RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو(۲)... - Bache Mosbat - 20 مهر ۱۳۹۰۰۲:۱۶ ق.ظ
(۲۰ مهر ۱۳۹۰ ۰۱:۵۴ ق.ظ)mosaferkuchulu نوشته شده توسط: چون دلیلی دیگه نمی بینم که بیام!چون اصلا تو بحث های درسی شرکت نمی کنم!کارم شده بیام اینجا فقط چیزای غیر درسی بخونم و بنویسم و برم!اصلا چرا بیام؟
اگه وقتتونو تنظیم کنین مثلا بگین روزی نیم ساعت میام چیزای غیر درسی می خونم و میرم خیلی هم خوبه که! آدم نمی تونه موقع کنکور ذهنشو حبس کنه .
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو(۲)... - mosaferkuchulu - 20 مهر ۱۳۹۰۰۲:۲۲ ق.ظ
نمی خوام خودمو حبس کنم ولی اصلا دلم می خواد همه چیز یه جور دیگه شم!دلم می خواد اصلا دیگه نت نیام!دلم می خواد همه پسوردامو گم کنم!فراموش کنم!اصلا ربطی به کنکور نداره !نت اومدن زیاد هم کار بی خودیه!
هرچه می خواهد دل تنگت بگو(۲)... - انرژی مثبت - ۲۰ مهر ۱۳۹۰۰۲:۲۷ ق.ظ
منم با مسافر کوچولو همدردم دوستان راه حلی دارن بفرمایند!!!! فقط من تنظیم وقت بلد نیستم.
پذیرای پیشنهادات دیگه هستیم .
اینترنت وایرلس هم واسه ادم کم اراده ای مثل من دردسر سازه!!!!
تا اینترنت نداشتیم همش می گفتیم می خوایم کارای علمی انجام بدیم سرچ کنیم حالا هم که کلا ۲۵ ساعت تو مانشتم ۱ ساعت بقیشم چک میل می کنم(البته هیچی توش نیست )
هرچه می خواهد دل تنگت بگو(۲)... - fatima1537 - 20 مهر ۱۳۹۰۰۲:۳۶ ق.ظ
(۲۰ مهر ۱۳۹۰ ۱۲:۴۶ ق.ظ)Fardad-A نوشته شده توسط: ولی این موهای آشفته اینشتین و بینی خانمهای ایرانی در مینیاتورها و نقاشیهای قدیمی میگه تحقیقات مورد اشاره تون انگار یک اشکالاتی داره!!
آقای فرداد داری شیطنت می کنیااااااا
خدمت دوستان عرض کنم که این نوع اعتیاد از بدترین نوعشه که هنوز راه ترکش کشف نشده!ما هم خواستیم ترک کنیم نشد!
هرچه می خواهد دل تنگت بگو(۲)... - Bache Mosbat - 20 مهر ۱۳۹۰۰۳:۳۳ ق.ظ
خب به نظرم سعی کنین اعتیادتونو به سمت اعتیاد علمی سوق بدین! مثلا برین مقاله سرچ کنین!
البته من اینکارو کردم ولی تجربهی موفقی نبود: دی
یه مشکل دیگه ای که برام پیش اومده اینه که دیگه نمی تونم از خودم مسئله ای رو حل کنم . یا حتی دو خط کد بزنم . همش سرچ می کنم و متاسفانه همیشه پیدا میشه! فکر کنم سلولای خاکستری مغزم فرسوده شده!!
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو(۲)... - mosaferkuchulu - 20 مهر ۱۳۹۰۰۸:۰۶ ب.ظ
(۲۰ مهر ۱۳۹۰ ۰۷:۲۸ ب.ظ)Fardad-A نوشته شده توسط: پارسال آذر ماه برای صحبت در مورد یک کاری بهمراه دوستی رفتم پزشکی قانونی. البته کاری انجام نشد ولی تعدادی از دانشجویان حقوق اومده بودن تا با این رشته آشنا بشوند. من هم از فرصت استفاده کردم و همراهشون رفتم سالن تشریح از نزدیک تشریح یک مردجوان که بتازگی از دنیا رفته بود را دیدم. تا چند روز از جلو چشمم کنار نمی رفت. هنوز هم گاهی میاد جلو چشمم.
دیروز برای کاری رفتم بخش NICU یا بخش ICU نوزادان یک بیمارستان . نوزادانی که تو دروازه ورود به دنیامونده بودند.
هر دوش فوق العاده تاثیرگذار بود.
چقدر زندگی کوتاهه و چقدر آموزنده است!!!!!!
شما هم عجب جاهایی می رینا!
