تالار گفتمان مانشت
داستان های آموزنده - نسخه‌ی قابل چاپ

داستانک - mamat - 21 آبان ۱۳۹۰ ۰۲:۱۰ ق.ظ

صلح واقعی

روزی پادشاهی اعلام کرد به کسی که بهترین نقاشی صلح را بکشد، جایزه بزرگی خواهد داد.
هنرمندان زیادی نقاشی هایشان را برای پادشاه فرستادند. پادشاه به تمام نقاشی‌ها نگاه کرد ولی فقط به دوتا از نقاشی‌ها علاقمند شد.
در نقاشی اول دریاچه ای آرام با کوههای صاف و بلند بود. بالای کوهها هم آسمان آبی با ابرهای سفید کشیده شده بود. همه گفتند: این بهترین نقاشی صلح است.
در نقاشی دوم هم کوه بود ولی کوهی ناهموار و خشن، در بالای کوه هم آسمانی خشمگین رعد و برق می زد و باران تندی می بارید و در پایین کوه آبشاری با آبی خروشان کشیده شده بود.
وقتی پادشاه از نزدیک به نقاشی نگاه کرد دید که پشت آبشار روی سنگ ترک برداشته بوته ای روییده و روی بوته هم پرنده ای لانه ای ساخته و روی تخم هایش آرام نشسته. پادشاه نقاشی دوم را انتخاب کرد.
همه اعتراض کردند ولی پادشاه گفت: صلح در جایی که مشکل و سختی نیست معنی ندارد. صلح واقعی وقتی است که قلب شما با وجود همه مشکلات آرام و مطمئن است. این، معنی صلح واقعی است.

داستانک - انرژی مثبت - ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ۰۲:۲۳ ق.ظ

پیرمرد بازنشسته خانه‌ی جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته‌ی اول همه چیز به خوبی و خوشی گذشت تا این که مدرسه‌ها باز شد. در اولین روز مدرسه پس از تعطیلی کلاس‌ها ۳ تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند هر چیزی که در خیابان افتاده بود شوت می کردند و سروصدای عجیبی به راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد مختل شده بود. این بود که پیرمرد تصمیم گرفت کاری بکند. روز بعد که مدرسه تعطیل شد دنبال بچه‌ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت‌: بچه ها! شما خیلی بامزه هستید از این که می بینم اینقدر بانشاط هستید خوشحالم من هم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید من روزی ۱۰۰۰ تومن به شما می دهم که بیایید اینجا و همین کار را بکنید بچه‌ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد پیرمرد به آنها گفت: ببینید بچه‌ها متاسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی توانم روزی ۱۰۰ تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
بچه‌ها با تعجب و ناراحتی گفتند: صد تومن!؟ اگه فکر می کنی به خاطر ۱۰۰ تومن حاضریم این همه بطری و نوشابه و چیزهای دیگر را شوت کنیم کور خوندی ما نیستیم!
از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.

RE: داستانک - firouzi.s - 21 آبان ۱۳۹۰ ۰۷:۴۳ ب.ظ

موضوع:نامه ای به خدا

این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه طلبه ای در مدرسه‌ی مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود. آن قدر فقیر بود که شب‌ها می رفت دوروبر حجره های طلبه‌ها می گشت و از توی آشغال های آن‌ها چیزی برای خوردن پیدا می کرد.یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.نامه‌ی او در موزه‌ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.
مضمون این نامه:

بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت جناب خدا !
سلام علیکم ،اینجانب بنده‌ی شما هستم.
از آن جا که شما در قران فرموده‌اید:
"ومامن دابه فی الارض الا علی الله رزقها"
«هیچ موجودزنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده‌ی من است.»من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین.
در جای دیگر از قران فرموده‌اید:
"ان الله لا یخلف المیعاد"
مسلما خدا خلف وعده نمیکند.
بنابراین اینجانب به جیزهای زیر نیاز دارم:
۱ - همسری زیبا ومتدین
۲ - خانه ای وسیع
۳ - یک خادم
۴ - یک کالسکه و سورچی
۵ - یک باغ
۶ - مقداری پول برای تجارت
۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.
مدرسه مروی-حجره‌ی شماره‌ی ۱۶- نظرعلی طالقانی
نظرعلی بعد از نوشتن .....
نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ می گوید،مسجد خانه‌ی خداست.پس بهتره بگذارمش توی مسجد. می رود به مسجد امام در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در مسجد در یک سوراخ قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در مسجد می ذاره. صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری‌ها می خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته، از آن جا که به قول پروین اعتصامی
"نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست"
ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه نامه‌ی نظرعلی را روی پای ناصرالدین شاه می اندازه. ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه‌ی مروی می فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند. وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند ،دستور می دهد همه وزایش جمع شوند و می گوید: نامه ای که برای خدا نوشته بودند،ایشان به ما حواله فرمودند .پس ما باید انجامش دهیم. و دستور می دهد همه‌ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود

داستانک - mosaferkuchulu - 22 آبان ۱۳۹۰ ۰۱:۰۱ ق.ظ

عجب شانسی بابا!!!
به جای نظر علی اسمشو باید می ذاشتن شانس علی!

داستانک - ronaldo - 22 آبان ۱۳۹۰ ۰۱:۱۱ ق.ظ

واقعا قشنگ بود‌، ای خدا چرا ناصر الدین شاه مرد !!!! منم کارش دارم !!

داستانک - maryami - 22 آبان ۱۳۹۰ ۱۱:۲۳ ق.ظ

در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت: غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی. به حرف خدا گوش کردم. شادی‌ها و غصه هایم را درون جعبه‌ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین‌تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.

از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم. دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد. سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم: در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟ خدا با لبخندی دلنشین گفت: ای بنده من!همه آنها نزد من٬ اینجا هستند.

پرسیدم پروردگارا! چرا این جعبه‌ها را به من دادی؟ چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود؟ گفت: ای بنده من! جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی...

داستانک - انرژی مثبت - ۲۲ آبان ۱۳۹۰ ۱۰:۵۹ ب.ظ

الکساندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود.
در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید.
با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر تیزش و همه‌ی ثروتش بی فایده بوده است.
او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت:

من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد.
اما سه خواسته دارم‌، خواسته هایم را حتماً انجام دهید.
فرماندهان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند.
الکساندر گفت:

اولین خواسته‌ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.

ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد، مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده‌ام پوشانده شود.

سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.

مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند.
اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت.
فرمانده‌ی مورد علاقه الکساندر دستش را بوسید و روی قلب خود گذاشت و گفت:
پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه‌ی خواسته هایتان اجرا خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟
در پاسخ به این پرسش، الکساندر نفس عمیقی کشید و گفت:
من می خواهم دنیا را آکاه سازم از سه درسی که یاد گرفته ام.

می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمند که هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را واقعاً شفا دهد.
آن‌ها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند.
بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند.

دومین خواسته‌ی درمورد ریختن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان، این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است.

و درباره‌ی سومین خواسته‌ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد،

می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده‌ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم ...


هیچ وقت عادت نداشته‌ام و ندارم موقعی که ۲ نفر با هم گپ می زنند، گوش بایستم، ولی یک شب که دیروقت به خانه آمدم و داشتم از حیاط رد می شدم، به طور اتفاقی صدای گفت و گوی همسرم و کوچک ترین پسرم را شنیدم.

پسرم کف آشپزخانه نشسته بود و همسرم داشت با او صحبت می کرد. من آرام ایستادم و از پشت پرده به حرف های آنها گوش دادم.

ظاهراً چند تا از بچه‌ها در مورد شغل پدرشان لاف زده و گفته بودند که آنها از مدیران اجرایی بزرگ هستند و بعد از باب من پرسیده بودند که پدرت چه کاره است،

باب درحالی که سعی کرده بود نگاهش به نگاه آنها نیفتد، زیر لب گفته بود:

«پدرم فقط یک کارگر معمولی است.»


