تالار گفتمان مانشت
داستان مانشت - نسخه‌ی قابل چاپ

صفحه‌ها: ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ ۱۳
RE: داستان مانشت - aseman - 18 خرداد ۱۳۸۹ ۰۶:۲۴ ب.ظ

یه هو سرش خیلی درد گرفت و تا نگا کرد فهمید رفته تو دیوار از توهم سیگاری و آنتالیا در اومد که ای داد که من بازم تو علی آباد کتولم و ....
(دیدی جناب تنهایی چطور برگردوندمش TongueBig GrinBig Grin)

داستان مانشت - dehghani - 18 خرداد ۱۳۸۹ ۰۷:۲۷ ب.ظ

اگه با این کمبود وقت به توهماتم ادامه بدم هیجا قبول نمیشم

داستان مانشت - luna - 18 خرداد ۱۳۸۹ ۰۹:۲۷ ب.ظ

یادش اومد که تو دانشگاه یه استادی بود که همیشه به بچه‌ها در مورد درسا راهنمایی می کرد! فکر کرد به استادش ایمیل بزنه و از اون کمک بخواد. رفت پای اینترنت و خواست وارد Gmail بشه ...

RE: داستان مانشت - HighVoltage - 18 خرداد ۱۳۸۹ ۱۰:۴۹ ب.ظ

که مبایلش زنگ زد الو..... الو.... کسی جواب نمیده!شماره ایرانسل بود این منوچ ما رفت تو فکر که این کی میتونه باشه(این موقع شب)....

RE: داستان مانشت - admin - 18 خرداد ۱۳۸۹ ۱۱:۱۵ ب.ظ

یکی از رفیق های دوران دبیرستانش بود. از زندگی سختش می گفت. از اینکه معتاد شده.Big Grin از بدبختی هاش با التماس از منوچ خواست که پولی رو قرض بهش بده. از پشت تلفن یه تعارف هم زد به منوچ (مواد رو می گم. منوچ باهاش قرار گذاشت. روز بعد رفت سر قرار که یهو...

RE: داستان مانشت - HighVoltage - 18 خرداد ۱۳۸۹ ۱۱:۴۰ ب.ظ

دید که این دوست نابابشو پلیس دستگیر کرده و دست بند به دست تو ماشین پلیس نشسته خشکش زد نمی دونست چی کار کنه که یهو توجه مامور نیروی انتظامی جلب منوچ ما شد(که قیافش اصلا غلط انداز نبود)...

داستان مانشت - saeed_it - 19 خرداد ۱۳۸۹ ۰۸:۰۱ ق.ظ

بهش گفت شما این بابا رو میشناسی ازش شکایتی نداری اگه شکایتی داری تشریف بیارین پاسگاه

داستان مانشت - luna - 19 خرداد ۱۳۸۹ ۰۹:۲۲ ق.ظ

منوچ مامور رو که دید خیلی دستپاچه شده بود و نمی تونست حرف بزنه واسه همین مامور بهش شک کرد...

داستان مانشت - حامد - ۱۹ خرداد ۱۳۸۹ ۰۱:۲۲ ب.ظ

منوچ کمی مکث کرد.(توی این فکر بود که چطور رفیقش رو نجات بده)
منوچ:این آقا ممد سیخونکی هست.
مامور:کی؟ممد سیخونکی؟سردسته قاچاقچیان مواد مخدر؟
منوچ:بله.
کم کم مامور به منوچ داشت اعتماد میکرد و اصلا حواسش به حرکات او نبود.
مامور:شما از کجا می دونید؟
منوچ:اومده بودم ازش مواد بخرم.یه جورایی همکاریم.
در همین لحظه منوچ از تعجب مامور استفاده کرد و اسلحه‌ی مامور را قاپ رفت و به سمت مامور گرفت.
منوچ:تکون بخوری یه گلوله حرومت میکنم! ممد برو پشت فرمون.
مامور:جوان با آینده خودت بازی نکن توی امتحان ارشد داری!{جای این دیالوگ هر چی که دوست داشتید می تونید بنویسید}
ممد رفت نشست پشت رول.منوچ نیز در حالی که اسلحه رو به سمت پلیس گرفته بود سوار ماشین شد و حرکت کردند.در حال حرکت بودند که مامور پشت سر آنها یه اسلحه از پاشنه‌ی پاش بیرون اورد و به سمت انها شلیک کرد.
ا کیلومتری فاصله گرفته بودند.که در بیسیم داخل ماشین پلیس این صدا به گوش میرسید:
کلیه نیروها.ممد سیخونکی با یک فرد ناشناس با خودرو پلیس به شماره پلاک ... به سمت جنونی خیابان آزادی در حال فرار هستند.سارقین مسلح هستند....