آموزنده است اما تو روحیهی ادم اثر می ذاره!!
هرچه می خواهد دل تنگت بگو(۲)... - firouzi.s - 21 مهر ۱۳۹۰۱۰:۰۰ ق.ظ
فردا چهلم پدر بزرگ مهربونمه
دلم براش خیلی تنگ شده هنوز صداش توگوشمه دلم لک زده برای بغل کردنش خیلی جاش خالیه برام
زمان خیلی زود می گذره انگار همین دیروز بود که بچه بودم خودمو برای بابا بزرگ لوس میکردم ازش می خواستم برام قصه بگه
همیشه قصه هاش طولانی بود قصه هاشم کمتر کسی بلد بود قصه شاه اسماعیل رو من بیشتر دوست داشتم.
وقتی مامان بزرگ وبابا بزرگ نماز می خوندن من وخواهرم می رفتیم تماشا می کردیم وقتی سجده می رفتن من وخواهرم میرفتیم رو کولشون خیلی کیف میداد .شیرین ترین دوران بچگیم موقعی بود که با پدر بزگ مادر بزرگ زندگی می کردیم.
همیشه نوهها رو وقتی می دید ۵ تا بوس می کرد هیچ وقت نگفت قضیه این ۵ تا چیه.
بچگیم همش دوست داشتم زود بزرگ شم اما الان که بزرگ شدم دوست دارم بچه شم دوباره بچگی کنم.
ببخشید که سرتونو درد اوردم .با گفتن این حرفا آرومتر شدم.
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو(۲)... - انرژی مثبت - ۲۱ مهر ۱۳۹۰۱۰:۵۱ ق.ظ
(۲۱ مهر ۱۳۹۰ ۱۰:۰۰ ق.ظ)firouzi.s نوشته شده توسط: فردا چهلم پدر بزرگ مهربونمه
دلم براش خیلی تنگ شده هنوز صداش توگوشمه دلم لک زده برای بغل کردنش خیلی جاش خالیه برام
زمان خیلی زود می گذره انگار همین دیروز بود که بچه بودم خودمو برای بابا بزرگ لوس میکردم ازش می خواستم برام قصه بگه
همیشه قصه هاش طولانی بود قصه هاشم کمتر کسی بلد بود قصه شاه اسماعیل رو من بیشتر دوست داشتم.
وقتی مامان بزرگ وبابا بزرگ نماز می خوندن من وخواهرم می رفتیم تماشا می کردیم وقتی سجده می رفتن من وخواهرم میرفتیم رو کولشون خیلی کیف میداد .شیرین ترین دوران بچگیم موقعی بود که با پدر بزگ مادر بزرگ زندگی می کردیم.
همیشه نوهها رو وقتی می دید ۵ تا بوس می کرد هیچ وقت نگفت قضیه این ۵ تا چیه.
بچگیم همش دوست داشتم زود بزرگ شم اما الان که بزرگ شدم دوست دارم بچه شم دوباره بچگی کنم.
ببخشید که سرتونو درد اوردم .با گفتن این حرفا آرومتر شدم.
خدا رحمتشون کنه واقعا که نعمتند هر چند که منم ازش محروم شدم.
------------------------------------------------------------------------
راستی امضاتون هم خیلی جالبه
هرچه می خواهد دل تنگت بگو(۲)... - mamat - 21 مهر ۱۳۹۰۱۱:۳۴ ق.ظ
خدا رحمتشون کنه
------------------------------------------------------------------
بچه بودم بادبادکهای رنگی دلخوشیه هر روز و هر شبم بود
خبر نداشتم از دل آدما چه بی بهونه خنده رو لبم بود
کاری بجز الک دولک نداشتم بچه بودم به هیچی شک نداشتم
بچه بودم غصه وبالم نبود هیچکی حریف شور و حالم نبود
بچه که بودم آسمون آبی بود حتی شبای ابری مهتابی بود
هرچه می خواهد دل تنگت بگو(۲)... - mosaferkuchulu - 21 مهر ۱۳۹۰۰۹:۴۱ ب.ظ
جمعه صبح بعد از نماز بهش می گم کجا؟
میگه دارم می رم دعای ندبه!
لپ تاپم و روشن می کنم می خندم و می گم:"منم می رم ندبه"!
هرچه می خواهد دل تنگت بگو(۲)... - Bache Mosbat - 22 مهر ۱۳۹۰۱۲:۱۵ ق.ظ
گر گناهی بکنی در شب آدینه بکن / تا که از صدر نشینان جهنم باشی .
