|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - sahar121 - 01 شهریور ۱۳۹۲ ۱۰:۵۲ ب.ظ
خوابگاه که خوبه... همیشه که خوابگاه نیس تو زندگی..رفتنش می ارزه .من میرفتم تو حیاط خوابگاه.. بعد میدیدن که هم اتاقیشون رفته حیاط.. دسته جمعی یهو ۱۰ نفر می اومدن حیاط با تنقلات و چای ... یا میرفتم لباس میپوشیدم تو پارک دانشگاه دور میزدم... بعد اونجام دسته جمعی میشد بازم!!! انقد سروصدا میکردیم..که بچه های کارشناسی ارشد که خیلی هم درس خون بودند و اتاقشون پیش پارک بود..گشت دانشگاه رو خبر میکردن که جممون کنن!!!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Somayeh_Y - 01 شهریور ۱۳۹۲ ۱۰:۵۵ ب.ظ
محبت از درخت آموز
که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - mhd3 - 01 شهریور ۱۳۹۲ ۱۱:۰۸ ب.ظ
(۰۱ شهریور ۱۳۹۲ ۱۰:۱۲ ب.ظ)Amir V نوشته شده توسط: خیلی کیف میده وقتی یکی اشتباهی دستش میخوره رو گوشی و به تو زنگ میزنه و پشت تلفن داره با یه تلفن دیگه حرفای خصوصی میزنه و تو میشینی یه ربع گوش میکنی
(الان اتفاق افتاد)
خیلی ی ی خوبه
اما اگه واسه خودت اتفاق بیفته واقعا بده ه ه
من یه بار دستم رفت رو گوشیم زنگ زدم مدرسه ی مامانم!!
حالا نمیدونم خودش برداشته بود یا همکارش، بعد کلی با دوستم در مورد یه بنده خدایی صحبت کردیم آخرش که دیگه تموم شد فهمیدم أأأأأأأأ از اون موقع...
حالا کلی دعا میکردم مامانم جواب نداده باشه!!!
وگرنه که دیگه آبرو حیثیت واسمون نمیموند!!! (البته واسه من میموند چون اون بنده خداهه به من مربوط نمیشد، به دوستم مربوط میشد، اما مامانا رو دوست بچشونم حساسن دیگه!!)
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Breeze - 02 شهریور ۱۳۹۲ ۰۲:۳۱ ب.ظ
امروز سر ناهار غذا پرید گلوم حدود ۱ دقیقه نفسم بالا نیومد
یه سر رفتم اون دنیا و اومدم رسما !
یه لحظه واقعا حس کردم دارم میمیرم
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - kati - 02 شهریور ۱۳۹۲ ۰۲:۵۳ ب.ظ
(۰۲ شهریور ۱۳۹۲ ۰۲:۳۱ ب.ظ)saam نوشته شده توسط: امروز سر ناهار غذا پرید گلوم حدود ۱ دقیقه نفسم بالا نیومد
یه سر رفتم اون دنیا و اومدم رسما !
یه لحظه واقعا حس کردم دارم میمیرم
دور از جون
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - good-wishes - 02 شهریور ۱۳۹۲ ۰۳:۰۶ ب.ظ
این خواهر مام بالاخره با این حیوانات اهلیش ما رو جون به سر میکنه
ماهی قرمزاشو (خدا حفظشون کنه ۴ تان ) میریزه تو یه تشت میذاره زیر میز آشپزخونه که مثلا رو سرامیک در فضای سرد باشن (بماند که گاهی هم میذاردشون تو یخچال و ... )
دیروز نشسته بودم برا خودم یهو صدای "بلوب" از تو آشپزخونه اومد . با خودم گفتم حتما باز احساس دلفین بودن بهشون دست داده یک جهش زدن روی آب، چون عادت دارن از این بازیا در بیارن . همیشه هم وقتی این توهمات بهشون دست میده نگرانم که بیفتن بیرون .
اما بعد از صدای "بلوب" دیدم صدای "پیت پیت پیت" میاد فهمیدم بالاخره یکیشون افتاده بیرون و داره دم میزنه
وای اصن یه وضعی.... بدو رفتم تو آشپزخونه دیدم آره دیگه یکی افتاده بیرون
حالا خواهرمم خواب . اگر در اون شرایط که خودم هم هول بودم با هیجان بهش می گفتم امیدی به بیدار شدنش دیگه نبود و ممکن بود با توجه به علاقه ای که به ماهیهاش داره در جا از این خبر .... (دور از جونش )
حالا منم دلش رو ندارم ماهی رو با دست بگیرم . خلاصه یکی از اعضای خانواده رو به زور از اتاق آخری سمت چپ ، کشیدم بیرون که تورو خدا بیا این ماهی رو نجات بده .
خلاصه این چند دقیقه حس بدی بود.
وقتی همه چیز به خیر و خوشی تمام شد رفتم تو اتاق خواهرم بهش گفتم : عــزیزم یه چیزی رو ظرف ماهیات بذار دیگــــــه .
