|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - berkeley - 22 فروردین ۱۳۹۱ ۰۸:۴۲ ق.ظ
خدا اینجاست........................
دیدمش
رنج ها و زحمات مادر را دیدم
خدا اونجاست
|
ایمان - - rasool - - 22 فروردین ۱۳۹۱ ۰۱:۳۵ ب.ظ
وقتی به راه خود
ایمان ندارد آب
در بستر لجن
تن می دهد به خواب
رضا افضلی، ۱۴/۸/۷۹
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Nar Ges - 22 فروردین ۱۳۹۱ ۰۱:۴۴ ب.ظ
تنها گرگها نیستند که لباس میش می پوشند
گاهی پرستو ها هم لباس مرغ عشق بر تن می کنند
عاشق که شدی
کوچ می کنند !!!
گلوی آدم را گاهی باید بتراشند
تا برای دلتنگی های تازه جا باز شود
دلتنگی هایی که جایشان نه در دل که در گلوی آدم است
دلتنگی هایی که میتوانند آدم را خفه کنند
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - mamat - 22 فروردین ۱۳۹۱ ۰۲:۵۵ ب.ظ
پرسید : چقدر دوستم داری ؟
خیلی فکر کردم و جواب پیدا نکردم
سکوتی مبهم بر ذهنم نشست
ظرفی که محبت را اندازه گیری کند نیافتم
گفت : نکند کمتر دوستم داری ؟
ناگهان دلم گرفت و لرزید
اگر برای محبت واحد اندازه گیری ای بود
این گلایه آخری را نمی شنیدم
عشق یعنی انتظار و انتظار عشق یعنی هر چه بینی عکس یار
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر عشق یعنی سجده ها با چشم تر
عشق یعنی دیده بر در دوختن عشق یعنی از فراقش سوختن
عشق یعنی سر به در آویختن عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی لحظه های ناب ناب عشق یعنی لحظه های التهاب
عشق یعنی بنده فرمان شدن عشق یعنی تا ابد رسوا شدن
عشق یعنی گم شدن در کوی دوست عشق یعنی هر چه در دل آرزوست
عشق یعنی یک تیمم یک نماز عشق یعنی عالمی راز و نیاز
عشق یعنی یک تبسم یک نگاه عشق یعنی تکیه گاه و جان پناه
عشق یعنی سوختن یا ساختن عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی همچو من شیدا شدن عشق یعنی قطره و در یا شدن
عشق یعنی پیش محبوبت بمیر عشق یعنی از رضایش عمر گیر
عشق یعنی زندگی را بندگی عشق یعنی بندگی آزادگی
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - reyhaneh64 - 22 فروردین ۱۳۹۱ ۰۴:۳۶ ب.ظ
جمعه کنکور دکتراست ، به اندازه تو استرس دارم،
امیدوارم استعدادو زبانتو که فرصت نکردی بخونی عالی بزنی.
امیدوارم تربیت مدرسو بیاری که دوست داری همونجا بری.
۳۱۳ تا صلوات نذر کردم که دلهرت از بین بره.
هنوز محبتایی که بابت مدار کنکور بهم کردی از یادم نرفته.
آرزومه عالی بدی. علیرغم اینکه مطمئنم اوضام خرابتر از قبل میشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اما همین که میدونم خوشحال میشی و مثل سابق خندون ، حس خوب بهم میده.
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - nikou - 22 فروردین ۱۳۹۱ ۰۴:۵۱ ب.ظ
(۲۲ فروردین ۱۳۹۱ ۰۴:۳۶ ب.ظ)reyhaneh64 نوشته شده توسط: جمعه کنکور دکتراست ، به اندازه تو استرس دارم،
امیدوارم استعدادو زبانتو که فرصت نکردی بخونی عالی بزنی.
امیدوارم تربیت مدرسو بیاری که دوست داری همونجا بری.
۳۱۳ تا صلوات نذر کردم که دلهرت از بین بره.
آرزومه عالی بدی. علیرغم اینکه مطمئنم اوضام خرابتر از قبل میشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اما همین که میدونم خوشحال میشی و مثل سابق خندون ، حس خوب بهم میده.
انشاا... همونی بشه که میخواین
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - انرژی مثبت - ۲۲ فروردین ۱۳۹۱ ۰۶:۳۳ ب.ظ
(۲۲ فروردین ۱۳۹۱ ۰۴:۳۶ ب.ظ)reyhaneh64 نوشته شده توسط: جمعه کنکور دکتراست ، به اندازه تو استرس دارم،
چقدر خوب که این دوستتون خوندند انشا الله موفق بشن .
چقدر خوبه ادم نخونده بره سرجلسه اونوقت استرس هم نداره
|
----- - - rasool - - 22 فروردین ۱۳۹۱ ۰۷:۵۰ ب.ظ
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولى دل به پائیز نسپرده ایم
چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
و تقدیم به او که چشم ها برای زیارت صبحش بیدارند :
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - homa - 22 فروردین ۱۳۹۱ ۰۹:۰۵ ب.ظ
می دانی
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است ...
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
... باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی ...
در دلـت بخنــدی
به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت
صف کشیده اند ...
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند ...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - zzsnowdrop - 22 فروردین ۱۳۹۱ ۰۹:۲۵ ب.ظ
پیش از این ها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد میان ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس و خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه، برق کوچکی از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان
رعد و برق شب، طنین خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش
دکمه ی پیراهن او آفتاب
برق تیر و خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچکس را در حضورش راه نیست
پیش از این ها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین از آسمان از ابرها
زود می گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
هر چه می پرسی جوابش آتش است
آب اگر خوردی عذابش آتش است
تا ببندی چشم ... کورت می کند
تا شوی نزدیک ... دورت می کند !!
