ۱۰ برابر عمل نیکوکاران به آن‌ها پاداش می دهد؟!!

داستانک - maryami - 21 آبان ۱۳۹۰ ۱۲:۵۹ ق.ظ

روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی‌ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت کنم. به خدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب ‏او مرا شگفت زده کرد.
او گفت‌: آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم‌: بلی.
فرمود: ‏هنگامی که درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نکردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من ‏باز از آنها قطع امید نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت ۶ ماه ارتفاع آن به بیش از ۱۰۰ فوت ‏رسید. ۵ سال طول کشیده بود تا ریشه ‏های بامبو به اندازه کافی قوی شوند.. ریشه هایی ‏که بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏کرد.
‏خداوند در ادامه فرمود: آیا می‏ دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با ‏سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ‏ساختی. من در تمامی این مدت ‏تو را رها نکردم همانگونه که بامبوها را رها نکردم.
‏هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نکن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنن. ‏زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می ‏ کنی و قد می کشی!
‏از او پرسیدم‌: من ‏چقدر قد می‏ کشم.
‏در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می کند؟
جواب دادم: هر ‏چقدر که بتواند.

‏گفت: تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه که ‏بتوانی...

داستانک - انرژی مثبت - ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ۰۱:۴۵ ق.ظ

روزی پدری خواست که پسرش را امتحان کند، پسرش را خیلی دوست داشت و همه امکانات را در اختیار او قرار میداد و هر روز با او به شوخی و کشتی گرفتن و تفریح مشغول بود خلاصه این بار خواست او را بیازماید و از او در حالتی که دستش پشت پسرش قرار داده بود پرسید پسرم یک سوال ؟ پسرم اگر باهم کشتی بگیریم کی برنده است من یا تو ؟
پسر یک نگاهی به پدرش می اندازد و پدرش را سرتاپا نگاه می کند و در جوابمی گه پدر آره هم تو رو زمین می زنم و هم از تو بزرگتر را .
پدر از این جواب پسر شکه می شه و خیلی ناراحت؛ وبا خودش می گه شاید پسر اشتباه کرده بازهم در این حالت از پسر دوباره می پرسه پسرم اگر باهم کشتی بگیریم من رو زمین می زنی یا من تو رو؟
پسر باز هم به پدر نگاه می کند و سرتاپا پدرش را برانداز می کند و باز هم می گد پدر نه تنها تو را همه جهان را زمین میزنم.
پدر در حالتی که واقعا ناراحت میشود افسوس می کشد ببین من به کی دارو و ندارمو خوراندم و حالا به من بی احترامی می کند خواست که به پسرش نفرین کند اما جلوی خودش را می گیرد و دوباره این سوال را می پرسد اما از شدت ناراحتی دست خود را از پشت پسرش برمیدارد این بار پسر سرش را زمین می اندازد و در جواب می گوید نه پدرم من نمیتوانم کسی را به زمین به زنم .
پدر در جواب پسرش تعجب می کند که در یک و دو دقیقه پیش جهان و زمین را به هم می دوخت حالا چی شده از پسرش می پرسد پسرم راز این جواب نه نمی تونم چیه که گفتی
پسر رو به پدر نگاه می کند و در جواب می گه‌: پدر تا زمانی که دست تو پشتِ من بود من احساس می کردم که یک تکیه گاه محکمی دارم و همه جهان را حریفم اما زمانی که تو دستت را برداشتی این تکیه گاه را دیگر احساس نکردم و توان رواروی با هیچ کس را در خود نمی بینم ..

به سلامتی همه پدر‌ها ..... انشا الله همه پدرا زنده باشند و ما زیر سایه شون باشیم.

داستانک - Lantern - 21 آبان ۱۳۹۰ ۰۱:۵۶ ق.ظ

در روزگاری کهن پیرمردی روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت.
روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند:
عجب شانس بدی آوردی که اسب فرار کرد!
روستا زاده پیر در جواب گفت:
از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام؟
و همسایه‌ها با تعجب گفتند؟
خب معلومه که این از بد شانسی است!
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت!!!
این بار همسایه‌ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند:
عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت.
پیرمرد بار دیگر گفت:
از کجا می دانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام؟
فردای آن روز پسر پیرمرد حین سواری در میان اسبهای وحشی زمین خورد و پایش شکست.
همسایه‌ها بار دیگر آمدند:
عجب شانس بدی.
کشاورز پیر گفت:
از کجا می دانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام؟
چند تا از همسایه‌ها با عصبانیت گفتند:
خوب معلومه که از بد شانسی تو بوده پیرمرد کودن!!!!
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدن و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمین دور دستی با خود بردند.
پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد.
همسایه‌ها برای تبریک به خانه پیرمرد آمدند:
عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد و کشاورز پیر گفت:
(( از کجا می دانید که ....؟ ))

نتیجه: همیشه زمان ثابت می کند که بسیاری از رویدادها را که بدبیاری و مسائل لاینحل زندگی خود می پنداشته صلاح و خیرمان بوده و آ ن مسائل، نعمات و فرصتهای بوده که زندگی به ما اهدا کرده است.
*....عسی ان تکرهو شیئا و هو خیر لکم و عسی ان تحبو شیئا وهو شرلکم والله یعلم وانتم لا تعلمون*
*چه بسا چیزی را شما دوست ندارید و در حقیقت خیر شما در آن بوده و چه بسا چیزی را دوست دارید و در واقع برای شما شر است خداوند داناست و شما نادانید*


داستانک - انرژی مثبت - ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ۰۱:۵۶ ق.ظ

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه

گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟

گفت: دارم میمیرم
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش


گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت:
من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتنی‌ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟


گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!!

هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند‌: نه! خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد...ا