|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - alim93 - 01 اسفند ۱۳۹۳ ۰۳:۰۶ ب.ظ
(۰۱ اسفند ۱۳۹۳ ۱۲:۲۵ ب.ظ)vesta نوشته شده توسط: خدایا شد اسفند... دلم میخواست روز تولدم همه کنار هم باشیم اما خب نمیشه، الان فقط ازت میخوام یکاری کن شب عید خونه باشیم.. خواهش میکنم خدااااااا، همینجوریش لحظه سال تحویل دلگیرترین لحظه است برام پس از این دلگیرترش نکن
خدایا دلخوشیهام رو ازم نگیر
دریا دل باش....
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - vesta - 01 اسفند ۱۳۹۳ ۰۳:۲۱ ب.ظ
(۰۱ اسفند ۱۳۹۳ ۰۳:۱۲ ب.ظ)Aurora نوشته شده توسط: فردا اولین روز تدریس
و استرس از انگشتانم می چکد
واااااااااااای مبارکه خانم استاد
استرساتو فردا رفتی بپاش رو دانشجوهات
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Doctorwho - 01 اسفند ۱۳۹۳ ۰۳:۳۸ ب.ظ
سلام. امروزه رفته بودم به روستامون و برای دیدن مادربزرگام و افراد فامیلمون و سر قبر پدر بزرگ هام خدا بیامورزتشون . یک چیزهایی را به خاطر اوردم که دلیلی شد که اینجا بیام بنویسم . یادش بخیر چقدر زود گذشت زود گذشته به خاطر اینکه وقتی کوچیک بودم پدر بزرگ مون برامون قصه های رستم و اسفتدیار و رستم و سهراب را تعریف میکرد و انواع قصه های دیگه یاد اون روزهایی که وقتی چیزی میخواست بهمون میگفت و یاد اون روزهایی که وقتی قرار بود شالیزار بریم و وسط رودخانه رد بشیم اینقدر کوچیک بودیم که نمیتونستیم از رودخانه رد شیم و ما ها را یکی یکی از رودخانه رد میکرد تا به شالیزار برسیم واقعا چه چیزها و خوشی هایی که اون موقع نداشتیم یاد اون روزهایی که با چوب های کبریت و یا جارو ها خونه ی کو چیک درست میکردیم و یاد اون روزهایی که با هم به باغ میرفتیم برای پرتقال و نارنگی خوردن چقدر زود گذشت چه بازیها و شیطنت هایی که نمیکردیم و چه چیزهایی را اون موقع انجام نمیدادیم و چه اسمهایی که برای گاو ها نمی ذاشتیم . خدا پدر بزرگم را بیاموزه یادش بخیر
مادر بزرگ هم امروز رفته بودم پیشش چیزهایی میگفت که این جا جای گفتن متاسفانه نیست وگرنه ذکر میکردم متاسفانه آلزایمر دارم منو با کسی دیگه اشتباه میگرند و..... بهمین خاطر نمیتونم بگم بازم میگم خدا را شکر
یاد اون روزهایی که بزرگتر شدیم و در روستا زندگی میکردیم با بچه های کلاسمون بازی میکردیم و وقتی زنگ ورزش می شد و یا معلم نمی آمد خوشحال می شدیم که از دبیر یا مدیر مدرسمون توپ بگیریم و بریم فوتبال بازی کنیم و یا اگر زنگ آخر کلاس بود زودتر بریم خونه . یکم که بزرگتر شدیم میرفتیم روزهای عید بازهای فوتبال بین روستاهای محلی را تماشا میکردم و بعضی مواقع هم چون توپ فوتبال را ندیده بودیم ذوق و شوق داشتیم که میرفتیم توپ جمع میکردیم . البته چون اون موقع ما توپ پلاستیکی داشتیم توی مدرسه و...بازی میکردیم . یاد اون روزهای بخیر وقتی یار می خواستیم تشکیل بدهیم بعضی ها باهم نمیساختند و بهم فریاد می زدند. چرا بهم پاس نمیدی و یا چرا عقب نمیای و...... واقعا خیلی زود گذشت من اون روزها را میخواهم دوست داشتم که کودک باشم