داستان مانشت - luna - 19 خرداد ۱۳۸۹ ۰۴:۳۷ ب.ظ

تعقیب و گریز مامورا و منوچ اینا ادامه پیدا می کنه که یه دفعه منوچ تازه حالیش میشه چی کار کرده! دو دل میشه! تصمیم میگیره بزنه کنار و با پلیس همکاری کنه که ممد نمی ذاره! ممد بهش میگه ...

داستان مانشت - mahditorki - 19 خرداد ۱۳۸۹ ۰۸:۲۹ ب.ظ

سیگارو گرفت و به یاد غمهای بزرگ زندگیش نزدیک لبش برد اما یهو بخاطر ترمز شدید راننده انگار که زلزله شده باشه همه چی روی هوا پخش و پلا شد. وقتی چشم باز کرد دید کنار جاده افتاده و هر کدوم از دوستاش یه طرفی دارن آه و ناله میکنن.احساس درد نداشت فقط یه چیزی یا کسی روی سینش سنگینی میکرد. همین طور هاج و واج اطرافو نگا میکرد که متوجه شد علت ترمز راننده چیزی جز دختر قصه اش نبوده اما...

RE: داستان مانشت - compS - 26 خرداد ۱۳۸۹ ۰۳:۵۰ ب.ظ

اما حیف که دیر ترمز کرده بودو دختر قصه رو زیر گرفته بود و مخشو پاچونده بود کفه آسفالت...

RE: داستان مانشت - admin - 07 تیر ۱۳۸۹ ۰۵:۳۰ ب.ظ

و این طوری بود که دختره نابود شد و پسره هم به خاطر نداشتن دیه این دختره افتاد به زندان. (البته اتهام های سنگین دیگه ای مانند دزدیدن تفنگ پلیس و غیره هم بماند) کلاً ۳۰ سال زندان براش بریدن و رفت توی زندان اوین توی زندان با یه شخص خیلی معروفی آشنا شد. اون کسی نبود جز ...

داستان مانشت - پرستو - ۰۷ تیر ۱۳۸۹ ۱۱:۲۴ ب.ظ

اون کسی نبود جز تام کروز !!!!
چون بازم توهم زده بود !!!!
خسته شده بود از خودش از این زندگی از اینکه هیچ چیز اون طوری که میخواست پیش نمیرفت. دیگه به نقطه‌ی عجز رسیده بود. به خودش گفت منوچ دیگه بسه. باید این لعنتی رو از زندگیم بندازمم بیرون. باید بشم همون منوچ چهار سال پیش و این طوری بود که کمر همت بست و گذاشتش کنار ولی...
(تا دوباره به راه خلاف نکشوندینش Big Grin بگم نه خواب بود نه توهم زده بود)

داستان مانشت - mahditorki - 14 تیر ۱۳۸۹ ۰۹:۲۶ ق.ظ

ولی مگه میشه بدون همکاری با سربرستای زندان سالم بمونی این بود که شروع کرد به همکاری با زندانبانان و اخبار زندانو میبرد
برای همین روز عید غدیر عفو خورد و اومد بیرون
از همونجا تصمیم گرفت که درسشو ادامه بده و یه زندگی جدیدو شروع کنه پس نشست حسابی درس خوند و نرم افزار شریف ارشد قبول شد.
از اونجایی که دختر قصه اش یه خواهر دقیقا مثه خودش داشت (دو قلو بودن) رفت خواستگاری خواهره که تازه متوجه شد این ورژن اصلیه و روز تصادف نسخه کپیشو زیر گرفته بوده (چون ماجرای زیر درختو ... رو دختره تعریف کرده بود )پس با اون ازدواج کرد و بعد از دو سال خدا بهشون یه پسر کوچولو داد.
بعدش هم بخاطر کمک به بقیه پشت کنکوریای ارشد (که عاشق نشن و معتاد نشن و کسی رو هم نکشن و زندان نیفتن )تصمیم گرفت یه سایت با محتوا درست کنه به نام مانست.
الانم دکتری قبول شده و اعتیادم کلا گذاشته کنار و بچه خوبی شده و بیدار بیدار داره روی تز دکتراش کار میکنه
(حالا اگه گفتید اسم واقعیش چیه..؟ )