|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - mohsen f - 24 مرداد ۱۳۹۲ ۰۱:۵۵ ق.ظ
هر چه کنی به خود کنی *** گر همه نیک و بد کنی
یه کشاورز فقیر ِ اسکاتلندی . یه روز که داشت برای فراهم کردن خرج خانوادش
روی زمین تلاش می کرد از طرف باتلاقی که همون نزدیکی ها بود صدای تقاضای کمک شنید. وسایلش رو زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید ، اونجا یه پسر بچه رو دید که تا کمر توی باتلاق فرو رفته و برای نجات تقلا می کنه ، کشاورز پسر رو که آروم آروم داشت در باتلاق فرو می رفت رو نجات داد .
یک روز بعد
کالسکه ای با شکوه داشت به سمت مزرعه حقیرانه مرد اسکاتلندی نزدیک می شد از کالسکه یک نجیب زاده خوش پوش پیاده شد و خودش رو پدر پسری که فلمینگ نجات داده بود معرفی کرد .
نجیب زاده : تو جُونِ پسرم رو نجات دادی میخوام جبران کنم و بهت پولی بدم .
کشاورز : نه بابت این کار نمی تونم پولی قبول کنم .
( چندین بار این تقاضا و رد کردن اون تکرار شد در همین هنگام پسر کشاورز اومد جلوی در کلبه )
نجیب زاده : اون پسرته ؟
کشاورز : بله ! ( با افتخار و غرور تمام )
نجیب زاده : بزار باهات یه معامله بکنم ! پسرت رو می برم و امکانات تحصیل رو براش فراهم می کنم اگر یه ذره شبیه پدرش باشه وقتی بزرگ شد مطمئنآ بیشتر بهش افتخار می کنی .
و پسر با نجیب زاده رفت . پسر کشاورز فلمینگ در مدرسه پزشکی سنت ماری مشغول به تحصیل شد و چرخ روزگار به گونه ای رقم خورد که به اون لقب “سِر الکساندر فلمینگ” دادن و او کسی نیست جز کاشف پنسیلین .
سال ها بعد پسر نجیب زاده دچار بیماری ذات الریه شد.
فکر می کنید چه چیزی اون رو نجات داد ؟ پنسیلین.
اسم نجیب زاده چی بود ؟ لُرد راندولف چرچیل .
و اسم پسر نجیب زاده ؟ سِر وینستون چرچیل !
_____________________________________________________
ای کاش میشد قبل از اینکه یه چیزی رو آرزو کنیم
حس رسیدن به اون آرزو رو تجربه میکردیم
اینطوری خیلی از آرزوهامون عوض میشد...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - x86 - 24 مرداد ۱۳۹۲ ۰۶:۱۸ ق.ظ
(۲۴ مرداد ۱۳۹۲ ۱۲:۰۴ ق.ظ)Fardad-A نوشته شده توسط: اگر حرفی میزنم را بحساب یه صحبت برادرانه و از سر تجربه کمی بیشتر بدونید.
یا علی.
دقیقا درست میگید آقا فرداد... ولی من هر چی فکرکردم که تو این دو سه هفته ای که مونده تا جوابا بیاد چی کار کنم هیچ کاری به ذهنم نرسید ، اگه بخوام تو همین قزوین برم سرکار خب نمیشه که دو سه هفته بری سر کار بعد بیای بیرون ، اگه هم تهران بخوام برم سر کار هر روز باید برم بیام یعنی عملا روزی ۵ ساعت تو راهم... میدونم که برای ورود به بازار کار هم هر چیزی که نیازه رو میدونم و تجربه ی خیلی خوبی هم تو بعضی زمینه ها دارم... فعلا منتظرم تا جوابا بیاد، به محض اعلام شدن جوابا و مشخص شدن جاییکه قراره اونجا درس بخونم (شایدم قبول نشدیمو راهیه سربازی شدیم ) دنبال یه کاری تو اون شهر می کنم ، مطمئن هستم هم با چیزاییکه بلدم کار هست... حالا یکی میگه : کار کجا بود بابا... ولی من مطمئنم که کار هست... حتی چندین نفر تو تهران بهم پیشنهاد کار دادن... ولی چون فعلا تکلیف مشخص نیست و منم نمیتونم بیکار بشینم خونه و آخر شب اصلا معلوم نشه اون روزم چطور گذشت گفتم یه چند روز برم بنایی تا هم یه سرگرمی برای خودم پیدا کرده باشم هم فکر اینکه جوابا کی میادو چی میشه و کجا قبول میشمو این جور چیزا از ذهنم بپره ، دوستان فکر نکنن که بعد از ۱۶ سال درس خوندن باید بنا بشن ، بنده هم به صورت کاملا موقت دارم میرم بنایی... اگه یه کاری رو خوب بلد باشید مطمئن باشید که تو شهر خودتون یک کار مرتبط با رشتتون پیدا میشه ۱۰۰% شک ندارم ، چون تجربشو دارم میگم...