چرا رهایم نمی کنی؟! - نسخهی قابل چاپ |
چرا رهایم نمی کنی؟! - uniquegirl - 28 تیر ۱۳۹۱ ۱۱:۲۳ ب.ظ
(یک متن فوق العاده مربوط به فرارسیدن ماه بندگی... پیشنهاد می کنم تا آخرش بخونید. ضرر نمی کنید. ) چرا رهایم نمی¬کنی؟!... قفسم را می گذاری در بهشت[۱] ، تا بوی عطر مبهم دور دستی مستم کند؛ تا تنم را به دیواره ها بکوبم ؛ تا تن کبودم درد بگیرد؛ و درد نردبانی است که آن سویش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم ؛ اما من آدم ضعیفی هستم و بیش از آنچه باید ، خودم را درگیر نمی کنم؛ با هیچ چیز. در بهشت هم حسرتم را فقط آه می کشم. تن نمی کوبم به دیوار تا درد، مرا به تو رساند. قفسم را می گذاری در بهشت تا تاب خوردن برگ ها، تا سایه های بی نقص درختان انبوه دیوانه ام کند؛ تا دست از لای میله ها بیرون کنم ؛ تا دستم لای میله ها زخم شود و زخم، دالانی است که در پایانش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم؛ اما من آدم ضعیفی هستم و خود را درگیر نمی کنم؛ با هیچ چیز. در بهشت هم هوسم را فقط نگاه می کنم و دستم را زخمی هیچ آرزویی نمی کنم . با من چه باید بکنی که به میله هایم، به فضای تنگم، به دیواره ها، آن چنان مأنوسم که اگر در بگشایی پر نخواهم زد؟[۲] بالهایم چیده نیست. پایم به چیزی بسته نیست که نیازی به این همه نیست. در من خاطره ی درخت مرده است. آبی رنگ امسال نیست و واژه آسمان مرا یاد هیچ چیز نمی اندازد. من صحنه را سال هاست ترک کرده ام. صحنه آماده بود گفتی تماشاگران بنشینند. ردیف ردیف، صف به صف تماشاگران نشستند. رقبای من که پیش از من برای نقش اول انتخابشان کرده بودی و نتوانسته بودند و نکِشیده بودند، نشستند چشم دوختند به صحنه و من پشت پرده چه حالی داشتم . کوه ها سر در هم پچ پچ کنان ، دریاها دامن در دامن غرش کنان، فرشته ها بال در بال و آسمان آن بالا... نخوت از چشم هایشان می بارید و هیچ کدام باور نداشتند که کسی بتواند؛ که کسی نقش اول باشد. وقتی که آن ها باختند، وقتی که آن ها کنار رفته اند . گفتی: وقتش نزدیک است؛ آماده باش! گفتم: نه تنها من، نه فقط آن ها که آن سویند، تو حتی خودت هم می دانی که می افتم، وَ لَم نَجِد لَهُ عَزماٌ[۳]. گفتی:" می دانم آن چه نمی دانند[۴]، آماده باش !" و من هنوز گریه می کردم. کوه گفت:" این کوچک؟" آسمان گفت: " این فرودست؟" فرشته ها گفتند: "خون می ریزد!"[ ۵]و تو حتی خودت گفتی: "این ستمکار نادان!"[۶] و رقبای من همه خندیدند. من ایستاده بودم آن وسط. روبه روی همه ذراتی که برای من آفریده شده بودند و کنجکاوانه سرک می کشیدند تا بدانند چرا برترم. ایستاده بودم آن وسط و خیلی ترسیده بودم. خودم حتی نمی دانستم ظالم و خون ریزم، فراموشکار و عجول یا آن چیز دیگری که فقط او می داند. ایستاده بودم تا روح دمیده در من را تماشا کنند و شرم روی پیشانی ام عرق می کرد. شرم نقشی که می دانستم توانش در من نیست؛ نمایشی که می دانستم کار من نیست. لم نجد له عزما در من تکرار می شد. هزاران بار! و نمی فهمیدم که چرا با من چنین می کند اگر دوستم می دارد. تماشای حقارت من و فرو افتادنم آیا لذتی دارد؟ و نیشخند های تمسخر بود که از لب های ذرات می بارید . حتی فکر کردم این بازی است .