![]() |
داستان مانشت - نسخهی قابل چاپ |
داستان مانشت - hamidkhl - 16 خرداد ۱۳۸۹ ۰۴:۵۵ ب.ظ
بره دنبال یه کمپ ترک اعتیاد خوب و منابع ارشد...(داره به راه راست هدایت میشه) |
RE: داستان مانشت - Mahjub24 - 16 خرداد ۱۳۸۹ ۰۵:۱۱ ب.ظ
اما یادش اومد که هنوز اونقد اراده داره که برای ترک کردن لازم نیس بره سراغ این قرتی بازیا. فکر کرد الان که می خواد برای ارشدم بخوونه چون سرش گرم درس خوندن می شه راحت می تونه این هشیش کوفتی و سیگار لعنتی رو کنار بذاره و دیگه سراغ قلیونم نره. ![]() |
داستان مانشت - saeed_it - 17 خرداد ۱۳۸۹ ۰۹:۰۰ ق.ظ
یه چرتکه انداخت تا ببینه واسه خرید کتاب و جزوه و ... چقدری باید بسلفه آخه طفلکی کمی... |
داستان مانشت - انرژی مثبت - ۱۷ خرداد ۱۳۸۹ ۱۰:۴۹ ق.ظ
دستش تنگ بود.با خودش گفت: خوب می تونم بعضی هاشواز بچهها قرض بگیرم که کمتر در بیاد پس ... |
داستان مانشت - lida - 17 خرداد ۱۳۸۹ ۱۱:۴۱ ق.ظ
تصمیم گرفت یک سراغی از دوستها و همکلاسی های قدیم که دانشگاه قبول شدن بگیره و ازشون راهنمایی هم بخواد تا با اطلاعات شروع به درس خوندن کنه! خوب منوچ لیست دوستای قدیم رو مرور کرد: ۱/ پژمان: فوق آزاد قبول شده ولی اطلاعات و جزوه هاش ممکنه بدرد بخوره ۲/ پورنگ: از اون بچه لوساست فکر کنم فرستاده باشنش خارج ولی کلاس میومد که کلی کتاب خریده بود شاید بشه ازش گرفت شایدم محل نگذاره... ۳/ پرهام شبانه تربیت مدرس قبول شده ولی اونم چندان نابغه نبود که! پس شاید منم بتونم... ۳/ و چند تا دوست پ دار دیگه... تو اینترنت هم یک سری جاها پیدا کرد که جزوه می فروختن ولی همشون گرون بودن یعنی چقدر حاظرن تخفیف بدن... |
RE: داستان مانشت - Mahjub24 - 17 خرداد ۱۳۸۹ ۱۱:۴۴ ق.ظ
پس به چن تا از دوستاش زنگ زد. اما دوستاش یا اهل کنکور دادن نبودن، یا رفته بودن سربازی یا درگیر قهر و دعوا با همسرشون بودن یا به خاطر مشروطی مفرط اخراج شده بودن یا اونقدر خسیس بودن که کتاباشونو نمی خواستن به منوجهر بدن... |
RE: داستان مانشت - admin - 17 خرداد ۱۳۸۹ ۱۲:۱۶ ب.ظ
یه حشیش رو کشید بالا و کمی فکرش رو متمرکز کرد روی موضوع! سری به اینترنت زد و با سایت مانشت آشنا شد. در حالی که داشت سیگارش رو می کشید یه پیغام خصوصی واسه محمد تنهایی فرستاد. شنیده بود که محمد تنهایی می خواد کتاب های کنکورش رو بده به این کنکوری های ۸۹ !! اونم بسته به میزان امتیازشون توی مانشت! پس شروع کرد به مطلب زدن توی مانشت و جمع کردن امتیاز ![]() توی اینترنت خمار شده بود که یهو... |
RE: داستان مانشت - Mahjub24 - 17 خرداد ۱۳۸۹ ۰۳:۲۶ ب.ظ
که یهو احساس کرد یکی محکم زد پس کلّش. برگشت ببینه کی همچین کاری کرده که دید، جل الخالق یکی عینه خودش پشت سرش وایساده و خیلی غضب ناک بهش خیره شده. انگاری وجدانش بود!! داشت قالب تهی می کرد که طرف شروع به حرف زدن کرد... |
RE: داستان مانشت - mdgh - 17 خرداد ۱۳۸۹ ۰۸:۴۵ ب.ظ
خواست پاشه ولی نمی تونست، مجبور بود به حرف های وجدانش گوش بده.وجدانش بهش گفت خجالت بکش این چه وضع زندگیه؟!منوچهر بی تفاوت نگاه می کرد که وجدانش دیگه قاطی کرد و منوچ رو بلند کرد و اونو کوبوند به زمین و یه مشت محکم زد پای چشم منوچ ![]() ![]() |
RE: داستان مانشت - Mahjub24 - 17 خرداد ۱۳۸۹ ۰۹:۵۵ ب.ظ
تصمیم گرفت یه خرده خوابشو کمتر کنه تا کمتر کابوس ببینه که داره هشیش مصرف می کنه و الکی رفیق دیرستانشو نفرسته اون دنیا. یه نگا به دور و برش توی باغ کرد. دید که دیگه هوا داره تاریک می شه-یعنی کل ماجرا غیر از اون دو سه تا پست اول اتفاقات توی خواب بود!!-. راه افتاد که بره خونه ... |
داستان مانشت - luna - 17 خرداد ۱۳۸۹ ۱۰:۴۵ ب.ظ
تو راه یکم به اتفاقای توی خواب فکر کرد! یه دفعه یاد انجمن مانشت افتاد و ماجرای کتابای کنکور و هدفش واسه شریف رفتن. با خودش گفت این خواب حتما الکی نبوده و یه دلیلی داشته. تو همین فکرا تو راه خونه بود که ... |
داستان مانشت - انرژی مثبت - ۱۸ خرداد ۱۳۸۹ ۱۲:۰۰ ق.ظ
توی راه وقتی یه نگا به درو دیئار کرد تا دلت بخواد از این تبلیغات مربوط به کلاسای کنکور و این چیزا رو دید .نمی دونست واقعا بدرد می خورن یا اینکه بهشون اعتماد نکنه و خودش دست بکار شه.خلاصه... |
RE: داستان مانشت - saeed_it - 18 خرداد ۱۳۸۹ ۰۱:۴۹ ب.ظ
شروع کرد به برنامه ریزی واسه خودش آخه کم کم داشت دیر میشد ![]() |
RE: داستان مانشت - admin - 18 خرداد ۱۳۸۹ ۰۳:۵۰ ب.ظ
با خودش گفت حالا که دیر شده! اول یه تفریحی بکنیم بعد بریم سر درس خوندن. این شد که بلیت سفر به آنتالیای ترکیه خرید!! حتماً می دونید آنتالیا چه خبره!! ![]() ![]() ![]() ![]() |
RE: داستان مانشت - saeed_it - 18 خرداد ۱۳۸۹ ۰۵:۴۱ ب.ظ
ای بابا اینجا هم که مثل ساحل محمود آباد شده(طرح تفکیک جنسیتی در ساحل دریا ![]() ![]() ![]() |