داستان خواستگاری به روایت سعید هاشمی!!! - نسخهی قابل چاپ |
داستان خواستگاری به روایت سعید هاشمی!!! - narnia - 10 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۹:۳۶ ب.ظ
چرا کسی که آمادگی ازدواج نداره میره خواستگاری؟ اصلا چرا میخوان آشنا شن واسه ۶ سال آینده؟!!!!!!!!!! یکی بیاد بهتون بگه ۶ سال زمان میبره تا بتونیم عروسی کنیم و من خیلی دوست داریم منطقی چجوری میشه ردش کرد؟ |
RE: داستان خواستگاری به روایت سعید هاشمی!!! - aatwo - 11 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۱۲:۵۹ ق.ظ
(۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۸:۰۶ ب.ظ)silver نوشته شده توسط: یه سوال فنی واسم پیش اومده دوستان؟ دیگه بعضی ها اینجورین چه میشه کرد هر چند به نظرم درست نیست |
داستان خواستگاری به روایت سعید هاشمی!!! - hamed_k2 - 11 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۹:۳۷ ق.ظ
(۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۸:۱۷ ق.ظ)MSZ نوشته شده توسط: من شرمنده دوباره میپرسم!!!این اقای هاشمی داداش همون اقای هاشمیه که میخواست با خانواده اش بره کازرون که یه سال کشید |
RE: داستان خواستگاری به روایت سعید هاشمی!!! - silver - 11 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۹:۵۶ ق.ظ
(۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۹:۳۷ ق.ظ)hamed_k2 نوشته شده توسط:نه ازکازرون می خواست بره نیشابور(09 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۸:۱۷ ق.ظ)MSZ نوشته شده توسط: من شرمنده دوباره میپرسم!!!این اقای هاشمی داداش همون اقای هاشمیه که میخواست با خانواده اش بره کازرون که یه سال کشید یادش بخیر خانم معلممون به ما بچه زرنگا()نقش داده بود و سر زنگ اجتماعی نمایشش رو بازی می کردیم ! منم طاهره خانم بودم سرزنگ اجتماعی یه نخ سوزن میاوردم و نمایش رو جرامیکردیم.. وای عجب زنگی بود ممنونم آقای hamed_k2 که تداعی خاطره کردید |
RE: داستان خواستگاری به روایت سعید هاشمی!!! - aatwo - 11 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۱۲:۰۵ ب.ظ
(۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۹:۵۶ ق.ظ)silver نوشته شده توسط:بچه ها چی میگید!!!!(11 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۹:۳۷ ق.ظ)hamed_k2 نوشته شده توسط:نه ازکازرون می خواست بره نیشابور(09 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۸:۱۷ ق.ظ)MSZ نوشته شده توسط: من شرمنده دوباره میپرسم!!!این اقای هاشمی داداش همون اقای هاشمیه که میخواست با خانواده اش بره کازرون که یه سال کشید |
RE: داستان خواستگاری به روایت سعید هاشمی!!! - MONA_STAR - 11 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۱۱:۵۱ ب.ظ
(۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۱۲:۰۵ ب.ظ)aatwo نوشته شده توسط:(11 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۹:۵۶ ق.ظ)silver نوشته شده توسط:بچه ها چی میگید!!!!(11 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۹:۳۷ ق.ظ)hamed_k2 نوشته شده توسط:نه ازکازرون می خواست بره نیشابور(09 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۸:۱۷ ق.ظ)MSZ نوشته شده توسط: من شرمنده دوباره میپرسم!!!این اقای هاشمی داداش همون اقای هاشمیه که میخواست با خانواده اش بره کازرون که یه سال کشید این مربوط میشه به اجتماعی سوم دبستان، معلومه یادت رفته. |
داستان خواستگاری به روایت سعید هاشمی!!! - ف.ش - ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۷:۵۵ ب.ظ
فکر کنم تعداد سپاسهای این تاپیک به حدی رسیده که دیگه نمیشه تشکر کرد و پیغام خطا میده. |
RE: داستان خواستگاری به روایت سعید هاشمی!!! - aatwo - 12 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۱۱:۳۳ ب.ظ