تا قبل از اینکه برم بنایی دو تا پروژه یکی از یک شرکت تولید محصولات چوبی و یکی هم برای مسئول مالی دانشگاه (حسابداری) انجام میدادم... کارای دیگه ای مثل تدریس هم بهم میخورد (قیمتشم خیلی خوب بود مثلا ساعتی ۲۷ تومن) ولی چون فرصت کمه مجبور بودم که بگم وقت ندارم... التماس دعا داریم... موفق باشید
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Donna - 24 مرداد ۱۳۹۲ ۱۲:۴۷ ب.ظ
خدا بهم صبر بده
قدرت بده
انگیزه بده
امید بده
...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Mehrdad7soft - 24 مرداد ۱۳۹۲ ۱۲:۵۷ ب.ظ
یکی از دبیرستان های تهران هنگام برگزاری امتحانات سال ششم دبیرستان به عنوان موضوع انشا این مطلب داده شد که:
”شجاعت یعنی چه؟”
محصلی در قبال این موضوع فقط نوشته بود :
” شجاعت یعنی این ”
و برگه ی خود را سفید به ممتحن تحویل داده بود و رفته یود !
اما برگه ی آن جوان دست به دست بین دبیران گشته بود و همه به اتفاق و بدون …استثنا به ورقه سفید او نمره ۲۰ دادند
فکر میکنید اون دانش آموز چه کسی می تونست باشه؟
.
!!!دکتر علی شریعتی!!!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - sahar121 - 24 مرداد ۱۳۹۲ ۰۵:۳۶ ب.ظ
چرا فازمتر رو میزاریم تو پریز روشن میشه ! ولی وقتی پنکه ای،دوشاخه ای اوتویی وصل میکنم برق نداره!!!! الان چند ماهه که همینه. از مهندسان دست به آچار کسی میدونه!
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Jooybari - 24 مرداد ۱۳۹۲ ۰۵:۵۶ ب.ظ
ببینید دو طرفش فاز نباشه.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Somayeh_Y - 24 مرداد ۱۳۹۲ ۰۷:۳۱ ب.ظ
کاش مجازی نبودیم!
آدم وقتی پای دردودل کسی میشینه با توجه به وضعیت طرف عکس العمل نشون میده. گاهی لازمه ساکت باشی و گوش کنی، گاهی باید همدردی کنی، و گاهی یه تلنگر بزنی.اینجاگاها پست هایی خوندم که احساس کردم باید یه چیزی بگم، اما چی؟!!! من که نمی دونستم مخاطبم دقیقا توی چه موقعیتی هست.
در اینجور مواقع وقتی کم میارم، میرم سراغ شعر و حکایت. این شعر رو برای همه اونایی نوشتم که احساس می کنند، بزرگترین غم و مشکل عالم رو دارند، که اصلا درش دخیل نبودند و هیچ راه چاره ای هم براش نیست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
صادقانه بگم واقعا ناراحت میشم از اینکه برخی مدت هاست توی لک هستند، و یا دردودل شون در موقعیت های مختلف یه چیزه. و اینکه بر این باورم خدا به هیچ کس بیشتر از توانش ابتلا نمیده.
خون به جگر را اثرش می دهند
چون که به خون شد جگرش می دهند
بال و پرش را چو به آتش کشند
بار دگر بال و پرش می دهند
چشم و دل و گوش و زبانش برند
شعله ی این جان به سرش می دهند
شمع که این گونه به سر آتش است
شادی مرگ سحرش می دهند
هرکه در این بزم مقرب تر است
جام بلا بیشترش می دهند
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Breeze - 24 مرداد ۱۳۹۲ ۰۷:۴۱ ب.ظ
یاد اون روزها بخیر ، من هنوز بچه بودم
مادرم شبها برام قصه می گفت
قصه ی حسن کچل، سبزه قبا
قصه ی ماه پیشونی ، بزک زنگوله پا
هرشب خوب خدا نوبت یه سرگذشت تازه بود
قصه ها شروع می شد : یکی بود یکی نبود
تو هم حتماً مث من، یه روزی بچه بودی.