[۷] فکر کردم من مهره ی بازی شده ام ، برای این که بخندند، برای این که ... و نبود و صدایت آمد که گفت: " بار را بگذارید"[۸] . ناگهان شانه های خردم سنگین شد. نفس در سینه ی هستی حبس بود. لب ها روی نیشخند، همان طور خشک شده بودند و من آن زیر، آن پایین، رنجی سترگ را عرق می ریختم. زانوانم آماده ی تا شدن بودند و فرو افتادن. گفتی:" حالا بیا! " نمایش آغاز شده بود و نقش من _نقش اول _ همین چند گام بود که باید بر می داشتم. حتی ایستادن با آن فشار روی گرده ها ناممکن می نمود چه برسد به پیش رفتن. تو گفتی:" بیا " و عجیب بود که گفتم:" لبیک! " راه افتادم که بیایم و همان لحظه زانوانم شکست و خاک را لمس کرد و خاک را لمس کردم. ذرات خیره خیره مرا می پاییدند. نفس در سینه ی هستی حبس بود. افتاده بودم آیا؟ تمام بود؟ رد شده بودم یا هنوز نمایش دنباله داشت؟ زانوانم را آهسته از خاک جدا کردم. دوباره برخاستم و بار هنوز آن جا بود؛ روی شانه های ترد من! عجیب بود؛ تا ایستادم نیشخندها محو شد، نفس ها آزاد شد و ذرات فریاد زدند: " تبارک الله احسن الخالقین !"[۹] فریادشان ازصدای شکستن استخوان طاقت من زیر ثقل بار بیشتر بود . من گیج بودم. کجای این منظره ی رقت آور این همه با شکوه بود که بر چشم ها و لب ها حیرت و تحسین نشسته بود؟ عجیب بود که تو دوباره گفتی: " بیا! " عجیب بود که دوباره گفتم:" لبیک!" و باز مثل مورچه ای زیر سنگینی نانی بزرگتر از دهان خودش، افتادم و بر خواستم. باز همهمه شد؛ باز گفتند : " تبارک الله! " من لای همهمه ها صدایت را شنیدم که به همه شان گفتی: " این بود آن چه می دانستم." و گیج تر شدم. افتادنم را می دانستی یا بر خاستنم را؟ نقش اول نمایشت همین بود؟ همین که با این که می دانم که می شکنم بار را بر می دارم؟ همین که می افتم و باز بر می خیزم؟ همین که با تن نحیفی که هیچ تناسبی با کوه ندارد می گویم لبیک؟ همین شکوه رنج سترگ من؟ ... تماشاچیان هنوز نشسته اند ؛ درست همان جا ؛ ولی من صحنه را سال هاست که ترک کرده ام ... گریخته ام. آخرین باری که افتادم روی خاک دیگر بر نخواستم. تو مدام صدایم می کنی که بیایم جلو... این که صحنه را تمام کنم ولی من ... رمضان که می شود صدایت را بلند می کنی؛ بلند و بلند تر. من بیش تر و بیش تر پشت پرده پنهان می شوم. تو هر رمضان قفسم را می گذاری در بهشت تا هوس کنم ولی من ... چرا رهایم نمی کنی ؟ می خواهم بچرم ؟... من هیچ مولای کریمی را بر بنده ی زشتکارش، صبور تر از تو بر خودم ندیده ام![۱۰] پی نوشت: ۱/ ای مردم! همانا درهای بهشت در این ماه باز است (خطبه پیامبر صلّی الله علیه و آله پیش از ماه رمضان). ۲/ «فما عذرُ من أغفلَ دخول َ الباب بعد فتحه» (مفاتیح الجنان، مناجات التائبین) ۳/ «و لقد عهدنا إلی آدم من قبل فنسی و لم نجد له عزماً» (طه، آیه ۱۱۵). ۴/ «إنّی أعلم ما لاتعلمون» (بقره، آیه ۳۰). ۵/ «قالوا أتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدّماء» (بقره، آیه ۳۰). ۶/ «إنّه کان ظلوماً جهولاً» (احزاب، آیه ۷۲). ۷/ «أفحسبتم أنِما خلقناکم عبثاً» (مؤمنون، آیه ۱۱۵). ۸/ «حملها الانسان» (احزاب، آیه ۷۲). ۹/ «فتبارک الله احسن الخالقین» (مؤمنون، آیه ۱۴). ۱۰/ «فلم أر مولًی کریماً أصبرَ علی عبدٍ لئیمٍ منک علیّ» (مفاتیح الجنان، دعای افتتاح) |