تالار گفتمان مانشت
داستان مانشت - نسخه‌ی قابل چاپ

صفحه‌ها: ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ ۱۳
داستان مانشت - انرژی مثبت - ۰۲ شهریور ۱۳۹۱ ۰۶:۱۷ ب.ظ

یهو نفهمید چی شد که دردش اومد.... یه صداهای ضعیفی می شنید .." منوچ پاشو دیگه! ده بار صدات زدم! پسر داییت دم در منتظرته چقدر می خوابی.... بلند شد تو جاش نشست! یعنی خواب بود .. یه کم فکر کرد تا کجاش رو خواب بوده چی تو بیداری رخ داده بود... شریف رو که قبول شده بود ولی تلفن و سنجش و گروگان گیری و همش خواب بود (Big GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig Grin)... خیلی خوشحال شد . بلند شدسریع لباس پوشیدو رفت دم در ...

داستان مانشت - Eternal - 02 شهریور ۱۳۹۱ ۰۶:۴۷ ب.ظ

پسر داییشم قبول شده بود ولی نه از شریف، اومده بود که با هم برن ثبت نام، منوچ که از خواب دیشبش خیلی ترسیده بود گفت اول بریم کارای منو راستو ریس کنیم ، پسر داییشم قبول کرد و رفتن و بعد از کلی پایین و بالا دویدن و کاغذ بازی بالاخره منوچ ثبت نامشو تو دانشگاه شریف تموم کرد، بعد یه نفس راحت کشید ، و به پسر داییش گفت که اونو چند بار سیلی و نیشگون بگیره تا مطمئن بشه خواب نیست ، اونم که از خدا خواسته یه سیلی جانانه نثار منوچ کرد ولی نه مطمئن شد که خواب نیست! پسر داییشو ماچ کرد و راهی شدن تا ثبت نام پسر داییشم رو هم تکمیل کنن، تو دانشگاه پسر داییش بود که یهو یکی از پشت با صدای پر ابهتی منوچ ما رو صدا زد، منوچ برگشت دید.........

داستان مانشت - cormen - 02 شهریور ۱۳۹۱ ۰۹:۴۱ ب.ظ

برگشت دید مسئول حراست دانشگاست منوچ گفت:بله کاری داشتید؟ طرف گفت:آها گیرت آوردم تو همونی هستی که دیروز تو دانشگاه اغتشاش به پا کردی
بعد بی سیم زد که حراستیا بیان بگیرنش
منوچ باز هم فکر کرد داره خواب میبینه و عین خیالش نبود تازه به فکر افتاد یه کم نبوغ به خرج بده پس به اطرافش نگاه کرد یه میله ضخیم کنار دیوار ید برداشت و از پشت محکم کوبید تو سر طرف
خون تموم سالن رو برداشت پسر داییش گفت:چی کار کردی لامصب؟
منوچ گفت:......

داستان مانشت - Eternal - 03 شهریور ۱۳۹۱ ۱۰:۵۷ ب.ظ

([تصویر:  120942_1_1379089621.gif] وای خدای من داستانو هرجور شده میخوان جنایی کنن)
منوچ گفت: خاک تو سرم نمیدونم یه لحظه ترسیدم، دست خودم نبود.
بعد پلیس و آمبولانس اومدن........
بعد معلوم شد که مسئول حراست ، اشتباهی منوچ رو گرفته،(اسمشم وقتی پسر داییش صدا میزده شنیده بوده)، مامان منوچم که رفته بوده عیادت اون حراسته (چیز خاصی نبود نگران نباشین چندتا بخیه زده بودن وگفته بودن ۲۴ ساعت باید تحت نظر باشی ) ، و از اونجایی که اون طرف آدم خوبی بوده رضایت میده....
بعد از منوچم تعهد میگیرن و با تعهد از بازداشت خارج میشه ، مامانش همینجوری تو راه هی منوچ رو سرزنش میکرد،به خونه که رسیدن، در خونه رو که باز کرد دید.....

داستان مانشت - cormen - 03 شهریور ۱۳۹۱ ۱۱:۰۸ ب.ظ

در رو باز کرد دید واویلا تموم خونه شخم خورده و همه جا بهم ریخته شده . منوچ دوید رفت داخل از تو راهرو فریاد زد:مامان دزد اومده. مامانش یه کم فکر کرد زانوهاش سست شد .
-----------------------------------
یه فلاش بک به ۳ سال قبل:بهروز داداش منوچ در حال رانندگی، هوا بارانی ، دختر بچه ای بازیگوش ، گوروم ، بیمارستان ، رفتن دختر بچه به کما، مرگ اون، مشکل برای دادن دیه، زندان رفتن بهروز
مادرش تو این ۳ سال به هر دری زده بود بتونه پول دیه رو جور کنه و حاصل زحماتش رو سکه خریده بود و تو کمد خونه جاسازی کرده بود
-----------------------------
برگشت به زمان دزدی:مادر منوچ نمیتونست درست حرف بزنه یه چیزی رو زمزمه میکرد . منوچ اومد نزدیک خوب گوش کرد . مادرش میگفت:کمد...کمد...
منوچ هم مثل برق و باد خودش رو به کمد رسوند در کمد که باز کرد ............

