داستان های آموزنده - نسخهی قابل چاپ |
داستانک - mosaferkuchulu - 25 خرداد ۱۳۹۰ ۰۵:۲۴ ب.ظ
اینکه می گین ما کلی هامون به اسم مسلمونیم و ...دلیل نمی شه!به هر حال مذهب رسمی ما اسلام است(مذهب رسمی کشور)! به هر حال نزدیک بودن به عربستان از اون ور هم همسایگی با عراق هم یه جورایی علت این هست که ما زبانمون با عربی آمیخته شده! و دوست عزیزی که مالزی و مثال زدین!مالزی بسیار از کشور های عربی دوره!من نمی دونم چطور اسلام به اونجا راه یافته اما مسلما با حملهی اعراب نبوده!اگر بود اونجا هم همین موردها بود! در ضمن هیچ زبانی نمی تونین پیدا کنین که توش هیچ کلمهی وارداتی نداشته باشه!(البته قبول دارم که این کلمات وارداتی توی زبان ما خیلی بیشتر هست) به هر حال می تونین از خودتون شروع کنین و از این به بعد به جای ف توی کلمه های فارسی پ بکار ببرید!شاید جنبش شما روزی ملی شد! نمی دونم دکتر کزازی رو می شناسین یا حداقل اسمشون به گوشتون خورده یا نه؟ ایشون یکی از اساتید بزرگ زبان فارسی هستند که کلا به زبان فارسی اصیل صحبت می کنن!با همان لحن و آهنگ مخصوص! شما هم می تونین از این روش برای ترویج زبان فارسی استفاده کنین! این که دیگه جای گلایه نداره!اگر هر کس از خودش شروع کنه به جای اینکه تقصیر رو بندازه گردن دیگران همه چیز حله!!! شاید یک قرن بعد فرزندان ما به جای اینکه از زبان عربی انتقاد کنن ،ما رو به خاطر وارد کردن این همه کلمهی انگلیسی به زبانمون که متاسفانه امروزه داره رایج میشه مورد انتقاد قرار بدن!پس سعی کنین تو صحبت کردنتون از هر نظر مراقب باشین نه فقط مراقب کلمات عربی! |
RE: داستانک - mosaferkuchulu - 25 خرداد ۱۳۹۰ ۰۷:۰۴ ب.ظ
(۲۵ خرداد ۱۳۹۰ ۰۶:۳۵ ب.ظ)barca_bg نوشته شده توسط: من وقتی هم سن تو بودم، ده سالم بود! |
داستانک - polarisia - 11 تیر ۱۳۹۰ ۱۲:۳۸ ب.ظ
یکی بود، یکی نبود، ماهی کوچک مدتها بود که آرزوی پرواز داشت و پسربچه این را می دانست. تا اینکه یک روز پسرک آرزوی ماهی کوچک را برآورده کرد: او را درون کیسه ای پر از آب گذاشت، سرش را گره زد و از پنجره به بیرون پرتاب کرد. ماهی کوچک بعد از کمی پرواز، ترکید! قصهء ما تمام شد. |
RE: داستانک - blackhalo1989 - 11 تیر ۱۳۹۰ ۰۴:۵۸ ب.ظ
چه پایان جالبی!!! |
RE: داستانک - Jabar-Asadi - 27 تیر ۱۳۹۰ ۱۰:۰۲ ب.ظ
فداکاری روی اتوبان !! صبح زود طبق معمول رفتم اتوبانی که صبحها ورزش می کردم . هوا هم که عالی بود همه چیز جون میداد برای ورزش . رفتم یه گوشه از اتوبان که نرمش کنم، گفتم نکنه چشمام رو یه لحظه ببندم ماشینی چیزی بیاد بزنه بهم... داشتم خودم رو گرم می کردم که اتفاقی چشمام رو باز کردم... جلو روم ۴ تا سگ قد و نیم قد پشمالو دیدم که بهم زل زده بودن !! نمی دونم چرا چشاشون برق می زد و انگار یکی رو دیدن که براشون خیلی مهمه !! البته یکیشون بگمونم اصلا حالش خوب نبود ...نمی دونم شایدم دست و صورتش رو نشسته بود من اشتباه متوجه شدم !!...نمی دونم چرا هیچ حرکتی نمی کردم ... فقط میدونم که سر جام خشکم زده بود به گمونم اصلا انتظار ۴ تا سگ رو اون موقع نداشتم ... اون یکی اخموه داشت می اومد سمتم... پیش خودم گفتم چرا این یکی ازم بدش می اد ... شاید از لباسی که پوشیدم خوشش نمی اومد، اره اصلن از رنگش بدش میآد ...یه تیشرت ورزشی سرخ آبی با یه گرمکن سفید که یه کتونی سفید سیاه هم زیرشه احتمالا فکر بی خیال ترین جونور رو هم تو اون دور و بر مشغول می کرد که واقعا ترکیب رنگ از این بدتر نیست !!! اره همینه احتمالا داشت به این فکر می کرد که یه گاز بزرگ رو طوری بگیره که یه سوراخ بزرگ روی هر کدومشون طوری درست کنه که دیگه تا عمر دارم از اینا نپوشم ... برای یه لحظه پیش خودم گفتم چیکار کنم ... در برم ؟؟ یا مثه یه مرد برم با هر چهارتاییشون درگیر بشم!!! احتمالا لقب سگ کشی چیزی هم به اسمم میزنن میریم تو یوتیوبی چیزی!!! ..... ولی نه... این احتمالا ایدهی خیلی خوب نیست ...