همه این قصه ها رو شنیدی
آدمای قصه رو
توی خواب هرشبت حتماً دیدی.
اما هیچ وقت از خودت نپرسیدی :
چرا آغاز تموم قصه ها یکی هست و یکی نیست؟
حالا ما قد کشیدیم.
من و تو، همون آدمای کوچیک قدیم
خودمون قصه شدیم.
چرا روزگار آدما اینه؟
چرا از بچگی گفتن بهمون
بیوفایی یه شروع شیرینه؟
کاش می شد قصه مونو
با یه حرف دیگه ای شروع کنیم:
زیر امنیت سقف آسمون
در پناه یه خدای مهربون
یکی بود یکی دیگه هم کنار اون...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - crevice - 25 مرداد ۱۳۹۲ ۱۲:۲۹ ق.ظ
چقدر زود گذشت تابستون امسال دیگه داریم به ماه آخر فصل نزدیک میشیم!
یه ماهو به بهانه ماه دست گرمی کاری نکردم یک ماهو به بهانه رمضون بودن! حالا دنبال بهانه واسه ماه سومم که چجوری درس و تحقیق بکوبم به دیوار!
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - mohammad.ardeshiri - 25 مرداد ۱۳۹۲ ۱۲:۳۱ ق.ظ
نگران نباش خدا بهانشو جور میکنه
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Mehrdad7soft - 25 مرداد ۱۳۹۲ ۱۲:۴۵ ق.ظ
(۲۴ مرداد ۱۳۹۲ ۰۱:۵۱ ب.ظ)Fardad-A نوشته شده توسط: موضوع امتحان انشاء سال چهارم دبیرستان ما این بود:
ای برادر تو همه اندیشه ای
مابقی خود استخوان و ریشه ای
یادش بخیر . اونروز یه فوتبال اساسی هم بود که همه میخواستن زود جیم بشن.
فقط آخرش نفهمیدم که چرا حضرت مولانا در مصراع اول سور عمومی بکاربرده اند و در مصراع دوم بعد از سور عمومی ، سور وجودی . بنظرم از نظر استنتاج منطقی ایراد دارهSmile
حتما" ضرورت شعری بوده.
آقای فرداد عزیز :۱-مگه دبیرستان ۳ سال بیشتر نبود ؟ ۲-دوران دبیرستان مگه انشا میدادن؟
کلا برام سوال پیش اومد پرسیدم
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Somayeh_Y - 25 مرداد ۱۳۹۲ ۰۸:۲۴ ق.ظ
یعنی رسما مالیخولیایی گرفتم
یه شب خواب می بینم قبول شدم. شب بعد خواب می بینم با اختلاف چند نمره رد شدم
بساطی شده این انتظار بعد کنکور. کاش وزارت بهداشت هم نتایج رو توی دو مرحله اعلام می کرد. این ۱۳ روز فکر کنم به اندازه ۱۳ سال طول بکشه
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - crevice - 25 مرداد ۱۳۹۲ ۱۰:۰۳ ق.ظ
دختر خواهرم ۱/۵ سالشه، با لگد اومد روی باس لپ تاپم الان دیگه کار نمیکنه
دلم میخواست همون لحظه لپشو گاز بگیرم اما دلم نیومد!:|
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - sir_ams - 25 مرداد ۱۳۹۲ ۱۰:۴۰ ق.ظ
دیگه صدایی ازش دَر نمیاد که " هر چه میخواهد" بگویــــــــــــــــــَد.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Breeze - 25 مرداد ۱۳۹۲ ۱۲:۴۴ ب.ظ
(۲۵ مرداد ۱۳۹۲ ۱۲:۴۵ ق.ظ)Mehrdad7soft نوشته شده توسط: آقای فرداد عزیز :۱-مگه دبیرستان ۳ سال بیشتر نبود ؟ ۲-دوران دبیرستان مگه انشا میدادن؟
با اجازه ی جناب مدیر ، ایشون نظام قدیم بودن ، نظام قدیم ۴ ساله بوده انشا هم بله داشتن
|