|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - afagh.msm - 02 بهمن ۱۳۹۳ ۰۹:۴۴ ق.ظ
یعنی خداجون دلم یه خواب برفکی میخاد
بابا یا دم به دقیقه اموات آشنا و اطرافیان دائما دارن تو خوابم رژه میرن و سفارشات اونورو میدن تا به این وریا بگم (خدایا یه مدت این اموات آشنا با مارو بفرست انفرادی آب خنک بخورن دههه)یعنی اینا اونور کار ندارن میان اینور آبرومو بردن والا یا خواب کنکور میبینم اونم چه خوابی دفترچه کنکورو بیارن داخل خونه بدن دستت بایه کتاب حجیم بگن جوابارو از داخل این باید پیدا کنی یعنی اپن بوک اپن بوک ها حالا اینش به کنار سوال تشریحیم داشت اونم چی اندیشه اسلامی حالا اینا همش به کنار وسط کنکور دادنم آجیم اومد گیر داده بیا این عکسو فتوشاپ کن برام یعنی از خواب بیدار شدم خواستم برم بزنمش بگم دست از سرمن با فتوشاپ و رتوش اونم موقع کنکور توخواب برنمیداری خدایا شکرت که این خواب رویای صادقه نبود وگرنه من اصن با این وضع کنکور نمیدادم
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - ziba.O - 02 بهمن ۱۳۹۳ ۱۱:۲۲ ق.ظ
خدایا، امروز که پنجره ای برای تماشا و حنجره ای برای صدا زدن فرشتگان ندارم، امیدم به توست. پس بی آنکه نامم را بپرسی و دفترهای دیروزم را ورق بزنی، دوستم داشته باش.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - vesta - 02 بهمن ۱۳۹۳ ۰۱:۰۰ ب.ظ
خدایا به من صبر بده
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - NP-Cσмρℓєтє - ۰۲ بهمن ۱۳۹۳ ۰۱:۵۷ ب.ظ
خدایا به ما هم صبر بده
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - ziba.O - 02 بهمن ۱۳۹۳ ۰۱:۵۹ ب.ظ
منم صبر میخوام
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Aseman7 - 02 بهمن ۱۳۹۳ ۰۲:۱۹ ب.ظ
«دلاویزترین»
از دل افروز ترین روز جهان،
خاطره ای با من هست.
به شما ارزانی :
سحری بود و هنوز،
گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود .
گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود .
من به دیدار سحر می رفتم
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود .
***
می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : (( های !
بسرای ای دل شیدا، بسرای .
این دل افروزترین روز جهان را بنگر !
تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای !
آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،
روح درجسم جهان ریخته اند،
شور و شوق تو برانگیخته اند،
تو هم ای مرغک تنها، بسرای !
همه درهای رهائی بسته ست،
تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرهای را، بسرای !
بسرای ... ))
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !
***
در افق، پشت سرا پرده نور
باغ های گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
غنچه ها می شد باز .
غنچه ها می رسد باز،
باغ های گل سرخ،
باغ های گل سرخ،
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست !
چون گل افشانی لبخند تو،
در لحظه شیرین شکفتن !
خورشید !
چه فروغی به جهان می بخشید !
چه شکوهی ... !
همه عالم به تماشا برخاست !
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !
***
دو کبوتر در اوج،
بال در بال گذر می کردند .
دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند .
مرغ دریائی، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ...
چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق،
در سرا پرده دل
غنچه ای می پرورد،
- هدیه ای می آورد -
برگ هایش کم کم باز شدند !
برگ ها باز شدند :
ـ « ... یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش !
با شکوفائی خورشید و ،
گل افشانی لبخند تو،
آراستمش !
تار و پودش را از خوبی و مهر،
خوشتر از تافته یاس و سحربافته ام :
« دوستت دارم » را
من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام !
***
این گل سرخ من است !
دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق،
که بری خانه دشمن !
که فشانی بر دوست !
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست !
در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشید،
روح خواهد بخشید . »
تو هم، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو !
این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو !
« دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس !
« دوستت دارم » را با من بسیار بگو
زنده یاد فریدون مشیری
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - NP-Cσмρℓєтє - ۰۲ بهمن ۱۳۹۳ ۰۲:۴۳ ب.ظ
خدایا خودت که میدونی ما خیلی حسودیم
پس اشاره ی مستقیم نمیکنم , ما رو از قلم ننداز
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - afagh.msm - 02 بهمن ۱۳۹۳ ۰۲:۵۳ ب.ظ
خدایا عقل و صبر و پول هم بده
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - ziba.O - 02 بهمن ۱۳۹۳ ۰۲:۵۶ ب.ظ
خدایا عقل و صبر و پول و یه دانشگاه خوب و یه خونه تو بالاشهر و یه مازراتی هم بدی حلله
شوخی کردم خدایا هرچی خودت دلت میخواد اونارو بهم بده. عقل زیادی هم خوب نیس حتی
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - afagh.msm - 02 بهمن ۱۳۹۳ ۰۲:۵۹ ب.ظ
(۰۲ بهمن ۱۳۹۳ ۰۲:۵۶ ب.ظ)ziba.O نوشته شده توسط: خدایا عقل و صبر و پول و یه دانشگاه خوب و یه خونه تو بالاشهر و یه مازراتی هم بدی حلله
ویلای شمال و جنوب تور سفر به دور دنیا اینارم به لیست من اضافه شد خدایا دیدی که چقد کم توقعم
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - fo-eng - 02 بهمن ۱۳۹۳ ۰۵:۵۴ ب.ظ
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - vesta - 02 بهمن ۱۳۹۳ ۰۷:۴۹ ب.ظ
ذهنم خیلی آشفته است، انقدر که حتی نمیتونم مرتب براتون بنویسم یا اون چیزی رو که میخوام بگم
یه ذره از چیزایی که تو بیمارستان دیدم بهتون میگم
شب اولی که اونجا بودیم، یه خانومی اومد تو اتاق و با همه سلام و احوال پرسی کرد و یه خورده در مورد خورد و خوراک و اینا توضیح داد تو همراها من از بقیه کوچکتر بودم، پرسید کیش هستی، گفتم مامانمه، یخورده کنارمون وایساد و گفت دفعه چندمه میاین و توضیحاتی داد و رفت، پرسیدم که بیمار دارن اینجا و گفت مادرش
ته دلم فهمیدم که بیمارش فوت شده ولی خب جلوی مامان به روش نیاوردم بعد که رفتش و رفت اتاقای دیگه رفتم و باهاش صحبت کردم، گفت ۵ سال همراه مادرش بوده تو اون بخش و هی میامده و میرفته و مادرش یکسال و ۵ روزه که فوت شده و هرازگاهی میاد و سر میزنه و به بیمارا راهنمایی میده... این یعنی عشق
بیماری که با هم صحبت میکردیم، هم اسم خودم و فقط یک ماه بزرگتر از من و ۳ سال بود که درگیر بود
دختر جوونی که دو هفته مونده به عروسیش بیماریش بروز پیدا کرده بود و همسر با شخصیتش که تنهاش نگذاشته بود و بعد از عروسی درمانش رو شروع کرده بود
دخترای ۱۴ -۱۵ و ۲۰ ساله که درگیرن و آدم میمونه که چی بگه
زینب یه یکساله همراه مادرشه و گفت پارسال بهمن دکتر گفت مادرت ۴۸ ساعت زنده اس برو و کنارش بمون و امیدی که تو حرفاشه و جمله اش که همش میگه خدا الرحم الراحمین هست و اینو تو بیماری مامان فهمیدم و تا خدا نخواد هیچی نمیشه
ندای مهربون که ۵ ساله کنار مادرشه و چقدر در مورد همه چی به من توضیح میده که اینطوری شد نترسیا و میگه ما دیدیم و اولش خیلی سخته، وستا نترس، عادیه، و هر چی که باید بدونم رو بهم میگه، وقتی دیر وقت بهش پیام میدم زود زنگ میزنه تا ببینه اگر مامانم دردش گرفته بهم توضیح بده که چیکار کنم. یا همش میگه نگران نباش خدا خودش صبر میده اولش خیلی سخته و کم کم عادت میکنی
