تالار گفتمان مانشت
داستان های آموزنده - نسخه‌ی قابل چاپ

داستانک - mosaferkuchulu - 31 فروردین ۱۳۹۰ ۱۲:۰۳ ب.ظ

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته‌، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند. دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و....پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت‌: بخور نوش جانت‌، پول نمی خواهم
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال‌ها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس‌ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود .
او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس‌ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت‌: " آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان . سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود‌: من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم . هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت . بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد.
حکایت خدا و گنجشک

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی‌ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
" فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.
" گنجشک گفت:
" لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:
" ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. " گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی‌ام بر خاستی. " اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

RE: داستانک - polarisia - 31 فروردین ۱۳۹۰ ۰۵:۱۱ ب.ظ

خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد.

خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.

قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده

می کنم.

خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر

آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!

خانم کمی تامل کرد و گفت؛ مشکلی ندارد.

آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.

قورباغه به او گفت؛ اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر

بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی.

خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده

شد.

بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند‌تر می شود و

ممکن است به زندگی تان لطمه بزند.

خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند دشد.

آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.

خانم گفت؛ می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!

نکته اخلاقی: خانم‌ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین.

قابل توجه خواننده های مونث؛ اینجا پایان این داستان بود. لطفاً صفحه را ببندید و برید حالشو ببرید.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
مرد دچار حمله قلبی ۱۰ برابر خفیف‌تر از همسرش شد. Big Grin

RE: داستانک - fatima1537 - 31 فروردین ۱۳۹۰ ۱۱:۱۶ ب.ظ

(۳۱ فروردین ۱۳۹۰ ۰۵:۱۱ ب.ظ)polarisia نوشته شده توسط:  قابل توجه خواننده های مونث؛ اینجا پایان این داستان بود. لطفاً صفحه را ببندید و برید حالشو ببرید.
Smileبد جنسیت رو ثابت کردی هاااااااااااا !Big Grin

داستانک - polarisia - 01 اردیبهشت ۱۳۹۰ ۰۴:۰۲ ب.ظ

قانون گاو

گاو سرشو می‌اندازه پایین و کار خودشو انجام میده، کاری نداره کسی چی میگه! از شاخش هم استفاده نمی‌کنه، چون بهترین شاخ زن‌ها رفتن توی میدان گاو بازی و نابود شدند.

برای مثال شما قصد داری به عیادت کسی در بیمارستان بری، بهترین راه اینه که راه خودت را بگیری و مستقیم وارد بخش بشی و به کسی هم توجه نکنی، حالا مثلا اگر از نگهبان بپرسی که "الان ساعت ملاقات هست؟" یا این که "می‌تونم برم تو؟" اگر هیچ مشکلی هم وجود نداشته باشه، نگهبانه برای اینکه قدرت خودشو بهت نشون بده جلوت را می‌گیره. این قانون در جاهایی که قوانین مسخره و دست و پا گیر داره هم کاربرد داره، یعنی خیلی موانع قانونی (یا بهتر بگم سنگ اندازی‌ها) در مرحله آغازین کارها بیشتر جلوه می‌کنند، وقتی شما بی‌توجه به همه‌ آنها کارت را آغاز کردی، اکثر آنها خود به خود کنار می‌روند یا افراد مجبور میشن خودشونو با شما وفق بدن. در کل این قانون (قضیه) در جوامعی مثل جامعه ایران که فضولی در کار دیگران امری پسندیده‌ای محسوب می‌شود بسیار کاربرد دارد.


قانون سگ

سگی شما رو دنبال کرده و شما فقط یه قرص نان دارید، اگر کل نان را جلوش بندازید، زود می‌خوردش و بعدش به شما حمله می‌کنه، پس بهترین کار اینه که نان را تکه تکه بهش بدین تا زمانی که به جای امنی برسید.

مثلا می‌دانید که طرح یک پروژه یک ماه طول می‌کشه، اما اگر به کارفرما بگویید یک ماه، شاکی میشه و فحش میده، شایدم رفت و کار را داد به یکی دیگه، پس کار را در چند مرحله بهش تحویل می‌دهید. مثلا هفته اول سایت پلان، به همراه پلان اولیه، هفته دوم پلان نهایی و الا آخر! اینطوری طرف شاکی نمیشه که هیچ، کلی هم ذوق می‌کنه که تو جریان پیشرفت کار قرار داشته!