همسر خوب من منتظر مانده بود تا آنها بروند و بعد درحالی که گونه خیس پسرش را می بوسید، گفت:

«پسرم، حرفی هست که باید به تو بزنم.

تو گفتی که پدرت یک کارگر معمولی است و درست هم گفتی، ولی شک دارم که واقعاً بدانی کارگر معمولی چه جور کسی است، برای همین برایت توضیح می دهم.

در همه صنایع سنگینی که هر روز در این کشور به راه می افتند....

در همه مغازه ها، در کامیون هایی که بارهای ما را این طرف و آن طرف می برند..........

هر جا که می بینی خانه ای ساخته می شود.........

هر جا که خطوط برق را می بینی و خانه های روشن و گرم،

یادت نرود که کارگرها و متخحصصین معمولی این کارهای بزرگ را انجام می دهند!درست است که مدیران میزهای قشنگ دارند و در تمام طول روز، پاکیزه هستند.

این درست است که آنها پروژه های عظیم را طراحی می کنند.....ولی برای آن که رؤیاهای آنها جامه حقیقت به خود بپوشند.........
پسرم فراموش نکن که باید کارگرهای معمولی و متخصصین دست به کار شوند! اگر همه رؤسا، کارشان را ترک کنند و برای یک سال برنگردند، چرخ های کارخانه‌ها همچنان می گردد، اما اگر کسانی مثل پدر تو سر کارش نروند، کارخانه‌ها از کار می افتند. این قدرت زحمتکشان است. کارگرهای معمولی هستند که کارهای بزرگ را انجام می دهند.»

من بغضی را که در گلو داشتم، فرو بردم، سرفه ای کردم و وارد اتاق شدم. چشم های پسر من از شادی برق می زدند.

او با دیدن من از جا پرید و بغلم کرد و گفت:

«پدر! به این که پسر تو هستم، افتخار می کنم، چون تو یکی از آن آدم های مخصوصی هستی که کارهای بزرگ را انجام می دهند».

داستانک - mamat - 23 آبان ۱۳۹۰ ۰۴:۳۱ ق.ظ

من و خدا

من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد . می توانست‌، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد . هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت . هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد .
اما من‌! هرگز حرف خدا را باور نکردم‌، وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم . چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز‌، تا صدای خدا را نشنوم . من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود .

می خواستم کاخ آرزو هایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم نه آن گونه که خدا می خواهد . به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروار‌ها آوار بلا و مصیبت ماندم . من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم . اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد . دانستم که نابودی‌ام حتمی است . با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی‌، اگر ویرانه های زندگی‌ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم . خدایا‌! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست . در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد و مرا پذیرفت . نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد . از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم . گفتم‌: خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم .

خدا گفت‌: هیچ‌، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم .

گفتم‌: خدایا عشقت را پذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم . سپس بی آنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی‌ام ادامه دادم . اوایل کار هر آنچه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و خدا فوری برایم مهیا می کرد . از درون خوشحال نبودم . نمی شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بی توجه باشم . از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزو های زندگی‌ام از خدا نظر بخواهم زیرا سلیقه خدا را نمی پسندیدم . با خود گفتم اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی درخواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم . پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا این که وجودش را کاملاً فراموش کردم . در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست کمک می کردم . عده ای که خدا را می دیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتند . اما عده ای دیگر که جز سنگ های طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند . در پایان کار همان‌ها که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی‌ام فرو کردند . همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم . آنها به سرعت از من گریختند همان طور که من از خدا گریختم . هر چه فریاد زدم صدایم را نشنیدند همان طور که من صدای خدا را نشنیدم . من که از همه جا ناامید شده بودم باز خدا را صدا زدم . قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود . گفتم‌: خدایا‌! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند . انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم .

خدا گفت‌: تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی . از کسانی کمک خواستی که محتاج‌تر از هر کسی به کمک بودند .