پرستاری که میومد و همه عاشقش بودن، اولش فکر میکردم دانشجوی سال آخر پرستاری، روز آخر بغض داشت و گفت دیگه میرم و حلالم کنید، رفتم که براش آرزوی موفقیت کنم و بگم خیلی مهربونی هر جا رفتی موفق باشی، بهم گفت که داروساز هست و ۱۵ سال سابقه کار داره و گفت تو خونه دو تا بیمار دارم، مادرش هم درگیر این بیماری بود و برادرش دیالیز میشد، اومده بود که دوره ببینه و بره خونه پرستاری عزیزانش
خانم جوانی که گفت من رو به احتمال ۹۹ درصد مرگ بردن تو اتاق عمل و من الان زنده ام و فقط خداست که همه کاره است
شب نشینی بیمارا، امید و روحیه ای که تو خیلیاشون هست و به هم میدن
گاهی اوقات گریه های شبانه از درد یا زجه هایی که موقع اذان بلند میشه که خدایا دیگه خسته شدم و کمکم کن، همراها رو فقط عشق سرپا نگه میداره و خدا که بهشون توان میده
اونجا فقط میشه خدا رو حس کرد و من که هر لحظه حس میکنم چقدر ایمانم ضعیفه و چقدر کم طاقتم، هر چند همه این روزا رو اونجا گذروندن و وقتی میفهمن من اولین بار هست که میرم اونجا صمیمانه توضیح میدن جتی از اتفاقایی که قراره بیفته زودتر بهم میگن که اگر دیدم نترسم
اخلاقم بد نیست و خوشبختانه یا متاسفانه به مهربونی معروفم ولی این روزا واقعا کم حوصله شدم و زود عصبانی میشم، بخاطر این از خدا صبر خواستم، که بتونم، که منتی بعدها یا حالا سر مادرم نگذارم، که کاراشو با عشق انجام بدم که وقتی از ناراحتی بیماریش یا از دردش به من ایراد میگیره زود دلم نشکنه که اخم نکنم، خدایا کمکم کن
همیشه دعا کردم سختی هایی رو که من دیدم کسی نبینه، بازم دعا میکنم هیچ وقت عمق حرفام رو نتونید درک کنید و غم من رو به حق بزرگی خدا نچشید
راستی اگر کسی از خوندن نوشته های من ناراحت میشه، بی تعارف بگه من ناراحت نمیشم، سعی میکنم ننویسم، ولی حرفای بالا رو نوشتم که بشینید و شکر خدا کنید
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - sabafarhadi - 02 بهمن ۱۳۹۳ ۰۸:۰۵ ب.ظ
سلام..
به نظر شما توی این ۱۵ روز باقیمونده با روزی ۱۲ ساعت درس خوندن برای کسی که ۲ ماه از درس دور بوده میشه رتبه مناسبی در حد دو رقمی کسب کرد؟؟؟
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - NP-Cσмρℓєтє - ۰۲ بهمن ۱۳۹۳ ۰۹:۰۴ ب.ظ
(۰۲ بهمن ۱۳۹۳ ۰۸:۰۵ ب.ظ)sabafarhadi نوشته شده توسط: سلام..
به نظر شما توی این ۱۵ روز باقیمونده با روزی ۱۲ ساعت درس خوندن برای کسی که ۲ ماه از درس دور بوده میشه رتبه مناسبی در حد دو رقمی کسب کرد؟؟؟
یه دوستی دارم که همیشه بهم میگه: طول زمان مهم نیست , عرضش مهمه!
من فک میکنم واقعاً همینطوره , این عرضه زمان هست که مهمه, به ۱۵ روز فک نکن, این فقط طول زمانه!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - یاس رازقی - ۰۲ بهمن ۱۳۹۳ ۱۰:۵۷ ب.ظ
چه سخته وقتی مامانت بهت میگه:همش چوب بی پولی رو میخوری
|