قوانین خر

قانون اول:

هرگاه خری در یک کنج مثلث و منبع غذا در کنج دیگری باشد، خر مورد نظر همیشه مسیری را طی میکند که از یک ضلع مثلث می‌گذرد.

نتیجه گیری: در دبیرستان می‌گفتند که این یعنی خر هم می‌فهمه که اون راه نزدیکتره، اما در اصل اینه که همیشه کوتاه‌ترین راه، بهترین راه نیست و فقط خر کوتاه‌ترین راه را انتخاب می کنه!

قانون دوم:

هرگاه خری در فاصله مساوی بین دو منبع غذایی قرار گرفته باشد. آنقدر بین انتخاب نزدیکترین منبع تردید می‌کند و به سمت هیچکدام نمی رود تا از گرسنگی بمیرد!

نتیجه گیری: خیلی وقت‌ها تصمیم گیری بین دو یا چند گزینه در نتیجه عمل تاثیر چندانی نمی‌گذارد، پس تا فرصت نگذشته سریعتر تصمیم‌گیری کنیم.

قانون سوم:

هرگاه در مسیری دو خر از روبرو (شاخ به شاخ) به یکدیگر برسند، و مسیر به قدری تنگ باشد که این دو باید کمی از وسط جاده کنار رفته، به دیگری راه بدهند تا بتوانند رد شوند، هیچکدام از خرها از جای خود تکان نمی‌خورند.

نتیجه گیری: خیلی وقت‌ها برای رسیدن به نتیجه مطلوب بایستی به طرف مقابل امتیاز بدهید، به بازی "بُرد ـ بُرد" بیاندیشیم، سیاستمدار باشیم، دور از جون و بلا نسبت شما، خر نباشیم!

داستانک - fatima1537 - 01 اردیبهشت ۱۳۹۰ ۱۱:۲۷ ب.ظ

چند حکایت زیبا از گلستان سعدی به مناسبت روز سعدی
پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام، دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده، گریه و زاری درنهاد و لرزه براندامش اوفتاد. چندان‌که ملاطفت کردند آرام نمی‌گرفت و عیش ملک ازو منغص بود، چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود، ملک را گفت: اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامش گردانم. گفت: غایت لطف و کرم باشد. بفرمود تا غلام به دریا انداختند. باری چند غوطه خورد، مویش را گرفتند و پیش کشتی آوردند به دو دست در سکان کشتی آویخت. چون برآمد به گوشه ای بنشست و قرار یافت. ملک را عجب آمد. پرسید: درین چه حکمت بود؟ گفت: از اول محنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامتی نمی‌دانست، هم‌چنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.
______________________________
دست و پا بریده‌ای هزارپایی بکشت. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت: سبحان الله، با هزار پای که داشت چون اجلش فرا رسید از بی‌دست و پایی گریختن نتوانست.
چون آید ز پى دشمن جان ستان
ببندد اجل پاى اسب دوان
در آن دم که دشمن پیاپى رسید
کمان کیانى نشاید کشید

داستانک - polarisia - 02 اردیبهشت ۱۳۹۰ ۱۲:۲۰ ب.ظ

تست

CIA شروع به گزینش فرد مناسبی برای انجام کارهای تروریستی کرد. این کار بسیار محرمانه و در عین حال مشکل بود؛ به طوریکه تستهای بیشماری از افراد گرفته شد و سوابق تمام افراد حتی قبل از آنکه تصمیم به شرکت کردن در دوره‌ها بگیرند، چک شد.

پس از برسی موقعیت خانوادگی و آموزش‌ها و تستهای لازم، دو مرد و یک زن ازمیان تمام شرکت کنندگان مناسب این کار تشخیص داده شدند. در روز تست نهایی تنها یک نفر از میان آنها برای این پست انتخاب می گردید. در روز مقرر، مامور CIA یکی از شرکت کنندگان را به دری بزرگ نزدیک کرد و در حالیکه اسلحه ای را به او می داد گفت:

'- ما باید بدانیم که تو همه دستورات ما را تحت هرگونه شرایطی اطاعت می کنی، وارد این اتاق شو و همسرت را که بر روی صندلی نشسته است بکش!'

