|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - farhud - 23 مرداد ۱۳۹۲ ۰۸:۴۹ ق.ظ
اصل بینی کشون:همیشه در خوشبینانه ترین حالت حداقل یه نفر وجود داره کنار شما که مشغول نواختن موسیقی کلاسیک با عضو شریف و محترم خود، بینی مبارک، میباشه.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Breeze - 23 مرداد ۱۳۹۲ ۰۹:۵۹ ق.ظ
وسعت درد فقط سهم من است
باز هم قسمت غم ها شده ام
دگر آیینه ز من با خبر است
که اسیر شب یلدا شده ام
من که بی تاب شقایق بودم
همدم سردی یخ ها شده ام
کاش چشمان مرا خاک کنید
تا نبینم که چه تنها شده ام
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Sunshine Off - 23 مرداد ۱۳۹۲ ۱۱:۲۶ ق.ظ
این تاپیک همونجوری که ازاسمشم معلومه برای بحث وجدال نیستش بلکه برای اینه هرکی حرف دل خودشا بنویسد.برای خوندن وگوش کردن به حرف دل فقط باید دوتاگوش ودوتاچشم داشت وسکوت کرد باید یادبگیریم به همدیگه احترام بزاریم وهمو زیرسوال نبریم.
هرکسی که یکبار مرگ رو ازنزدیک حس کرد وازش نجات پیداکرد خوب میدونه که این دنیا جز شادی وخوب بودن هیچ چیز دیگرش بدرد نمیخوره پس قدرلحظات را بدونیم و سعی کنیم به دیگران احترام بگذاریم(مهم نیست ازچه رنگی یا چه دینی یا چه کشوری باشن)مهم اینه به همدیگه بخاطر انسان بودنمون احترام بزاریم.
رمزواقعی زندگی این است: هیچ رمزی درکارنیست.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - malekinasab - 23 مرداد ۱۳۹۲ ۱۲:۰۲ ب.ظ
چقد دلمون گرفته .....خدایا خودت بهتر مارو درک میکنی.......
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Somayeh_Y - 23 مرداد ۱۳۹۲ ۱۲:۱۷ ب.ظ
بچه که بودیم همیشه حرصم رو در می آورد.اسباب بازی هام رو خراب میکرد، کتابام رو پاره میکرد. البته مال خودش رو هم خراب میکرد یه ماشین براش می خریدند دو ساعت بعد پیچ و مهره و لاشه ماشین رو تحویل میداد.
اون موقع وقتی میرفت کوچه از بچه ها کتک میخورد یا مریض میشد آمپول میخورد، اولش دلم خنک میشد!! بعد یه کوچولو دلم براش میسوخت.
بزرگتر که شدیم بازم با کله شق بودنش، با غرور و یه دندگی اش حرصم رو درمی آورد. با این تفاوت که دیگه اصلا طاقت دیدن درد و ناراحتی اش رو نداشتم.
خدایا فقط یکی دو روز دیگه مونده! کمکش کن کم نیاره. سربلند راهی رو شروع کرده تموم کنه. و بعد هدایتش کن و آرامش رو به زندگی اش عطا کن. به اون و تمام مردهایی که بار سنگینی روی دوش دارند و تمام زن هایی که با وجود تمام ظرافت های زنانه گاهی ناچارند سخت تر از هر مردی باشند.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - ریحان - ۲۳ مرداد ۱۳۹۲ ۰۶:۰۳ ب.ظ
اگه قبول نشم باید تا اخر عمر بدون هیچ فعالیت اجتماعی زندانی شم توی خونم و از طفل معصومم که الان ۱ سالشه و دکترای نامرد موقع بدنیا اومدنش داغونش کردن نگه داری کنم.نه که نخوام وظیفمه کنیزشم تا اخر عمر..منظورم اینه وقتی جایی بیرون کاری ندارم و یه دختر فلج مغزی با تمام معنا که نه میشنوه نه میبینه نه راه میفته نه حرف میزنه نه کنترل دستگاه گوارش ونه هیچی دیگه فقط خیلی خوشگله.سفید و ابرو پیوسته و لبهای قلوه ای و صورتی گرد وناز.... و روزانم کلی فیزیوتراپی و ماساز داره دلیلی نداره از خونه برم بیرون مخصوصا که جابجا کردنش داره روز به روز سختتر میشه...اگه افسردگی منو نکشه توخونه میپوسم....تازه اگه همسری بعده مدتی فیلش یاده هندسون نکنه و نی نی سالم نخواد.ومن بمونم و زحمات وحشتناک ۲ فرزند.یه جورایی باید زود دانشگاه قبول شم و بیفتم توی مسیر کار تا اونم منو بهتر بفهمه وگرنه منمو...۲ فرزند که یکیشون پرستار تمام وقت میخواد و همسری که ۶ صبح میره ۱۰ شب میاد...با اون روحیه تنوع طلب و ماجراچوی من.هرچند حالام حس میکنم ۵۰ سالمه.به خدا.چطوری بتونم
درد اینه.....