هرچه می خواهد دل تنگت بگو(۲)... - mosaferkuchulu - 22 مهر ۱۳۹۰۰۶:۱۷ ب.ظ
دلم می خواد تو بلند ترین جادهی دنیا راه برم و هیچ کس اونجا نباشه که ازم بپرسه اشکام واسه چیه!
هرچه می خواهد دل تنگت بگو(۲)... - mamat - 23 مهر ۱۳۹۰۱۰:۳۹ ق.ظ
شب بارونی گریه پنهونی
زیر سقف آسمون نقره کوب، شبه شهر سیاه و میشه دید
ترمه و عقیق آب و آینه، گوشه ابروی ماه و میشه دید
بعضیها مثل ستارهها سپید، رفتن وتکیه به آسمون دادن
بعضیها رو پشت بوم خونشون موندن و ماه و به هم نشون دادن
باز باید یه دور دیگه بگذره، از همین یک دو سه روزه عمرمون
میمونیم یا نمیمونیم با خداست، پای سفره های افطار و اذون
کاشکی عطر نفس فرشتهها، این دل عاشقو مبتلا کنه
کاشکی بارونی بیاد از آسمون، قلبای شکسته رو طلا کنه
کاش زمونه فرصتی به ما بده، فرصت دوباره آشنا شدن
کاش یه بار هم ما رو قابل بدونن برا پر کشیدن و رها شدن
هرچه می خواهد دل تنگت بگو(۲)... - Fardad-A - 23 مهر ۱۳۹۰۰۵:۴۵ ب.ظ
میان ترم که میشد حس میکردم چقدر زود گذشت. آخر ترم که میومد حس میکردم زود گذشت و اونجور که لازم بود درس نخوندم!!!! همیشه حساب پس دادن سخته. میانترم ،پایان ترم،پایان نامه ،.....
وقتی بزرگتر شدم هر بار که قرار بوده یک کار جدید را ارائه کنم میشه یک پایان ترم و یک پایان نامه.
گاهی دقیقه آخر آنچنان خوشحال میشی که ....... .
روز آخر خدمت سربازی وقتی فرمانده مون را در راهرو دیدم و از شدت خوشحالی بهش گفتم سلام جناب سرهنگ و یادم رفت احترام بگذارم دو روز اضافه خدمت گرفتم(دلیلش عدم احترام به مافوق بود). همه سربازی یکطرف اون دو روز هم یکطرف. آخرین روز بهم گفت: فوتبال ۹۰ دقیقه است و گاهی وقت اضافه هم داره. تا داور سوت نزده بازی هست!!!!!!
انگار هر چی بزرگتر میشم مشکلات هم بزرگتر میشه. شش ماه از شروع اینکار گذشته.حالا تصور اینکه شش ماه گذشته و هشتاد درصد کار تو دو ماه آخر بوده موجب میشه بخودم قول بدم منظم و مرتب بشم. (ولی خودم هم میدونم که فایده نداره و همینجوری هستم)
حالا اگه دیر هم کرده باشی و یکی دو ماهی تاخیر و پیچوندن هم ضمیمه اش باشه انگار کارت ده برابر شده!!!!
امروز و فردا و پس فردا میکنم تا آخرین ایرادات کار را هم بگیرم ولی فشار و سنگینی روانی کار دهها برابر شده و مدام زنگ تلفن و گوشی موبایل برام بصدا درمیاد. انگار همه تلفنها فقط من را میخوان!!!! اگه تلفن نزنند هم نگران میشم که چی شده
هزار چیز جفت و جور نبوده ولی موظف بودهام روز ارائه همه چیز را جفت و جور کرده باشم.
هر بار سختتر از قبل . !!!
هفته پیش دکتر خیلی عصبانی بود.(البته نه دکتر تنهایی ). آخه من دو سه تا رئیس دارم که همشون دکترن. تو مانشت دکتر تنهایی است و البته عصبانی نمیشه
ولی بقیه شون گاهی میشندیگه چند روزیه خبری ازش نیست.نه زنگی نه تماسی!!!
اگه این چند روز هم بخیر بگذره خوبه!!!!
امیدوارم تجربه هام بدردتون بخوره.
برام دعا کنید.
هرچه می خواهد دل تنگت بگو(۲)... - mosaferkuchulu - 23 مهر ۱۳۹۰۰۶:۲۵ ب.ظ
ایشالله که درست می شه!ما هممون همین طوری هستیم!دقیقهی ۹۰ ای!
ما هم وقتی میان ترم و پایان ترم می اد آرزو می کنیم کاش خونده بودیم!تو کار کردنم می شیم مثل شما!
موفق باشین!