مرد نگاهی وحشت زده به او کرد و گفت:

' – حتما شوخی می کنید، من هرگز نمی توانم به همسرم شلیک کنم..'

مامور CIA نگاهی کرد و گفت‌: ' مسلما شما فرد مناسبی برای این کار نیستید.'

بنا براین آنها مرد دوم را مقابل همان در بردند و در حالیکه اسحه ای را به او می دادند گفتند:

'- ما باید بدانیم که تو همه دستورات ما را تحت هر شرایطی اطاعت می کنی... همسرت درون اتاق نشسته است این اسلحه را بگیر و او بکش '

مرد دوم کمی بهت زده به آنها نگاه کرد اما اسلحه را گرفت و داخل اتاق شد. برای مدتی همه جا سکوت برقرار شد و پس از ۵ دقیقه او با چشمانی اشک آلود از اتاق خارج شد و گفت:

' – من سعی کردم به او شلیک کنم، اما نتوانستم ماشه را بکشم و به همسرم شلیک کنم. حدس می زنم که من فرد مناسبی برای این کار نباشم،'

کارمند CIA پاسخ داد:

'- نه! همسرت را بردار و به خانه برو.'

حالا تنها خانم شرکت کننده باقی مانده بود. آنها او را به سمت همان در و همان اتاق بردند و همان اسلحه را به او دادند:

' – ما باید مطمئن باشیم که تو تمام دستورات ما را تحت هر شرایطی اطاعت می کنی. این تست نهایی است.. داخل اتاق همسرت بر روی صندلی نشسته است . این اسلحه را بگیر و او را بکش.'

او اسلحه را گرفت و وارد اتاق شد. حتی قبل از آنگه در اتاق بسته شود آنها صدای شلیک ۱۲ گلوله را یکی پس از دیگری شنیدند. بعد از آن سر و صدای وحشتناکی در اتاق راه افتاد، آنها صدای جیغ، کوبیده شدن به در و دیوار و ... را شنیدند. این سرو صداها برای چند دقیقه ای ادامه داشت. سپس همه جا ساکت شد و در اتاق خیلی آهسته باز شد و خانم مورد نظر را که کنار در ایستاده بود دیدند. او در حالیکه عرق را از پشانی اش پاک می کرد گفت:

'- شما باید می گفتید که گلوله‌ها مشقی است. من مجبور شدم مرتیکه را آنقدر با صندلی بزنم تا بمیرد

داستانک - Helmaa - 03 اردیبهشت ۱۳۹۰ ۰۱:۱۴ ق.ظ

زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند. زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا" بیایید تو و چیزی بخورید.

آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه. آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم. غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی اف...تاده است. مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.

زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم. زن پرسید: چرا؟ یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیت و اسم من هم عشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.

زن رفت و آنچه را که اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد. شوهر خوشحال شد . گفت: چه خوب! این یک موقعیت عالیست. ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند!

زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم! چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟ دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد، نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟ شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو بیرون و عشق را دعوت کن.
زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است، بیاید و مهمان ما شود. در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند. زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم، شما چرا می آیید؟

این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید، دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق را دعوت کردید، هر کجا او برود، ما هم با او می رویم.

