تالار گفتمان مانشت
شعر - نسخه‌ی قابل چاپ

شعر - maryami - 05 بهمن ۱۳۹۰ ۰۹:۲۶ ب.ظ

هر کجا اشک یتیمی رنجور

میچکد بر سر مژگان سیاه

هر کجا چشم زنی غمزده با یاد پسر مانده به راه

دل من میشکند

حالت دخترکی کوچک و تنها و فقیر

که به حسرت کند از شیشه‌ی اشک

به عروسک نگه گاه به گاه

و ز دل تنگ کند ناله و آه

دل من میشکند

ناله‌ی پیرزنی غمزده و دست تهی

که ندارد نفسی

ضجه‌ی مرغ اسیر که کند ناله به کنج قفسی

هق هق مرد غریبی که بلا دیده بسی

حالت دختر زشتی که ز شرم

رو ندارد به کسی

دل من میشکند


شعر - maryami - 06 بهمن ۱۳۹۰ ۱۱:۴۰ ب.ظ

شب سردی است‌، و من افسرده
راه دوری است‌، و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده

می کنم‌، تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدم ها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها

فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه‌ها ساز کند پنهانی


نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر‌، سحر نزدیک است
هردم این بانگ برآرم از دل:
وای، این شب چقدر تاریک است!


خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟


مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من، لیک، غمی غمناک است

RE: شعر - انرژی مثبت - ۰۷ بهمن ۱۳۹۰ ۰۲:۲۷ ق.ظ

(۱۵ آبان ۱۳۹۰ ۱۰:۱۲ ب.ظ)firouzi.s نوشته شده توسط:  دعایت می کنم عاشق شوی روزی
بفهمی زندگی بی عشق نازیباست

.....

دعایت می کنم یک شب تو راه خانه خود گم کنی
با دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود را

دعایت می کنم روزی بفهمی با خدا
تنها به قدر یک رگ گردن و حتی کمتر از آن فاصله داری
..

دعایت می کنم روزی بفهمی
گرچه دوری از خدا‌، اما خدایت با تو نزدیک است

دعایت می کنم روزی دلت بی کینه باشد‌، بی حسد
بدانی جای او در سینه های پاک ما پیداست
شبانگاهی‌، تو هم با عشق با نجوا
بخوانی خالق خود را
اذان صبحگاهی سینه ات را پر کند از نور
ببوسی سجده گاه خالق خود را
دعایت می کنم روزی خودت را گم کنی
پیدا شوی در او
دو دست خالیت را پرکنی از حاجت و با او بگویی:
بی تو این معنای بودن سخت بی معناست

دعایت می کنم روزی نسیمی خوشه اندیشه ات را
گرد و خاک غم بروباند
کلام گرم محبوبی
تو را عاشق کند بر نور

دعایت می کنم ..

تا خالا وقت نکرده بودم خیلی از ارسالهای این بخش رو بخونم.
این شعر به نظرم خیلی زیبا بود ممنونHeart

RE: شعر - maryami - 17 بهمن ۱۳۹۰ ۰۱:۴۳ ب.ظ

یک نفر دلش شکسته بود

توی ایستگاه استجابت دعا

منتظر نشسته بود

منتظر‌، ولی دعای او

دیر کرده بود


***

او خبر نداشت که دعای کوچکش

توی چار راه آسمان

پشت یک چراغ قرمز شلوغ

گیر کرده بود


***

او نشست و باز هم نشست

روز‌ها یکی یکی

از کنار او گذشت

روی هیچ چیز و هیچ کجا

از دعای او اثر نبود

هیچ کس

از مسیر رفت و آمد دعای او

با خبر نبود


***

با خودش فکر کرد

پس دعای من کجا ست ؟

او چرا نمی رسد ؟

شاید این دعا

راه را اشتباه رفته است !

***

پس بلند شد

رفت تا به آن دعا

راه را نشان دهد

رفت تا که پیش از آمدن برای او

دست دوستی تکان دهد

***

رفت

پس چراغ چارراه آسمان سبز شد

رفت و با صدای رفتنش

کوچه های خاکی زمین

جاده های کهکشان

سبز شد

***

او از این طرف‌، دعا از آن طرف

در میان راه

با هم آن دو رو به رو شدند

دست توی دست هم گذاشتند

از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند

وای که چقدر حرف داشتند ...

***

برف ها

کم کم آب می شود

شب

ذره ذره آفتاب می شود

و دعای هر کسی

رفته رفته توی راه

مستجاب می شود ...