تا من بیام برم تو یوتیوب احتمالا تیکه هامم رو با بقیه سگها نصف کردن یه لیوان ابم روش !!! گفتم در برم بیخیال این قهرمان بازیها شم... اصلا منو چه به ورزش .... میرفتی باشگاه همون دمبل رو میزدی تازه بعدشم کلی دلستر و اب میوه و کراتین می زدیم، تازه نصف وقت باشگاهم با بچهها گپ میزدیم و ..... اههههه این فکرا اصن به جایی نمی رسه ... اگه فرار کردم و افتادن دنبالم چی ؟؟؟ احتمالا اون موقع میرم تو یوتیوب ولی به عنوان یه لکه ننگ رو پیشونی جامعه ورزشکارا و ...حالا بیا درستش کن !!! لقب سگ کشم که هیچی بعدش باید برم موهای سرم رو بزنم که اگه یکی منو دید نشناسه !!! یا فوقش بتونم بگم، اهان اونو میگی پسر عمومه !!! اههه توم دیدیش !!؟؟؟؟
گفتم اصلا بیخیال این فکرا ...ما که بیست و چهار سال عمر کردیم چیزی نشدیم بذار این دم اخری به یکی سود رسونده باشیم، اینام تفلکیها گشنن ... گناه دارن ...اینقدر تو این بیابون گشتن علف خوردن بیچاره شدن !!...اره اصن اینطوری به عنوان مدافع این سگهای بی زبون می رم تو لیست چند تا کتاب و احتمالشم هست اسمم رو بذارن رو خیابونی جایی ...خدا رو چه دیدی .... اره همین خوبه .... آروم چشمام رو بستم ... یک....دو....سه ...چهار ...پنج....چی شد ؟؟ ....شش... هفت...پس چرا نمی آن...هشت...چرا من احساس گاز گرفتگی، درد یا همچین چیزی نمی کنم ؟؟....نه ....ده .... کوشن پس؟؟ ....سگا پس کوشن ... ای بخشکی شانس ... حالا ما خواستیم یه فداکاری بکنیمها !!! نه مثله اینکه رفته بودن .... اصلا به د ..... ولشون کن ...همون بهتر که از گشنگی بمیرن ....اینقدر علف بخورین تا چشاتون در بیاد ..اره لیاقت ندارن .... بهتره برم سراغ ورزش کردنم ... یه دور ....۲ دور... ۳ دور... ۵ دور..... دیگه خسته شده بودم ...واقعا دیگه نمی کشیدم ....اهسته آهسته باید میرفتم خونه ..... داشتم با دسمال صورتمو پاک میکردم ...از دور یه چیزی معلوم بود ...چی بود؟؟...فک کنم یه تپه ای چیزی باشه ...نه تپه نیست ...پس چیه وسط اتوبان؟؟؟..... ۴ تا سگ پشمالوی عصبانی وسط اتوبان منتظر یه نفر بودن .....برای یه فداکاری تاریخی ....شاید..... . |
RE: داستانک - summer_66 - 28 تیر ۱۳۹۰ ۱۲:۴۱ ب.ظ
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده می شد: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت نگاهی به او انداخت، فقط چند سکه در داخل کلاه بود، او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم! |
RE: داستانک - summer_66 - 29 تیر ۱۳۹۰ ۱۰:۰۲ ق.ظ
روزی مردی مستجاب الدعوه، پای کوهی نشسته بود، به کوه نظری انداخت، و از آن جایی که با خدا خیلی دوست بود گفت: خدایا این کوه را برایم تبدیل به طلا کن... و در یک چشم بر هم زدنی کوه تبدیل به طلا شد مرد از دیدن این همه طلا به وجد آمد و دعا کرد: خدایا کور شود هر آنکس که از تو کم بخواهد و طولی نکشید که هر دو چشم او کور شد. |
RE: داستانک - summer_66 - 30 تیر ۱۳۹۰ ۰۲:۱۷ ب.ظ
سگی نزد شیری آمد گفت با من کشتی بگیر، شیر سر باز زد . سگ گفت نزد تمام سگان خواهم گفت شیر از مقابله با من میهراسد . شیر گفت سرزنش سگان را خوشتر دارم از اینکه شیران مرا شماتت کنند که با سگی کشتی گرفتهام. |
داستانک - ملیکا - ۳۱ تیر ۱۳۹۰ ۱۲:۵۶ ق.ظ
من وقتی به دنیا آمدم یه سیاهپوست بودم... هنگامیکه بزرگ شدم هنوز هم سیاه پوست بودم جلوی آفتاب رفتم سیاه پوست باقی ماندم.... ترسیدم و سیاهپوست بودم... مریض شدم و سیاهپوست باقی ماندم وقتی بمیرم هم یک سیاهپوست باقی خواهم ماند... اما تو ای دوست سفید من وقتی به دنیا آمدی صورتی بودی وقتی بزرگتر شدی سفید شدی وقتی جلوی آفتاب میروی قرمز می شوی وقتی می ترسی زرد می شوی وقتی مریض می شوی سبز می شوی و وقتی هم که بمیری خاکستری و تو باز به من می گویی رنگین پوست؟! نامزد دریافت جایزه شعر سال ۲۰۰۵ اثر یک پسر بچه سیاه پوست |