خاطره هایی که نمیشه فراموشون کرد یاد دوستایی که در اون مقطع باهم بودیم و الان خیلی وقت هستش بنا به دلایلی نمی بینیموشون یا حتی تماسی یا پیامی یا حتی تلفنی نداریم که ازشون خبری بگیریم در چه وضعی هستند انشاله همه ی ما از جمله ی خودم یک وقتی را تعیین کنیم که به اون دوران کودکی مون بازگردیم و کسایی که باهم درس خونده بودیم و همکلاسی بودیم باهم جمع بشیم و به پیش یک معلم و استاد یا دبیر اون زمانها بریم و از زحمات هاشون تشکر کنیم به نظرم این کوچکترین کاری است که ما میتونیم انجام بدهیم . اگر هم خدای نکرده معلم یا حتی پدربزرگ ها یا .......... فوت کرده اند به سر قبرشون بریم حتی اگر سالهای قبل طول فوت شده باشند . نمیخواهم نوشتم را طولانی کنم این فکر کنم آخرین نوشتم باشه تا قبل از عید ۹۴ چون نیستم
از همه ی کاربرها و اعضای و مدیران سایت و ....... اگر احرفی یا مطلبی یا بدی از من دیدند منو ببخشیید و حلال کنند و اگر نمیکنند به صورت پیام خصوصی بهم بگویید که باید چیکار کنم که حلالم کنید . باسپاس فراوان
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - vesta - 01 اسفند ۱۳۹۳ ۰۳:۵۷ ب.ظ
خب یه چندتا هم نکته خنده دار بگم نمیشه که همش غمگین باشم، البته اولای منو کسی یادش باشه همش انرژی مثبت بودمااااا
۱- یکی از بیمارا که خانم مسنی بود، با خودش قایمکی نوشابه آورده بود و قایمش کرده بود و سپرده بود که لوش ندیم آخه براشون ضرر داره
۲- خواهر زاده ام دیروز پیش من بود انقدر بچه رو مچاله کردم که نگوووووووووووو، آخر شب داشت میرفت انقدر خندوندمش که فقط داد میزد میگفت مامان بیا کمک آبجیم صبح زنگ زده بود میگفت شب داشت میخوابید، میگفت: عجب خاله شیطونی دارم
۳- بچه ها الان تولدم نیست، وایسید خبرتون میکنم، اون موقع دست پر بهم سر بزنید
۴- مهمان اومده خونمون، دارم چایی دم میکنم، میگه دم نکن میل نداریم، من دم کردم چون خودم هم میل داشتم. بعد میوه گذاشتم و اومدم تو اتاقم، بعد صدام زد که وستا بیا چایی بیار... دو لیوان خوردن الان برم بگم شما که میل نداشتی
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - tabassomesayna - 01 اسفند ۱۳۹۳ ۰۳:۵۸ ب.ظ
(۰۱ اسفند ۱۳۹۳ ۰۳:۱۲ ب.ظ)Aurora نوشته شده توسط: فردا اولین روز تدریس
و استرس از انگشتانم می چکد
خوش به حالتون .. من عاشق تدریسم
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - azad_ahmadi - 01 اسفند ۱۳۹۳ ۰۴:۰۸ ب.ظ
(۰۱ اسفند ۱۳۹۳ ۰۳:۱۲ ب.ظ)Aurora نوشته شده توسط: فردا اولین روز تدریس
و استرس از انگشتانم می چکد
بسی خوشحال شدم
چه سطحی هستن ، منظور هم سن و هم تحصیلات هستش؟
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Menrva - 01 اسفند ۱۳۹۳ ۰۴:۴۵ ب.ظ