چشماشو باز کرد . با توجه به این که خوابش خیلی سنگینه می دونستم الان هوش نیست و احتمال اینکه هیچی از حرفام متوجه نشه رو میدادم
سرشو تکون داد (که چی میگی ؟)
خیلی آهسته و با نرمی گفتم الان یکی از ماهی ها افتاده بود بیرون
یه لحظه یه صدای جیغی اومد و قبل از اینکه سقف رو سرم خراب بشه گفتم "فلانی نجاتـــــــــــــش دااااااااااااااااااااد" و چشمام رو از ترس اینکه سر راه وایسادم الانه که زیر دست و پاش له بشم بستم ، وقتی چشمام رو باز کردم خواهرم تو اتاق نبود !!!
مثل گلوله که از تفنگ شلیک میشه پریده بود و من اصلا نفهمیدم این کی بلند شد و رفت دنبال ماهیاش!!!
خلاصه که همه چیز به خیر و خوشی تمام شد
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - SaMiRa.e - 02 شهریور ۱۳۹۲ ۰۳:۳۶ ب.ظ
گر کسب کمال میکنی میگذرد
ور فکر مجال میکنی میگذرد
دنیا همه سر به سر خیال است ، خیال
هر نوع خیال میکنی میگذرد ....
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - kati - 02 شهریور ۱۳۹۲ ۰۵:۲۰ ب.ظ
(۰۲ شهریور ۱۳۹۲ ۰۳:۰۶ ب.ظ)good-wishes نوشته شده توسط: این خواهر مام بالاخره با این حیوانات اهلیش ما رو جون به سر میکنه
ماهی قرمزاشو (خدا حفظشون کنه ۴ تان ) میریزه تو یه تشت میذاره زیر میز آشپزخونه که مثلا رو سرامیک در فضای سرد باشن (بماند که گاهی هم میذاردشون تو یخچال و ... )
آخـــــــی...... یاد ماهی قرمز خودم افتادم...روحش شاد ۴ سال ازش مراقبت کردم تا اینکه در یک عصر دلگیر از دستش دادم
ماشالا واسه خودش نهنگی شده بوداااا.... ولی خوب در تمام این مدت من اصلا یه بار هم جرات نکردم بهش دست بزنم... خیلی شجاعم نه؟؟ اخه بدم میاد ، یه جوریه!! ولی خیلی دوستش داشتم . منم رو میز آشپزخونه تو یه ظرف بزرگ گذاشته بودمش و در وعده های مختلف تو ظرفش یخ میزاشتم که سرحال بیاد ولی دیگه جرات نمی کردم بزارمش یخچال
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Mina_J - 02 شهریور ۱۳۹۲ ۰۷:۴۷ ب.ظ
اگر ممالک روی زمین به دست آری
وز آسمان بربایی کلاه جباری
وگر خزائن قارون و ملک جم داری
نیرزد آنکه وجودی ز خود بیازاری
سعدی علیه الرحمه
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Lantern - 02 شهریور ۱۳۹۲ ۰۸:۱۵ ب.ظ
(۰۲ شهریور ۱۳۹۲ ۰۱:۲۳ ق.ظ)Fardad-A نوشته شده توسط: گاهی آدم یه روزگاری را دلش میخواد زود بگذره. بعدها غصه میخوره که قدرشون را ندانسته. روزهای زندگی دانشجویی یکی از این موارد هست. روزهای سربازی هم از همین نوعه.
آدم غافل میشه که با رفتن این روزها جوانیش هم داره سپری میشه. اون خنده ها و گپ و گفتها دیگه پیش نمیاد.
گاهی آدم فکر میکنه اگه همه شون را یه روز دعوت کنه همان حال و احوال ایجاد میشه . ولی جالبه که این اتفاق نمی افته.
چون آدمها عوض میشن.روحیات و خیلی چیزهای دیگه عوض میشه. انگار هر دوره ای لذتش به زمان و دوره اش چسبیده.
گاهی اوقات این آقا فرداد حرف هایی می زنه که عجیب واقعیت داره و به دل آدم میشینه.مثل این حرف ها که با کلمه به کلمش موافقم.
ولی قسمت دومش بد تلنگری بود که الان یه ربعی میشه دپرس شدم!!!
ممنون آقا فرداد عزیز.
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Somayeh_Y - 02 شهریور ۱۳۹۲ ۱۱:۱۳ ب.ظ
فوق العاده ست! اونقدر خوندمش که فکر کنم حفظ شدم. بعد از اون شعر معروف "علی ای همای رحمت" این دومین شعر از استاد شهریار هست که خیلی به دلم نشست.دیگه خریدن دیوان اشعار شهریار از نون شب هم واجب تر شد
شعر "نغمه ی بلبل شیراز نرفته ست زیادم" یک ترجیع بند از شهریار با تضمین غزلی از "سعدی" هست.