RE: شعر - انرژی مثبت - ۱۷ بهمن ۱۳۹۰ ۰۳:۳۱ ب.ظ

(۱۷ بهمن ۱۳۹۰ ۰۱:۴۳ ب.ظ)maryami نوشته شده توسط:  یک نفر دلش شکسته بود

....
ممنون خیلی زیبا بود Heart

شعر - maryami - 23 بهمن ۱۳۹۰ ۰۱:۱۱ ب.ظ

من اینگونه نبودم



من سرکش بودم

من عاشق بودم

همه جا را بر هم می زدم تا

رام شدگان رم کنند



هر جا پا می گذاشتم

نوای عشق را یادآوری می کردم و به

خفتگان آن را می آموختم



آنقدر جنب و جوش داشتم که گاهی

احساس می کردم پرواز می کنم



آنقدر بصیرت داشتم که هنگام خروش

موجها خدا را می دیدم



دلسوخته‌ها مرا که می دیدند از نو

شروع می کردند



پیرها مرا که می دیدند طراوت

جوانی را مرور می کردند

و

کودکان مرا همراز قصه هایشان می کردند



عاشقان را پس میزدم

و معشوق

را هر روز سلام می دادم

تا مگر روزی دلتنگم گردد



من اینگونه نبودم



گلها را

آب می دادم تا

قدری از طراوتشان را

به من هدیه کنند



پرندگان را غذا

می دادم تا برایم دعا کنند

برایشان آواز می خواندم تا بلندتر

خدا را صدا زنند



به کودکان می آموختم چگونه خداوند

را فراخوانند



من اینگونه نبودم



به مجنونان سودای عاشقی و به

معشوقان ناز را می آموختم



شبها فرشته‌ها برایم لالایی

می گفتند و در خواب

خدا مرا نوازش می کرد



حافظ نیتم را می دانست و با من

حرف می زد



من اینگونه نبودم



وقتی دلم می گرفت

ابرها هم می گرفتند

و می باریدند و وقتی شاد بودم برگها

برایم می رقصیدند و

موجها پایکوبی می کردند



تا روزی زمین و آسمان به من حسادت کردند

برایم دامی دوختند

تا مگر به آن گرفتار شوم و رام شوم



در یکی از روزهای زمستان که خیلی

شبیه بهار بود

نه سرد بود نه گرم

نه زیبا بود نه زشت

نه خلوت بود نه پر ازدحام

نه ابری نه آفتابی

همه چیز عادی بود



و من مانند عاشقان خوشدل و مهربان

قلبم را با احتیاط

در دو دستم گرفتم

و با تبسمی کودکانه آن را به تو

تقدیم کردم



تو آن را گرفتی

نگاهش کردی و خندیدی



فهمیدم، به سادگیم خندیدی!



و این همان دامی بود که روزگار

برای رام کردنم

اندیشیده بود



و من دیگر دلم را ندیدم



دلم کجاست؟

پیش تو که نیست؟

آن را چه کارکردی؟

لا اقل بگو کجاست تا خودم آن را

پیدا کنم؟!



دلم آن قدر سنگین بود که آن را رها کردی؟

یا آنقدر سبک بود که پروازش دادی؟



شاید آنقدر بزرگ بود که جای سینه ات

را تنگ کرده بود؟!

یا آنقدر کوچک بود که گمش کردی؟



گم شده؟؟؟



می دانم هیچ کدام اینها نیست



تو

آن را شکستی و

هر تکه اش را به دور دستی پرتاب

کردی تا هیچ وقت

آن را نیابم و دیوانه شوم



و از آن روز نه دیگر صدای پرنده ای برایم دلنشین است

نه خروش موجی برایم زیباست

نه لبخندی، نه امیدی، نه آوازی....



حتی حافظ هم دیگر به من راست نمی گوید....



کاش دلی در کار نبود

که عشقی باشد

و دامی و تو.....

شعر - diligent - 23 بهمن ۱۳۹۰ ۰۴:۲۹ ب.ظ

تو شاهکارخالقی...
تحقیر را باور نکن...
بر روی بوم زندگی هر چیز می خواهی بکش...
زیبا و زشتش پای توست... تقدیر را باور نکن...
تصویر اگر زیبا نبود نقاش خوبی نیستی، از نو دوباره رسم کن...
تصویر را باور نکن...
خالق تو را شاد آفرید... آزاد آزاد آفرید... پرواز کن تا آرزو
زنجیر را باور نکن...

شعر - - rasool - - 24 بهمن ۱۳۹۰ ۰۱:۰۵ ب.ظ

گاهی گمان نمی کنی ولی می شود،
گاهی نمی شود، نمی شود که نمی شود؛

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است،
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود؛

گاهی گدای گدای گدایی و بخت نیست،
گاهی تمام شهر گدای تو می شود...


دکتر علی شریعتی

شعر - diligent - 30 بهمن ۱۳۹۰ ۰۴:۱۲ ب.ظ

فیلمت را نگاه میکنمـ...


دور میشوےــ


فیلم را برمے گردانمـ ...


چہ لذت بخش است برگشتنت

بـہ سوے مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن.