گفتم‌: مرا ببخش . من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم . اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم . دیگر تو را فراموش نخواهم کرد . خدا تنها کسی بود که حرف‌ها و سوگند هایم را باور کرد . نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بایستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا‌، تنبیه کرد .
گفتم‌: خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم .

خدا گفت‌: هیچ‌، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم .

گفتم‌: چرا اصرار داری تو را باور کنم و عشقت را بپذیرم .
گفت‌: اگر مرا باور کنی خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری وجودت آکنده از عشق می شود . آن وقت به آن لذت عظیمی که در جست و جوی آنی می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویایی به زحمت بیندازی . چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی زیرا تو و من یکی می شویم . بدان که من عشق مطلق‌، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چیزی بی نیازم . اگر عشقم را بپذیری می شوی نور‌، آرامش و بی نیاز از هر چیز

داستانک - mat - 24 آبان ۱۳۹۰ ۰۱:۲۵ ب.ظ

بالاخره علم بهتر است یا ثروت ؟!

جمعیت زیادی دور حضرت علی(علیه السلام) حلقه زده بودند. مردی وارد مسجد شد و در فرصتی مناسب پرسید:
- یا علی! سؤالی دارم. علم بهتر است یا ثروت ؟
علی(علیه السلام) فرمود: علم بهتر است ؛ زیرا علم تو را حفظ می‌کند، ولی مال و ثروت را تو مجبوری حفظ کنی.
مرد که پاسخ سؤال خود را گرفته بود، سکوت کرد. در همین هنگام مرد دیگری وارد مسجد شد و همان‌طور که ایستاده بود بلافاصله پرسید:
- اباالحسن! سؤالی دارم، می‌توانم بپرسم؟ امام در پاسخ آن مرد گفت: بپرس! مرد که آخر جمعیت ایستاده بود پرسید: علم بهتر است یا ثروت؟

علی(علیه السلام) در پاسخ گفت: علم بهتر است ؛ زیرا علم میراث انبیاست و مال و ثروت میراث قارون و فرعون و هامان و شداد.