RE: داستان مانشت - شاپری - ۰۵ شهریور ۱۳۹۱ ۰۱:۵۴ ب.ظ

Big Grin
(۰۳ شهریور ۱۳۹۱ ۱۱:۰۸ ب.ظ)cormen نوشته شده توسط:  در رو باز کرد دید واویلا تموم خونه شخم خورده و همه جا بهم ریخته شده . منوچ دوید رفت داخل از تو راهرو فریاد زد:مامان دزد اومده. مامانش یه کم فکر کرد زانوهاش سست شد .
-----------------------------------
یه فلاش بک به ۳ سال قبل:بهروز داداش منوچ در حال رانندگی، هوا بارانی ، دختر بچه ای بازیگوش ، گوروم ، بیمارستان ، رفتن دختر بچه به کما، مرگ اون، مشکل برای دادن دیه، زندان رفتن بهروز
مادرش تو این ۳ سال به هر دری زده بود بتونه پول دیه رو جور کنه و حاصل زحماتش رو سکه خریده بود و تو کمد خونه جاسازی کرده بود
-----------------------------
برگشت به زمان دزدی:مادر منوچ نمیتونست درست حرف بزنه یه چیزی رو زمزمه میکرد . منوچ اومد نزدیک خوب گوش کرد . مادرش میگفت:کمد...کمد...
منوچ هم مثل برق و باد خودش رو به کمد رسوند در کمد که باز کرد ............

داستانو جوری پیش بردین که هیچکی واسه ادامش جلو نمیادBig Grin یه تاپیک داستان جنایی ایجاد کنین... خیلی استعداد داستان پلیسی و جنایی دارینا Big Grin

RE: داستان مانشت - sir_ams - 05 شهریور ۱۳۹۱ ۰۵:۰۲ ب.ظ

وختی در کمد رو باز کرد دید که عه این همه پوشک پامتی اونجااااس! بعدش شنید که یه صدایی میاد!
گوشاشو تیز کرد....اما نه انگاری اشتباه میکرد...باز همون صدا بود....خوب که گوش داد دید همه همسایه ها جمع شدن و یک صدا دارن میگن :
اجازه بدین پامتی شو عوض کنهBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig Grin
بعد پاشد که بیاد بیرون اما.......

داستان مانشت - uniquegirl - 06 شهریور ۱۳۹۱ ۰۴:۴۵ ب.ظ

اما یه صدای ضعیفی از دور شنید. بعد یه دستی رو روی شونش حس کرد. سرشو تکون داد ببینه کیه که یهو چشماش باز شد! دید که باز داره خواب میبینه. این روزا از بس دنبال کارای دانشگاهش بوده و اتفاقای اخیر توی دانشگاه و دزدی خونه... و تلویزیون هم که فقط پیام بازرگانی داره (!) همه اطلاعات مغزیش قاطی شده و خوابای درهم برهم میبینه... یادش اومد بعد از اینکه از اون حراستیه رضایت گرفتن و اومدن خونه و دیدن خونه رو دزد زده، اولین کاری که کردن، رفتن سراغ کمد و سکه هایی که زیر تخته های کف کمد جاسازی شده بود.
در کمال ناباوری دیده بودن همه سکه ها سرجاشه... پس دزدا دنبال چی بودن؟ هر چی دور و بر رو نگاه کرد، دید چیز خاصی کم نشده و فقط همه جا رو به هم ریختن
لباسا کف اتاق، کتابا درهم برهم بیرون کتابخونه و...
رفت سراغ کمد مدارکش... وای! چی میدید... همه چیز از شناسنامه و کارت ملی تا همه مدارک پیگیری کنکور و مدارک و پرونده های دانشگاه و ... رو برده بودن...
اولین چیزی که به ذهنش رسید این بود که یک نفر با قصد قبلی این کارو کرده... یکی که با خودِ خودِ منوچ مشکل داشته...
یادش از یکی از هم دوره ای های دانشگاهش افتاد که قسم خورده بود توی کنکور روشو کم کنه و رتبش بهتر از منوچ بشه، اما حتی مجاز نشده بود...
خلاصه بعد از اینکه اتفاقا رو توی بیداری (با تاکید، توی بیداری) مرور کرد، دید الان هیچی از اینکه بتونه هویت و سابقه تحصیلی خودشو اثبات کنه نداره و تصمیم گرفت که...