به زبان ساده بخوام بگم هر بخش با سه مصرع از استاد شهریار شروع شده که در واقع توضیحی برای بیت بعدی هست، بیتی از غزل سعدی. اونقدر این توصیف قشنگه که آدم دلش نمیاد غزل سعدی رو به تنهایی بخونه.
چون طولانی هست، چند بند ابتدا و انتهاش رو می نویسم.
اینم یه توضیح مختصر در مورد ترجیع بند
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی
حیف باشد مه من کاینهمه از مهر جدایی
گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجایی
«من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی»
مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم
وین نداند که من از بهر عشق تو زادم
نغمهء بلبل شیراز نرفته است زیادم
«دوستان عیب کنندم که چرا دل بتو دادم
باید اول بتو گفتن که چنین خوب چرایی»
تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه
مرغ مسکین چه کند گر نرود از پی دانه
پای عشاق نتوان بست به افسون و فسانه
« ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجائیم در این بهر تفکر تو کجایی»
.
.
سعدی این گفت و شد ازگفتهِ خود باز پشیمان
که مریض تب عشق تو هدر گوید و هذیان
بشب تیره نهفتن نتوان ماه درخشان
«کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان
پرتو روی تو گوید که تو در خانه ی مایی»
....
نازم آن سر که چو گیسوی تو در پای تو ریزد
نازم آن پای که از کوی وفای تو نخیزد
"شهریار" آن نه که با لشکر عشق تو ستیزد
«سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد
که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی»
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - zahra 67 - 02 شهریور ۱۳۹۲ ۱۱:۲۵ ب.ظ
دلم یه غیرمنتظره ی عجیب می خواد .............
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Menrva - 03 شهریور ۱۳۹۲ ۱۲:۴۷ ق.ظ
زندگی را می شود احساس کرد
مثل دردی درون سینه یا فکری درون ذهن
آرزو را می توان در دست داشت
مثل ریشه درخت که دست در دست زمین دارد و به هوا می نگرد
لحظه ها را می توان تکرار کرد
خاطرات رفته را می توان بیدار کرد.
و هنوز امید هست
امید به پایان نا امیدی ها
امید به لحظه هایی که هنوز منتظرند....
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Somayeh_Y - 03 شهریور ۱۳۹۲ ۰۶:۰۷ ق.ظ
گاهی از پُر رو بودن خودم خنده ام میگیره
تمام علائم و نشانه های فیزیکی استرس، از درد معده گرفته تا سردرد و ...، یکی یکی داره ظاهر میشه. و هنوز میگم، استرس!!! کی؟ من؟ اصلا کنکور چیزی که آدم بخواد براش استرس بگیره؟
از سرجلسه بلند شدم، خودم فهمیدم که مشهد پرید، اینکه هیچ. از اینجا هم کی حوصله داره بکوبه بره شیراز. فقط می مونه سه تا دانشگاه تهران.
ولی حالا پشیمون شدم، به همون شیراز هم قانعم. دیگه حوصله دوباره خوندن ندارم. طوری به آدم نگاه میکنن و میگن هنوز ارشد قبول نشدی که انگاری جزام یا یه درد بی درمون گرفتی
با همه این حرفا هرچی خودت بخوای خدا، جدا" میگم.
پ.ن. این درد و دل ها رو خواستم ببرم توی تاپیک "شمارش معکوس" نیست که بچه های انفورماتیک پزشکی اینجا مظلوم هستند، کسی تحویل نگرفت یعنی تحویل گرفتند،ولی با امتیاز منفی!!!
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - samaneh@90 - 03 شهریور ۱۳۹۲ ۱۰:۵۶ ق.ظ
(۰۳ شهریور ۱۳۹۲ ۰۶:۰۷ ق.ظ)Somayeh_Y نوشته شده توسط: گاهی از پُر رو بودن خودم خنده ام میگیره
تمام علائم و نشانه های فیزیکی استرس، از درد معده گرفته تا سردرد و ...، یکی یکی داره ظاهر میشه. و هنوز میگم، استرس!!! کی؟ من؟ اصلا کنکور چیزی که آدم بخواد براش استرس بگیره؟
از سرجلسه بلند شدم، خودم فهمیدم که مشهد پرید، اینکه هیچ. از اینجا هم کی حوصله داره بکوبه بره شیراز. فقط می مونه سه تا دانشگاه تهران.
ولی حالا پشیمون شدم، به همون شیراز هم قانعم. دیگه حوصله دوباره خوندن ندارم. طوری به آدم نگاه میکنن و میگن هنوز ارشد قبول نشدی که انگاری جزام یا یه درد بی درمون گرفتی
با همه این حرفا هرچی خودت بخوای خدا، جدا" میگم.
پ.ن. این درد و دل ها رو خواستم ببرم توی تاپیک "شمارش معکوس" نیست که بچه های انفورماتیک پزشکی اینجا مظلوم هستند، کسی تحویل نگرفت یعنی تحویل گرفتند،ولی با امتیاز منفی!!!
والا اونجا یه یعنی میشه بگی یه منفی میخوری:ی
|