نفر دوم که از پاسخ سؤالش قانع شده بود، همان‌‌جا که ایستاده بود نشست.
در همین حال سومین نفر وارد شد، او نیز همان سؤال را تکرار کرد، و امام (علیه السلام) در پاسخش فرمود: علم بهتر است ؛ زیرا برای شخص عالم دوستان بسیاری است، ولی برای ثروتمند دشمنان بسیار!
هنوز سخن امام(علیه السلام) به پایان نرسیده بود که چهارمین نفر وارد مسجد شد. او در حالی که کنار دوستانش می‌نشست، عصای خود را جلو گذاشت و پرسید:
- یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟
حضرت ‌علی(علیه السلام) در پاسخ به آن مرد فرمودند: علم بهتر است ؛ زیرا اگر از مال انفاق کنی کم می‌شود؛ ولی اگر از علم انفاق کنی و آن را به دیگران بیاموزی بر آن افزوده می‌شود.
نوبت پنجمین نفر بود. او که مدتی قبل وارد مسجد شده بود و کنار ستون مسجد منتظر ایستاده بود، با تمام شدن سخن امام همان سؤال را تکرار کرد. حضرت‌ علی(علیه السلام) در پاسخ به او فرمودند: علم بهتر است ؛ زیرا مردم شخص پولدار و ثروتمند را بخیل می‌دانند، ولی از عالم و دانشمند به بزرگی و عظمت یاد می‌کنند.
با ورود ششمین نفر سرها به عقب برگشت، مردم با تعجب او را نگاه ‌کردند. یکی از میان جمعیت گفت: حتماً این هم می‌خواهد بداند که علم بهتر است یا ثروت! کسانی که صدایش را شنیده بودند، پوزخندی زدند. مرد، آخر جمعیت کنار دوستانش نشست و با صدای بلندی شروع به سخن کرد:
یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟
امام(علیه السلام) نگاهی به جمعیت کرد و گفت: علم بهتر است ؛ زیرا ممکن است مال را دزد ببرد، اما ترس و وحشتی از دستبرد به علم وجود ندارد. مرد ساکت شد.
همهمه‌ای در میان مردم افتاد؛ چه خبر است امروز! چرا همه یک سؤال را می‌پرسند؟ نگاه متعجب مردم گاهی به حضرت‌ علی(علیه السلام) و گاهی به تازه‌واردها دوخته می‌شد.
در همین هنگام هفتمین نفر که کمی پیش از تمام شدن سخنان حضرت ‌علی(علیه السلام) وارد مسجد شده بود و در میان جمعیت نشسته بود، پرسید:
- یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟
امام(علیه السلام) فرمودند: علم بهتر است ؛ زیرا مال به مرور زمان کهنه می‌شود، اما علم هرچه زمان بر آن بگذرد، پوسیده نخواهد شد.
در همین هنگام هشتمین نفر وارد شد و سؤال دوستانش را پرسید که امام(علیه السلام) در پاسخش فرمود: علم بهتر است ؛ برای اینکه مال و ثروت فقط هنگام مرگ با صاحبش می‌ماند، ولی علم، هم در این دنیا و هم پس از مرگ همراه انسان است.
سکوت، مجلس را فراگرفته بود، کسی چیزی نمی‌گفت. همه از پاسخ‌‌های امام(علیه السلام) شگفت‌زده شده بودند که… نهمین نفر هم وارد مسجد شد و در میان بهت و حیرت مردم پرسید:
یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟
امام(علیه السلام) در حالی که تبسمی بر لب داشت، فرمود: علم بهتر است ؛ زیرا مال و ثروت انسان را سنگدل می‌کند، اما علم موجب نورانی شدن قلب انسان می‌شود.
نگاه‌های متعجب و سرگردان مردم به در دوخته شده بود، انگار که انتظار دهمین نفر را می‌کشیدند. در همین حال مردی که دست کودکی در دستش بود، وارد مسجد شد. او در آخر مجلس نشست و مشتی خرما در دامن کودک ریخت و به روبه‌رو چشم دوخت. مردم که فکر نمی‌کردند دیگر کسی چیزی بپرسد، سرهایشان را برگرداندند، که در این هنگام مرد پرسید:
- یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟
نگاه‌های متعجب مردم به عقب برگشت. با شنیدن صدای علی(علیه السلام) مردم به خود آمدند:
علم بهتر است ؛ زیرا ثروتمندان تکبر دارند، تا آنجا که گاه ادعای خدایی می‌کنند، اما صاحبان علم همواره فروتن و متواضع‌اند. فریاد هیاهو و شادی و تحسین مردم مجلس را پر کرده بود.
سؤال کنندگان، آرام و سرافکنده از میان جمعیت برخاستند. هنگامی‌که آنان مسجد را ترک می‌کردند، صدای امام(علیه السلام) را شنیدند که می‌گفت: اگر تمام مردم دنیا همین یک سؤال را از من می‌پرسیدند، به هر کدام پاسخ متفاوتی می‌دادم !

پ.ن‌: * البته نقل است که گروهی با قصد و نیت‌، این افراد را اجیر کرده بوداند و به نزد حضرت مولا(علیه السلام) می فرستادند تا او را به زعم خود در نزد مردم خوار کنند؛ اما زهی خیال باطل‌! روسیاهی به زغال ماند !!
خلاصه علم بهتر است‌! Sleepy
(کشکول بحرانی، ج۱، ص۲۷)

داستانک - maryami - 26 آبان ۱۳۹۰ ۰۵:۴۱ ب.ظ

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.

چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود‌، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکویت نیز خرید.

او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند.

وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت‌، متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.

پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم‌، شاید اشتباه کرده باشد.»

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکویت برمی داشت‌، آن مرد هم همین کار را می کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد.

وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود‌، پیش خود فکر کرد:

«حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟»

مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد.

این دیگه خیلی پررویی می خواست!

او حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست‌، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.

وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست‌، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست‌، باز نشده و دست نخورده!

خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد . . .

یادش رفته بود که بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.

آن مرد بیسکویتهایش را با او تقسیم کرده بود‌، بدون آنکه عصبانی و برآشفته شده باشد.

داستانک - maryami - 26 آبان ۱۳۹۰ ۱۰:۵۱ ب.ظ

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.

پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»

زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»

پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»

زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.

پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.

پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»

پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»

داستانک - maryami - 27 آبان ۱۳۹۰ ۰۴:۱۱ ب.ظ

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش‌تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم‌، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش‌تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش‌تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

روز بعد‌، واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود: برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.

شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت . "ارنستو چه گوارا"

داستانک - mamat - 27 آبان ۱۳۹۰ ۰۵:۵۴ ب.ظ

تاجر ورشکسته
یکی از مریدان شیوانا مرد تاجری بود که ورشکست شده بود.
روزی برای تصمیم گیری در مورد یک موضوع تجاری نیاز به مشاور بود.
شیوانا از شاگردان خواست تا آن مرد تاجر را نزد او آورند.
یکی از شاگردان به اعتراض گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمی توان به مشورتش اعتماد کرد.
شیوانا پاسخ داد‌: شکست یک اتفاق است. یک شخص نیست!
کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربه ای نداشته است، هزاران قدم جلوتراست.
او روی دیگر موفقیت را به وضوح لمس کرده است و تارهای متصل به شکست را می شناسد.
او بهتر از هر کس دیگری می تواند سیاهچاله های منجر به شکست را به ما نشان دهد.
وقتی کسی موفق می شود بدانید که چیزی یاد نگرفته است!
اما وقتی کسی شکست می خورد آگاه باشید که او هزاران چیز یاد گرفته است که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد می تواند به دیگران منتقل کند.

وقتی کسی شکست می خورد هرگز نگوئید او تا ابد شکست خورده است!

بلکه بگوئید او هنوز موفق نشده است…


RE: داستانک - firouzi.s - 28 آبان ۱۳۹۰ ۰۱:۱۲ ب.ظ

می دانیم جایمان کجاست
می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در

ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود‌، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از

موقع به محل رفت . در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه‌ی شرکت کنندگان

تعیین شده بود‌، دکتر مصدق رفت و به نمایندگی هیات ایران روی صندلی

نماینده انگلستان نشست .

قبل از شروع جلسه‌، یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای نماینده

هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست‌، اما پیرمرد توجهی

نکرد و روی همان صندلی نشست ..


جلسه داشت شروع می شد و نماینده هیات انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر

ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خویش بنشیند‌، اما پیرمرد

اصلاً نگاهش هم نمی کرد .

جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای

نماینده انگلستان نشسته اید‌، جای شما آن جاست .

کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد و بیخ پیدا میکرد که مصدق بالاخره به صدا

در آمد و گفت:
شما فکر می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی نماینده هیات انگلیس

کدام است ؟

نه جناب رییس‌، خوب می دانیم جایمان کدام است ..

اما علت اینکه چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستم به خاطر این بود تا

دوستان بدانند برجای دیگران نشستن یعنی چه ؟

او اضافه کرد که سال های سال است دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و

کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست و ایران سرزمین آبا و اجدادی

ماست نه سرزمین آنان ...

سکوتی عمیق فضای دادگاه را احاطه کرده بود و دکتر مصدق بعد از پایان

سخنانش کمی سکوت کرد و آرام بلند شد و به روی صندلی خویش قرار گرفت.



با همین ابتکار و حرکت‌، عجیب بود که تا انتهای نشست‌، فضای جلسه تحت

تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفته بود و در نهایت نیز انگلستان

محکوم شد

داستانک - mamat - 28 آبان ۱۳۹۰ ۰۹:۵۴ ب.ظ

فقر
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر،
مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: بله پدر!
و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا.
ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست!
با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود.
بعد پسر بچه اضافه کرد‌: متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!