شعر - maryami - 30 بهمن ۱۳۹۰ ۰۴:۴۲ ب.ظ

دل خوش از آنیم که حج میرویم
غافل از آنیم که کج میرویم

کعبه به دیدار خدا میرویم
او که همینجاست کجا میرویم؟

حج بخدا جز به دل پاک نیست
شستن غم از دل غمناک نیست

دین که به تسبیح و سر و ریش نیست
هرکه علی گفت که درویش نیست

صبح به صبح در پی مکر و فریب
شب همه شب گریه و امن یجیب

RE: شعر - انرژی مثبت - ۰۴ اسفند ۱۳۹۰ ۱۲:۳۷ ق.ظ

یه وقتایی چه خوشحالی/یه وقتایی دلت تنگه

یکی حرفاتو میفهمه/یکی انگار از سنگه

چه اسون بهترین میشی/چه اسونتر یه بیهوده

چرا سردرگمی امروز/تا بوده همین بوده

واسه دلتنگی های تو یکی با گریه بیداره

یکی چشماشو میبنده میره و تنهات میذاره

با اینکه خسته ای شاید از این دنیای پر از سختی

یه احساسی بهت میگه چه بی اندازه خوشبختی

واسه دلتنگی های تو یکی با گریه بیداره

یکی چشماشو میبنده میره و تنهات میذاره

با اینکه خسته ای شاید از این دنیای پر از سختی

یه احساسی بهت میگه چه بی اندازه خوشبختی

شعر - انرژی مثبت - ۰۶ اسفند ۱۳۹۰ ۰۹:۰۶ ب.ظ

به به اقای بارکا رو ما بعد از کنکور دیدیم Smile ان شالله که خوبید.

شعر - maryami - 07 اسفند ۱۳۹۰ ۱۰:۱۶ ب.ظ

دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت:
ای دختر بهار حسد می برم به تو

عطر و گل و ترانه و سر مستی تو را
با هر چه طالبی به خدا می خرم ز تو

بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای
با ناز می گشود دو چشمان بسته را

می شست کاکلی به لب آب نقره فام
آن بال های نازک زیبای خسته را

خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشنی دلکشی دوید

موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج به نرمی از او رمید

خندید باغبان که: سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم

دختر شنید و گفت: چه حاصل از این بهار
ای بس بهارها که بهاری نداشتم

خورشید تشنه کام در آن سوی آسمان
گویی میان مجمری از خون نشسته بود

می رفت روز و خیره در اندیشه ای غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود

RE: شعر - firouzi.s - 10 اسفند ۱۳۹۰ ۰۳:۲۷ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم



مثل هر بار برای تو نوشتم:
دل من خون شد ازین غم، تو کجایی؟
و ای کاش که این جمعه بیایی!
دل من تاب ندارد، همه گویند به انگشت
اشاره، مگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد؟
تو کجایی؟ تو کجایی...
و تو انگار به قلبم بنویسی:
که چرا هیچ نگویند
مگر این منجی دلسوز ، طرفدار ندارد ، که
غریب است؟
و عجیب است
که پس از قرن و هزاره
هنوزم که هنوز است
دو چشمش به راه است
و مگر سیصد و اندی نفر از شیفتگانش ، زیاد
است
که گویند
به اندازه یک « بدر » علمدار ندارد!
و گویند چرا این همه مشتاق ، ولی او سپهش
یار ندارد!

*****

جواب امام زمان علیه السلام:


تو خودت!
مدعی دوستی و مهر شدیدی که به هر شعر جدیدی،
ز هجران و غمم ناله سرایی ، تو کجایی؟
تو که یک عمر سرودی «تو کجایی؟» تو کجایی؟
باز گویی که مگر کاستی ای بُد ز امامت ، ز
هدایت ، ز محبت ،
ز غمخوارگی و مهر و عطوفت
تو پنداشته ای هیچ کسی دل نگران تو نبوده؟
چه کسی قلب تو را سوی خدای تو کشانده؟
چه کسی در پی هر غصه ی تو اشک چکانده؟
چه کسی دست تو را در پس هر رنج گرفته؟
چه کسی راه به روی تو گشوده؟
چه خطرها به دعایم ز کنار تو گذر کرد
چه زمان ها که تو غافل شدی و یار به قلب تو
نظر کرد...
و تو با چشم و دل بسته فقط گفتی...
تو کجایی!؟ و ای کاش بیایی!
هر زمان خواهش دل با نظر یار یکی بود، تو
بودی...
هر زمان بود تفاوت ، تو رفتی ، تو نماندی.
خواهش نفس شده یار و خدایت ،
و همین است که تاثیر نبخشند به دعایت ،
و به آفاق نبردند صدایت
و غریب است امامت
من که هستم ،
تو کجایی؟
تو خودت ! کاش بیایی
به خودت کاش بیایی...!

از طرف یکی از دوستان
در پناه صاحب الزمان

شعر - uniquegirl - 10 اسفند ۱۳۹۰ ۰۷:۰۲ ب.ظ

گفتم: چشمم... گفت: به راهش می‌دار
گفتم: جگرم... گفت: پر آهش می‌دار
گفتم که: دلم... گفت: چه داری در دل؟
گفتم: غم تو، گفت: نگاهش می‌دار!