کج گشودی دست ... سنگت می کند !!
کج نهادی پای ... لنگت می کند !!
تا خطا کردی عذابت می کند
در میان آتش آبت می کند !!
با همین قصه دلم مشغول بود
خواب هایم خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم
در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا ...
نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا !!
هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ مثل خنده ای بی حوصله
سخت مثل حل صدها مسأله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب ...
دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدیم خوب و آشنا
زود پرسیدم پدر این جا کجاست؟؟
گفت این جا خانه ی خوب خداست !!
گفت این جا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند !
با وضویی دست و رویی تازه کرد
با دل خود گفتگویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست؟ اینجا در زمین؟!
گفت آری خانه ی او بی ریاست ...
فرش هایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش ... روشنی
خشم نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است !!
دوستی را دوست معنا می دهد
قهر هم با دوست معنا می دهد
هیچ کس با دشمن خود قهر نیست ...
قهری او هم نشان دوستی است
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد ...
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی نقش روی آب بود ...
می توانم بعد از این با این خدا
دوست باشم دوست، پاک و بی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد !!
می توان درباره ی گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت ...
با دو قطره صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند !!
می توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد !!
می توان درباره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت ...
مثل این شعر روان و آشنا
پیش از این ها فکر می کردم خدا...
قیصر امین پور
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - انرژی مثبت - ۲۲ فروردین ۱۳۹۱ ۱۱:۰۷ ب.ظ
می گویند خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگررا حفظ کنند...
وقتی نزدیکتر به هم بودند گرمتر می شدند ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی می کرد.
به خاطر همین تصمیم گرفتند از هم دور شوند ولی اینچنین از سرما یخ زده می مردند...
از اینرو مجبور بودند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان منقرض شود.
پس دریافتند که بهتر است باز گردند و گردهم آیند و آموختند که :
با زخمهای کوچکی که همزیستی با کسان بسیار نزدیک به وجود می آورد زندگی کنند ، چون گرمای وجود دیگری مهمتر است...
و این چنین توانستند زنده بمانند...
بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه آن است که هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و خوبیهای آنان را تحسین نماید...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - yaser_ilam_com - 23 فروردین ۱۳۹۱ ۰۴:۱۲ ق.ظ
رمز موفقیت تمام انبیا و اولیا و دلیل قهر خدا از انسان
رمز موفقیت تمام انبیا و اولیا وعلما مناجات در دل شب بوده است اکثر عنایات خداوند به انبیاء عظام در سحرگاهان روی داده است .پیامبر گرامی اسلام (ص) در چهل شب در وادی طور به لقاء پروردگار نایل شد .خداوند مهربان به بنده خود نظر لطف فراوانی دارد تا آنجایی که به بنده اش میفرماید :« بنده من نماز شب بخوان که آن یازده رکعت است »اما بنده به خدا میگوید :خدایا ! خسته ام نمیتوانم نیمه شب یازده رکعت بخوانم .بنده من ! دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.اما بنده به خدا میگوید :خدایا ! خسته ام نمیتوانم نیمه شب بیدار شوم .بنده من !قبل از خواب این سه رکعت را بخوان .اما بنده به خدا میگوید :خدایا ! سه رکعت زیاد است .بنده من ! فقط یک رکعت نماز وتر را بخوان .اما بنده به خدا میگوید :خدایا ! امروز خسته ام راه دیگری ندارد؟بنده من !قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله .اما بنده به خدا میگوید :خدایا ! من در رخت خواب هستم و اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد .بنده من !همان جا که دراز کشیدی تیمم کن و بگو یا الله .اما بنده به خدا میگوید :خدایا ! هوا سرد است و نمیتوانم دستانم را از پتو بیرون آورمبنده من !در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب میکنیم.اما بنده اعتنایی نمیکند و میخوابد.پس خداوند به ملائکه خود میگوید : ملائکه من ، ببینید من اینقدر ساده گرفتم اما بنده من بی اعتنایی کرد و خوابید . چیزی به اذان صبح نمانده او را بیدار کنید .دلم برایش تنگ شده امشب با من حرف نزده است .خداوندا دوبار او را بیدار کردیم ولی باز خوابید .ملائکه من ، در گوشش بگوییدپروردگار منتظر توست .پروردگارا باز هم بیدار نمی شود .اذان صبح را میگویند و هنگام طلوع آفتاب است .ای بنده بیدار شو نماز صبحت قضا میشود .خورشید از مشرق سر بر می آورد خدا رویش را بر میگرداند و میگوید : ای ملائکه من آیا حق ندارم با این بنده قهر کنم؟
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Xilinx - 23 فروردین ۱۳۹۱ ۰۶:۲۵ ق.ظ
بار ها سکه یک پول شدم؛ تا در قلک قلبت پس اندازم کنی.
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - firouzi.s - 23 فروردین ۱۳۹۱ ۱۰:۱۲ ق.ظ
....
....
....
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - berkeley - 23 فروردین ۱۳۹۱ ۱۰:۲۳ ق.ظ
یهو از خاک پریدم. ساعت ۷ بود.
"آخ خدا دیر شد"
لباس پوشیدم.'کت و شلوار سیاه با پیراهن سفید ... با صورت تراشیده و ادکلن زده .......... خوش تیپ خوش تیپ'
شد ۷:۳۵
گفتم با سرویس برم دیر میرسم بذار دربس بگیرم برم
رسیدم دم دانشکده دیدم هیچکی نیس
یادم افتاد امروز ...............................................................جمعس
روان نویس رو از جیبم در آوردم رو در دانشکده نوشتم:
ای دل باز هم برای تو می نویسم
برای توکه با تو بودنم تنها دلیل بودن است
برای تو که بی توام در زندگی قراری نیس
 
|