RE: داستانک - summer_66 - 31 تیر ۱۳۹۰ ۰۹:۲۳ ق.ظ
پیرمردی بود که یک پسر و یک اسب داشت، روزی اسب پیرمرد فرار کرد، اهالی ده برای دلداری پیرمرد نزد او امدند و به او گفتند عجب شانس بدی اوردی حتما خیلی ناراحتی! پیرمرد در جواب گفت از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی من؟همه گفتند خوب معلومه که از بد شانسی تو!! هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشتند! این بار همسایهها برای تبریک امدند و گفتند عجب خوش شانسی که اسبت با بیست تا از اسبهای دیگه برگشتند! پیرمرد جواب داد، از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی من؟ فردای ان روز پسر پیرمرد هنگام اسب سواری در میان اسبهای دیگر به زمین خورد و پایش شکست، همسایهها بار دیگر امدند و گفتند: عجب بد شانسی! و این بار هم پیرمرد گفت:از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی من؟و چند نفر از همسایهها با حرص و عصبانیت گفتند:خوب معلومه که از بد شانسیته پیرمرد خنگ!!! چند روز بعد نیرو های دولتی برای سرباز گیری امدند و تمام جوانهای سالم را برای جنگ بردند، اما پسر پیرمرد به خاطر پای شکسته از رفتن به جنگ معاف شد!همسایهها بار دیگر برای تبریک امدند و گفتند:عجب شانسی اوردی که پسرت معاف شد، و پیرمرد گفت:از کجا میدانیدکه ... . |
RE: داستانک - summer_66 - 02 مرداد ۱۳۹۰ ۰۹:۳۱ ق.ظ
زاهد نجوا کرد: خدایا با من حرف بزن مرغ دریایی آواز خواند زاهد نشنید سپس زاهد فریاد زد: خدایا با من حرف بزن رعد درآسمان پیچید اما زاهد گوش نکرد زاهد نگاهی به اطرافش کرد و گفت: خدایا بگذار ببینمت ستاره ای درخشید اما زاهد ندید زاهد فریاد زد: خدایا به معجزه ای نشان بده و یک زندگی متولد شد اما زاهد نفهمید زاهد با نا امیدی گریست: خدایا با من در ارتباط باش بگذاربدانم کجایی؟ بنابراین خدا پایین آمد و زاهد را لمس کرد اما زاهد پروانه را کنار زد و رفت. |
RE: داستانک - summer_66 - 03 مرداد ۱۳۹۰ ۱۱:۲۲ ق.ظ
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا، با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود: خدای عزیزم بیوه زنی ۸۳ ساله هستم که زندگیام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید، این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم، یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام، اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم، هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم، تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن. کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد، نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند، در پایان ۹۶ دلار چمع شد و برای پیرزن فرستادند، همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود نامه ای به خدا همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند، مضمون نامه چنین بود: خدای عزیزم، چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم، با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم، من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند . |
RE: داستانک - Br2012 - 05 مرداد ۱۳۹۰ ۰۶:۰۹ ب.ظ
از روی بد شانسی است یا خوش شانسی؟در روزگاری کهن پیرمردی روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت .روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند: عجب شانس بدی آوردی که اسب فرار کرد !روستا زاده پیر در جواب گفت: از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسیام ؟ و همسایهها با تعجب گفتند ؟ خب معلومه که این از بد شانسی است! هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت . این بار همسایهها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت .پیرمرد بار دیگر گفت: از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسیام ؟ فردای آنروز پسر پیرمرد حین سواری در میان اسبهای وحشی زمین خورد و پایش شکست . همسایهها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی . کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسیام ؟چند تا از همسایهها با عصبانیت گفتند: خوب معلومه که از بد شانسی تو بوده پیرمرد کودن! چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدن و تمام جوانان سالم را برای جنگ درسرزمین دور دستی با خود بردند . پسر کشاورزپیر بخاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد . همسایهها برای تبریک به خانه پیرمرد آمدند ( عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد و کشاورز پیر گفت ( از کجا میدانید که ....؟ )) نتیجه: همیشه زمان ثابت می کند که بسیاری از رویدادها را که بدبیاری و مسائل لاینحل زندگی خود می پنداشته صلاح و خیرمان بوده و آ ن مسائل، نعمات و فرصتهای بوده که زندگی به ما اهدا کرده است . عسی ان تکرهو شیئا و هو خیر لکم و عسی ان تحبو شیئا وهو شرلکم والله یعلم وانتم لا تعلمون.... چه بسا چیزی را شما دوست ندارید و درحقیقت خیرشما در ان بوده وچه بسا چیزی را دوست داریدو در واقع برای شما شر است خداوند داناست و شما نمیدانید |
داستانک - ملیکا - ۰۵ مرداد ۱۳۹۰ ۱۱:۲۷ ب.ظ
بچهها لال شوید سخت آشفته و غمگین بودم به خودم می گفتم: بچهها تنبل و بد اخلاقند دست کم می گیرند درس ومشق خود را باید امروزیکی رابزنم، اخم کنم و نخندم اصلا تابترسند ازمن وحسابی ببرند خط کشی آوردم درهوا چرخاندم … چشمها درپی چوب، هرطرف می غلطید مشق هارابگذارید جلو، زود، معطل نکنید ! اولی کامل بود خوب ،دومی بدخط بود برسرش داد زدم سومی می لرزید خوب گیر آوردم !!! صید در دام افتاد وبه چنگ آمد زود دفترمشق حسن گم شده بود این طرف آنطرف، نیمکتش را می گشت تو کجایی بچه؟؟؟ بله آقا اینجا همچنان می لرزید ” پاک تنبل شده ای بچه بد ” ” به خدا دفترمن گم شده آقا همه شاهد هستند” ” مانوشتیم آقا ” بازکن دستت را خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم اوتقلا می کرد چون نگاهش کردم ناله سختی کرد گوشهی صورت اوقرمز شد هق هقی کرد وسپس ساکت شد اما همچنان می گریید مثل شخصی آرام بی خروش وناله ناگهان حمدالله درکنارم خم شد زیر یک میز، کناردیوار، دفتری پیدا کرد …… گفت: آقا ایناهاش دفترمشق حسن چون نگاهش کردم خوش خط وعالی بود غرق در شرم وخجالت گشتم جای آن چوب ستم، بردلم آتش زد سرخی گونه او به کبودی گردید ….. صبح فردا دیدم که حسن با پدرش ویکی مرد دگر سوی من می آیند خجل و دل نگران منتظر ماندم من تا که حرفی بزنند شکوه ای یا گله ای یا که دعوا شاید سخت در اندیشهی آنان بودم پدرش بعدِ سلام گفت: لطفی بکنید و حسن را بسپارید به ما ” گفتمش چی شده آقا رحمان ؟؟؟ گفت: این خنگ خدا وقتی از مدرسه برمی گشته به زمین افتاده بچهی سر به هوا یا که دعوا کرده قصه ای ساخته است زیر ابرو وکنارچشمش متورم شده است درد سختی دارد می بریمش دکتر با اجازه آقا ……. چشمم افتاد به چشم کودک غرق اندوه وتاثرگشتم منِ شرمنده معلم بودم لیک آن کودک خرد وکوچک این چنین درس بزرگی می داد بی کتاب ودفتر …. من چه کوچک بودم اوچه اندازه بزرگ به پدر نیز نگفت آنچه من از سرخشم به سرش آوردم عیب کار ازخود من بود و نمی دانستم من از آن روز معلم شدهام …. او به من به یاد آورد این کلام از مولا را که به هنگامهی خشم نه به فکر تصمیم نه به لب دستوری نه کنم تنبیهی یا چرا اصلا من عصبانی باشم با محبت شاید ،گرهی بگشایم با خشونت هرگز ؛ هرگز …. |
RE: داستانک - summer_66 - 07 مرداد ۱۳۹۰ ۱۱:۱۲ ب.ظ
(۰۵ مرداد ۱۳۹۰ ۰۶:۰۹ ب.ظ)br2011 نوشته شده توسط: از روی بد شانسی است یا خوش شانسی؟.....جناب br2011 ظاهرا شما اصلا ارسال های قبلی رو نمیخونید فکر نمیکنید سه تا پست قبل از پست شما شباهت عجیبی داره تعجب میکنم از اونایی که سپاس هم میذارن |