داستان خواستگاری پسر نوح و دختر هابیل پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت. دختر هابیل جوابش کرد و گفت: نه، هرگز؛همسری ام را سزاوار نیستی؛تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد.تو همانی که بر کشتی سوار نشدی. خدا را نادیده گرفتی و فرمانش را. به پدرت پشت کردی،به پیمان و پیامش نیز غرورت غرقت کرد. دیدی که نه شنا به کارت آمد نه بلندی کوهها؟ پسر نوح گفت: اما آن که غرق می شود خدا راخالصانه تر صدا می زند،تا آن که بر کشتی سوار است. من خدایم را لا به لای طوفان یافتم، در دل مرگ و سهمگینی سیل دختر هابیل گفت: ایمان، پیش از واقعه به کار می آید. در آن هول و هراسی که تو گرفتار شدی، هر کفری بدل به ایمان می شود. آن چه تو به آن رسیدی ، ایمان به اختیار نبود، پس گردنی خدا بود که گردنت را شکست پسر نوح گفت: آنها که بر کشتی سوارند امنند و خدایی کجدارومریز دارند که به بادی ممکن است از دستشان برود.. من آن غریقم که به چنان خدای مهیبی رسیدم که با چشمان بسته نیز می بینمش و با دستان بسته نیز لمسش می کنم. خدای من چنان خطیر است که هیچ طوفانی آن را از کفم نمی برد دختر هابیل گفت: باری تو سرکشی کردی و گناهکاری. گناهت هرگز بخشیده نخواهد شد پسر نوح خندید و خندید و خندید و گفت: شاید آن که جسارت عصیان دارد،شجاعت توبه نیز داشته باشد. شاید آن خدا که مجال سرکشی داد، فرصت بخشیده شدن هم داده باشد دختر هابیل سکوت کرد و سکوت کرد و سکوت کرد و آنگاه گفت: شاید. شاید پرهیزکاری من به ترس و تردید آغشته باشد.اما نام عصیان تو دلیری نبود. دنیا کوتاه است وآدمی کوتاهتر. مجال ازمون و خطا این همه نیست پسر نوح گفت: به این درخت نگاه کن. به شاخه هایش.پیش از آنکه دستهای درخت به نور برسند، پاهایش تاریکی را تجربه کرده اند. گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد. گاهی برای رسیدن به خدا باید از پل گناه گذشت من این گونه به خدا رسیدم. راه من اما راه خوبی نیست. راه تو زیباتر است، راه تو مطمئن تر، دختر هابیل پسر نوح این را گفت و رفت. دختر هابیل تا دور دستها تماشایش کرد و سالهاست که منتظر است و سالهاست که با خود می گوید: آیا همسریش را سزاوار بودم؟ |
داستان خواستگاری به روایت سعید هاشمی!!! - Soha DaghooooN - 05 خرداد ۱۳۹۱ ۱۲:۱۲ ق.ظ
من و آبجیم مردیم از خنده. مخصوصا اون قسمت که "خب می خواست شیر ندهد. مگر ما گفتیم به دخترتان شیر بدهید؟ اگر با ما بود، ما می گفتیم چایی بدهد تا ارزان تر در بیاید. مگر خانمتان شیر نارگیل به دخترتان داده که پولش دو میلیون تومان شده است؟ " |
داستان خواستگاری به روایت سعید هاشمی!!! - باران سپهری - ۱۴ خرداد ۱۳۹۱ ۰۹:۱۴ ب.ظ
آقای aatwo خیلی خنده دار و جالب بود! بعد از چند وقت حسابی یه خنده سیر کردم واقعا چسبیدا. دستتون درد نکنه. اما واقعا کسی که هیچ شغلی نداره اشتباهه که بره خواستگاری اما خوب اگه فکر می کنه امکان داره سوژه اش بپره فقط میتونه مطرح کنه اما توقع ازدواج تو موقعیتی که بیکاره بی عقلیه... سپاس |
RE: داستان خواستگاری به روایت سعید هاشمی!!! - aatwo - 14 خرداد ۱۳۹۱ ۱۱:۱۲ ب.ظ
(۱۴ خرداد ۱۳۹۱ ۰۹:۱۴ ب.ظ)باران سپهری نوشته شده توسط: آقای aatwo خیلی خنده دار و جالب بود! میتونید من رو آرام صدا کنید خوشحالم که نوشتم باعث شد خنده به لبانتون بیاد منم با شما موافقم درست نیست آدم بیکار بره خواستگاری مگه تحته شرایط خاص!! اما دوسته عزیز در اینجا هدف داستان توجه به بیکاری شخص نبود بلکه سختگیری بعضی خانواده ها بود |
RE: داستان خواستگاری به روایت سعید هاشمی!!! - باران سپهری - ۱۵ خرداد ۱۳۹۱ ۰۸:۰۹ ب.ظ
اما دوسته عزیز در اینجا هدف داستان توجه به بیکاری شخص نبود بلکه سختگیری بعضی خانواده ها بود [/quote] آرام عزیز درسته اونکه ۱۰۰% موافقم، چون برادر خودم هم موردی تقریبا شبیه این قضیه براش پیش اومد البته به جز پرتاب کفش و از این جور مقولات مسلحانه و در آخر هم به نحوی تموم شد که درسته کفش هاشون جون سالم به در برد اما قلبهاشون هر دو طرف البته آسیب دید اما خدا رو شکر الان به سلامتی ازدواج کرده (البته نه با اون مورد)و یه فرزند دسته گلم داره باز هم از این داستانهای جالب و خنده دار که با طنز درونش آدما رو بیشتر به تفکر وادار می کنه و درست اندیشیدن رو به آدم یاد میده بنویسید. متشکرم |