(۰۱ اسفند ۱۳۹۳ ۰۴:۰۵ ب.ظ)Aurora نوشته شده توسط: من از بچگی دوست داشتم معلم بچه های ابتدایی باشم
مبارکه بسلامتی انشاا ک موفق باشین
از بچگی اینقدر عاشق این بودم ک معلم بچه های ابتدایی بشم ک نگو هنوزم یکی از ارزوهامههههه
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - vesta - 01 اسفند ۱۳۹۳ ۰۶:۳۴ ب.ظ
صد بار زنده گشتم و مردم نیامدی
از صفر تا هزار شمردم نیامدی
مانند شمعدانی افسرده از عطش
تنها کنار پنجره مردم نیامدی
گفتم حدیث درد بگویم ولی نشد
یک عمر حرف دل همه خوردم نیامدی
جامی شوم میان دو تا دست بسته ات
از بس بیقرار فشردم نیامدی
میگفت یک نفر که یکی جمعه می رسی
دل را به روز جمعه سپردم نیامدی
پایان گرفت قصه ی تنهایی و گذشت
اقا در انتظار تو مردم نیامدی
شاعر : حمید کریمی
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - shayesteNEY - 01 اسفند ۱۳۹۳ ۰۹:۳۳ ب.ظ
(۰۱ اسفند ۱۳۹۳ ۰۳:۲۱ ب.ظ)vesta نوشته شده توسط: (01 اسفند ۱۳۹۳ ۰۳:۱۲ ب.ظ)Aurora نوشته شده توسط: فردا اولین روز تدریس
و استرس از انگشتانم می چکد
واااااااااااای مبارکه خانم استاد
استرساتو فردا رفتی بپاش رو دانشجوهات
اخی دقیقا میفهمم چی میگی
منم روز اول دقیقا همینجوری بودم
تازه وقتی رفتم وارد کلاس شدم دیدم بلههههههههههههه
سه تا پسر هم سن و سال خودم هستن و فقط همین . جلسه بعدشم یه دختر ۱۷ ساله اضافه شد به کلاس . نحوه کنترل اینا سرکلاس خیلی وحشتناک بود
تازه سرور هم خراب بود من مجبور بودم پای سیستم بین این پسرا بشینم
سه چهار جلسه بعدش دختره درخواست کرده بود کلاسش جدا بشه از این پسرا
تازه ماه رمضون هم بود . از استرس روزه نگرفتم چون میدونستم تشنه ام میشه گلوم میگیره
ولی از تدریس نمیترسیدم و کنفرانس خیلی داشتم . خونسردیتو حفظ کن .جلسه اول دوم زیاد بهشون رو نده و اصلا هم نزار بفهمن جلسه اول تدریست هست که بیچاره میشی
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - لنیا - ۰۱ اسفند ۱۳۹۳ ۱۰:۰۰ ب.ظ
قوی باش محکم باش
ایمان داشته باش اینم میگذره و یه نتیجه خوب بر جا میذاره
أنت العظیم و أنا الحقیر، و هل یرحم الحقیر الا العظیم؟
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نارین - ۰۱ اسفند ۱۳۹۳ ۱۰:۲۸ ب.ظ
(۰۱ اسفند ۱۳۹۳ ۰۹:۳۳ ب.ظ)shayesteNEY نوشته شده توسط: (01 اسفند ۱۳۹۳ ۰۳:۲۱ ب.ظ)vesta نوشته شده توسط: (01 اسفند ۱۳۹۳ ۰۳:۱۲ ب.ظ)Aurora نوشته شده توسط: فردا اولین روز تدریس
و استرس از انگشتانم می چکد
واااااااااااای مبارکه خانم استاد
استرساتو فردا رفتی بپاش رو دانشجوهات
اخی دقیقا میفهمم چی میگی
منم روز اول دقیقا همینجوری بودم
تازه وقتی رفتم وارد کلاس شدم دیدم بلههههههههههههه
سه تا پسر هم سن و سال خودم هستن و فقط همین . جلسه بعدشم یه دختر ۱۷ ساله اضافه شد به کلاس . نحوه کنترل اینا سرکلاس خیلی وحشتناک بود