داستان مانشت - mil1365 - 18 مهر ۱۳۹۱ ۱۲:۵۰ ب.ظ

تصمیم گرف بشینه و زار زار گریه کنه بعد از اینکه گریه هاش تموم شد یادش اومد یه رفیق داره که تو شریف درس میخونه و اسمش محمد تنهایی هست از اونجایی که میدونست این ›قای تنهایی بچه خیر خواهی تصمیم گرف....

داستان مانشت - egm1176 - 19 مهر ۱۳۹۱ ۱۱:۳۰ ب.ظ

----- آقا منم بازی ! ---------
که فردا یه زنگ به دکتر بزنه و ازش کمک بخواد. ولی خبر نداشت که ...

داستان مانشت - mil1365 - 02 آبان ۱۳۹۱ ۱۲:۱۹ ق.ظ

خبر نداشت که فردا قراره زلزله بیاد .....پیش خودش گفت بزار برم امروز و حال کنم بزنم به تفریح و گردش ......همین که در خونه رو باز کرد چشماش داشت از حدقه بیرون میزد آخه .....

داستان مانشت - sir_ams - 03 آبان ۱۳۹۱ ۱۱:۳۴ ق.ظ

کلی آدم جمع شده
همه یک صدا دارن میگن : " تفلد تفلد تفلدت مبــــــــــــــــــــــــــــــارک"

اما..........

داستان مانشت - nasrolah - 24 اسفند ۱۳۹۱ ۰۱:۲۳ ق.ظ

یعنی عالم باید بیان این داستانو بخونند که چجوری یه آدم تویه خواب خواب میره دوستان آیا تا حالا تویه خواب خواب رفتین ؟
دوستانی که نظریه میخونند R هرچی معکوس اون خب معکوسه معکوس هرچیزی هم همون چیزه حالا خواب توبه خواب بیداری نیست مگه من ندونستم اینا خوابهای تو در تورو چجوری ساختند
ولی من میخوام تویه این تاریخ ۹۱/۱۲/۲۳ که ساعت ۱۲:۱۵ هست ین داستان رو به پایان برسانم رفته بود تفریح و گردش که کلا به علی آباد کتول زلزله اومده بود و کسی جز اون دختری که منوچ بخاطرش افتاده بود جوب و لجن زنده نمونده بود منوچ رفت اون دختر رو دید اسمه دختره رخشنده بود منوچ به رخشنده گفت رخشنده رخشنده با چشمانی پر از اشک گفت همه منو تنها گذاشتندو رفتند توهم تنهام بزار محض رضای خدا خسته شدم از این داستانت همیشه تنهام گذاشتی به اون سرنوشتت منوچ برگشت به رخشنده گفت گفت رخشنده منو ببخش فکر میکردم تو زنده نیست هر سال عید برات شمع روشن میکردم من شبها جای تو بالش را بغل میکردم رخشنده گفت منوچ راست مگویی منوچ گفت آری رخشنده گفت میخواهی بغلم کنی منوچ بی اراده غلط کردی بی اراده مگه دستته خودته من اینجای داستان بصورت فیزیکی بهنوان عاقد وارد جریان شدم و بعد از عقد و حلال کردن این دو همدیگر را بغل کردند بنده شخصا نظارت کردم به همه چی خواب هم نداشت توش منوچ و رخشنده باهم یه زندگی روستایی رو آغاز کردند و در سال ۱۴۶۹ در ساعت ۱۲:۳۰ شب در آغوش هم جان هردوشان را گرفتم باشد که مردم پند گیرند

داستان مانشت - elynn66 - 27 اسفند ۱۳۹۱ ۱۰:۲۷ ب.ظ

خیلی ببخشیدا :دی چقدر بد تمام شد:دی

داستان مانشت - nasrolah - 28 اسفند ۱۳۹۱ ۰۱:۳۷ ق.ظ

رمان دیگه
خوبیشم به اینه
داستانی جذاب میشه که از اوج به پایین بیاد مخاطب بگه اه آخرش چرا اینجوری شد و حرفو حدیث راجعش افزایش پیدا کنه
نقد بشه همین که شمارو وادار کرد به اظهار نظر و نقد کردین این خودش خوبه
دیدم داسستان همینجوری ولو شده گفتم تمامش کنم
از نیمه کاره ول کردن خوشمم نمیاد