داستانک - fatima1537 - 03 اردیبهشت ۱۳۹۰ ۰۳:۳۶ ب.ظ

ثروتمند ترین فرد
از بیل گیتس پرسیدند از تو ثروت مند‌تر هم هست؟
در جواب گفت بله فقط یک نفر پرسیدن کی هست؟
در جواب گفت:
سالها پیش در فرودگاهی در نیویورک بودم قبل از پرواز چشمم به این نشریه‌ها و روزنامه‌ها افتاد
از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد،دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خورد ندارم
اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش
گفت این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار برای خودت
گفتم آخه من پول خورد ندارم گفت برای خودت، بخشیدمش برای خودت
و این داستان همزمان بود با اخراج شدن من از شرکت و پی ریزی مایکرو سافت
سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز
چشمم به یه مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم
باز همون بچه بهم گفت این مجله رو بردار برای خودت
گفتم پسرجون چند وقت پیش باز من اومدم روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد
اینجا دچار این مسئله میشه بهش میبخشی؟
پسره گفت آره من از سود خودم میبخشم
هنوز این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من مونده
زمانی که به اوج قدرت رسیدم بعد از نوزده سال تصمیم گرفتم این فرد و پیدا کنم و جبران گذشته رو بکنم
اکیبی رو تشکیل دادم و گفتم که برید و فلانی رو به هر قیمتی پیدا کنید
مدتی جستجو کردند متوجه شدند فرد مورد نظر سیاه پوستی مسلمانه که الان
دربان یک سالن تئاتره خلاصه دعوتش کردن اداره
از اون پرسیدم من و میشناسی گفت بله جناب عالی آقای بیل گیتس معروف که دنیا میشناسدتون
گفتم سال‌ها پیش زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی من
همچین خاطره ای از تو دارم
گفت که طبیعیه این حس و حال خودم بود
گفتم میدونی چه کارت دارم میخوام جبران کنم اون محبتی که به من کردی
گفت که به چه صورت؟
گفتم هر چیزی که بخوای بهت میدم
(بیل گیتس میگه این جوان وقتی با من صحبت میکرد مرتب می خندید)
گفت هر چی بخوام بهم میدی
گفتم هرچی که بخوای
گفت هر چی بخوام
گفتم آره هر چی که بخوای بهت میدم
گفت آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی
گفتم یعنی چی؟ نمیتونم یا نمیخوام؟
گفت نه تواناییش رو داری اما نمیتونی جبران کنی
پرسیدم واسه چی نمیتونم جبران کنم
پسره سیاه پوست گفت که:
فرق من با تو در اینه که من در اوج نداری به توبخشیدم
ولی تو در اوج داشتنت میخوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه
اصلا جبران نمیکنه با این نمیتونی آروم بشی لطف تو‌ام که از سر ما زیاده
بیل گیتس میگه همواره احساس میکنم ثروت مند‌تر از من کسی نیست
جز این جوان ۳۲ ساله مسلمان سیاه پوست

داستانک - mosaferkuchulu - 03 اردیبهشت ۱۳۹۰ ۰۵:۰۵ ب.ظ

تو جاده پلیس جلو یه ماشین رو می گیره و میگه چون از صبح اولین کسی هستی که کمربند ایمنی بستی برنده ۵۸ هزار تومن پول شدی. حالا می خوای باهاش چیکار کنی؟
مرد می گه: می رم گواهینامه می گیرم .
زنش سریع می گه: جناب سروان این وقتی اکس می زنه پرت و پلا می گه .
بچّشون از اون پشت می گه: بابا نگفتم با ماشین دزدی قاچاق نکنیم؟
یه صدا از صندوق عقب می یاد:
از مرز رد شدیم یا نه؟

RE: داستانک - ف.ش - ۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۰ ۰۹:۵۸ ب.ظ

(۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۰ ۰۳:۳۶ ب.ظ)fatima1537 نوشته شده توسط:  دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خورد ندارم
اومدم منصرف بشم
چشمم به یه مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم
ای بیل گیتس خسیس پول خورد نداشتی اسکناس که داشتیBig Grin

داستانک - fatima1537 - 03 اردیبهشت ۱۳۹۰ ۱۱:۱۸ ب.ظ

Big Grinواقعا ،می بایست این جواب رو بهش می داد اون سیاهپوست، ولی شاید کمرو بوده و حیاکرده
شایدم واقعا بخشنده بوده Wink

داستانک - arshad90 - 04 اردیبهشت ۱۳۹۰ ۰۴:۱۵ ب.ظ

کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او می‎رفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ می‎رفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمی‎رسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد…

هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، مسافران کمربندها را گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطه‌ور که در جمع بعد چه‎ها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: "کمربندها را ببندید!" همه با اکراه کمربندها را بستند؛ امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، "از نوشابه دادن فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است." موجی از نگرانی به دلها راه یافت، اما همانجا جا خوش کرد و در چهره‌ها اثری ظاهر نشد، گویی همه می‌کوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، "با پوزش فعلاً غذا داده نمی‌شود؛ طوفان در راه است و شدت دارد. نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهره‌ها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد... طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعره رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دستها به دعا برداشته شد؛ اما سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوب‎پنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگربار فرود افتاد، گویی هم‌اکنون به زمین برخورد می‎کند و از هم متلاشی می‎گردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند؛ گویی حبابی بود که به نوک خارک ترکیده بود؛ پنداری خود کشیش هم به آنچه که می‌خواست بگوید ایمانی نداشت… سعی کرد اضطراب را از خود برهاند؛ اما سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد…؟! نگاهی به دیگران انداخت؛ نبود کسی که نگران نباشد و به گونه‎ای دست به دامن خدا نشده باشد. ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال؛ آرام و بی‎صدا نشسته بود و کتابش را می‌خواند؛ یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ آرام و آسوده‌خاطر نشسته بود... گاهی چشمانش را می‎بست، و سپس می‎گشود و دیگربار به خواندن ادامه می‎داد. پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی می‎خواهد خستگی سفر را از تن براند؛ دیگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشی زیبا چهره‌اش را در خود فرو برده بود... هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه می‎کرد، گویی طوفان مشت‎های گره کردهء خود را به بدنه هواپیما می‎کوفت، یا می‎خواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند. هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب می‎کرد و دیگربار فرود می‎آورد. اما این همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان می‎خورد و در آن آرامش بی‎مانند به خواندن کتابش ادامه می‎داد... کشیش ابداً نمی‎توانست باور کند؛ در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه می‎توانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند. بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد. مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان می‎گریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، اما کشیش همچنان بر جای خویش نشست. او می‎خواست راز این آرامش را بداند. همه رفتند؛ او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت می‌کرد. سپس از آرامش او پرسید و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند...؟! دخترک به سادگی جواب داد‌: چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه می‎برد؛ اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهری است ... گویی آب سردی بود بر بدن کشیش؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب..! بسا از اوقات انواع طوفانها ما را احاطه می‎کند و به مبارزه می‎طلبد. طوفانهای ذهنی، مالی، خانگی، و بسیاری انواع دیگر که آسمان زندگی ما را تیره و تار می‎سازد و هواپیمای حیات ما را دستخوش حرکات غیر ارادی می‎سازد، آنچنان که هیچ اراده‎ای از خود نداریم و نمی‎توانیم کوچکترین تغییری در جهت حرکت طوفانها بدهیم. همه اینگونه اوقات را تجربه کرده‎ایم؛ اما، به خاطر داشته باشیم، که خالق هستی با دست‌های آزموده و ماهر خویش مسیر زندگی را در پهنه بی‎کران هستی هدایت می‎کند. نگران نباشید... همیشه آخر هر چیز خوب میشود.اگر نشد بدان هنوز آخر آن نرسیده. چارلی چاپلین

داستانک - mosaferkuchulu - 05 اردیبهشت ۱۳۹۰ ۰۱:۵۱ ب.ظ

قسمتی از کتاب شازده کوچولو

شهریار کوچولو سلام کرد!
پیله ور گفت سلام!
این بابا فروشنده‌ی حب های ضد تشنگی بود!خریدار هفته ای یک حب می انداخت بالا و دیگر تشنگی بی تشنگی!
شهریار کوچولو پرسید این‌ها را می فروشی که چی؟
پیله ور گفت: باعث کلی صرفه جویی در وقت است!کارشناسان خبره نشسته اند دقیقا حساب کرده اند که با خوردن این حب‌ها هفته ای پنجاه و سه دقیقه وقت صرفه جویی می شود!
_خوب آنوقت این ۵۳ دقیقه را چه کار می کنند؟
_هر چی دلشان خواست...

شهریار کوچولو تو دلش گفت:"من اگر ۵۳ دقیقه وقت زیادی داشته باشم خوش خوشک به سمت یک چشمه می روم..."!

داستانک - arshad90 - 05 اردیبهشت ۱۳۹۰ ۰۳:۵۸ ب.ظ

«خدا وجود دارد»

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟
نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم.همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیفو ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.
مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد

داستانک - polarisia - 05 اردیبهشت ۱۳۹۰ ۰۴:۳۴ ب.ظ

ملیت آدم و حوا

یه انگلیسی، یه فرانسوی و یه ایرانی داشتن به زندگی آدم و حوا توی بهشت نیگا میکردن. انگلیسیه میگه: چه سکوتی، چه احترامی!! مطمئنم که اینا انگلیسیند! فرانسویه میگه: اینا هم لختن، هم زیبا و هم رفتار عاشقانه ای دارند !!حتماً فرانسویند! ایرانیه میگه: نه لباسی، نه خونه ای! فقط یک سیب برای خوردن! تازه، فکرمیکنن توی بهشتن!!! صد در صد ایرانیند