تازه سرور هم خراب بود من مجبور بودم پای سیستم بین این پسرا بشینم
سه چهار جلسه بعدش دختره درخواست کرده بود کلاسش جدا بشه از این پسرا
تازه ماه رمضون هم بود . از استرس روزه نگرفتم چون میدونستم تشنه ام میشه گلوم میگیره
ولی از تدریس نمیترسیدم و کنفرانس خیلی داشتم . خونسردیتو حفظ کن .جلسه اول دوم زیاد بهشون رو نده و اصلا هم نزار بفهمن جلسه اول تدریست هست که بیچاره میشی
ای بابا چه خبره چرا اینقد بی جهت استرس میدید ؟!!!!!!!!!!!!!! من این تابستون ده تا کلاس داشتم در رنج های سنی متفاوت از بچهای ۶ ساله گرفته تا خانم های ۳۵ ساله هم پسر داشتم هم دختر . ماه رمضان هم در خدمتشون بودم همه ماه مبارکم روزه گرفتم قبول دارم استرس هست اما نه در این حدی که شما میگید بابا ریلکس باشید من رفتم سر کلاس نه هیچوت دانش آموزام حس کردند من سرترم از اونا و معلمشون هستم نه من یه جو صمیمی و دوستانه همیشه با هم داشتیم الان هنوز که چند ماهه دیگه ندیدمشون پیام میدم بهم .
کلاس بچهای ابتدایی ام الان دارم مادر دو تا از بچهام دیروز اومده بودند میگفتن نمیدونم این کلاستون چه جاذبه ای داره ما هر کار کردیم بچها این ترم نیان نمیشه میگن نه ما باید حتما بریم .
تازه اسمم را هم تو کلاسای مختلف هر کدوم یجور میگن یه کلاس میگه تیچر یکی میگه خانم ی کلاس دیگه میگه استاد جون که البته این اخری را دعواشون میکردم میگفتم نگید من به مرحله استادی نرسیدم که بهم میگید استاد نگید باز میگفتن . بعضی از بچهاام که دیگه اسم کوچیکمو گیر میدادن میپرسیدند ......
من خیلی کوچکتر از اونی هستم که بخوام راهنماییتون کنم اما به نظرم هر چی جو کلاستون را راحتتر و صمیمیتر بگیرین هم شما راحتید هم بچها البته بستگی به خود کلاس هم داره فردا که رفتین و خودتون را براشون معرفی کردید و باهاشون اشنا شدید راحتتر میدونید باید چیکار بکنید سر کلاس خشک و جدی باشید یا نه دوستانه براتون آرزوی موفقیت میکنم .
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - SaMiRa.e - 01 اسفند ۱۳۹۳ ۱۱:۰۵ ب.ظ
عجب بارونی ...............
Aurora جان اصلا اصلا سخت نیست ، یعنی وقتی آدم پشت میز میشینه بقیه روبه روش هستند یه احساس ابهتی داره که نگو
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - vesta - 01 اسفند ۱۳۹۳ ۱۱:۱۴ ب.ظ
(۰۱ اسفند ۱۳۹۳ ۱۱:۰۵ ب.ظ)SaMiRa.e نوشته شده توسط: عجب بارونی ...............
دقیقا از اون باروناست که من عاشقشم خواستی بیا با هم بزنیم به دل جاده
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - NP-Cσмρℓєтє - ۰۱ اسفند ۱۳۹۳ ۱۱:۱۶ ب.ظ
اینجا هم عجب بارونی...
حوصلم سر رفت!
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - SaMiRa.e - 01 اسفند ۱۳۹۳ ۱۱:۱۹ ب.ظ
وستا جان کوچه ما آب گرفته ، شما باید تنهایی برید
Aurora جان خدارو شکر که رحمت خدا شامل حالمون شد
|