به این میگن درد.....
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - tohidi4503 - 23 مرداد ۱۳۹۲ ۰۷:۱۸ ب.ظ
شیخی با مریدان استقلال و پرسپولیس در صحرا نشسته بودند،
.
..
ناگهان باد سهمگینی شروع به وزیدن کرد
.
..
و همه پرسپولیسیها رو بادبرد!!!
.
..
استقلالی ها با غرور پرسیدند از شیخ:ینی ما قوی تریم؟
.
..
شیخ خندید وگفت:
.
.
..
نه، شما سوراخید.باد ازشما رد میشود:: بلی
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - GoodStudent67 - 23 مرداد ۱۳۹۲ ۰۷:۴۱ ب.ظ
امیدوارم
امیدوارم خدا دستامو بگیره
هیچ وقت ناامیدم نکرده
هیچ وقت
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - x86 - 23 مرداد ۱۳۹۲ ۰۷:۵۸ ب.ظ
(۲۳ مرداد ۱۳۹۲ ۱۲:۲۴ ق.ظ)Amir V نوشته شده توسط: خیلی خسته ام...
درسته که خسته ای ولی مطمئنم به اندازه ی من خسته نیستی، تمام عضلاتم درد میکنه ، به سختی نفس می کشم، پاهام درد میکنه ، کلّه م درد میکنه (امروز ضربه ی خیلی بدی بهش خورده ) یه چند روزی هست که میرم بنایی... بنایی که نه... بازی با مرگ ، تاحالا روی داربست کار کردی؟ انصافا دیروز اگه یه لحظه غفلت میکردم از رو داربست طبقه ی سوم اوفتاده بودم پایین و جان به جان آفرین تسلیم می کردم... امروزم که لب چهار چوب پنجره بودم و جلوم تقریبا خالی بود طبقه ی چهارم... داشتیم چوب بست ها رو جابه جا میکردیم آخر وقت هم بود خسته ی خسته، زیر پام هم لیز بود... یه لحظه احساس کردم که رفتم پایین... ... از پله ها داشتم میومدم پایین، خونه های تازه ساخت دیدید که پله ندارن و یه جا رو یه مقدار گود کردن به اسم پله، داشتم میومدم پایین، پام لیز خورد راه پله رو با سرسره اشتباه گرفتمو لیز خوردم اومدم پایین... خلاصه سر درد نمیدم خدا خودش رحم کرد... امروز چندین بار هم باری که با بالابر داشتیم میکشیدیم بالا از بالا ول شد و اومد پایین... خلاصه اینجا هم باز خدا رحم کرد... سرم رو هم که گفتم خیلی عجیب به یه آهنی برخورد کرد...... خلاصه کاشی کار و سنگ کار(نما) خواستید ما در خدمتتون هستیم... اینا رو گفتم یه موقع فکر نکنی فقط تو خسته... البته خدا همیشه هوای ما رو داشته سر کار هم همینطور ، مثلا وقتی داری با دو تا فرقون ماسه میکشی بالا یه فرقون یه دفه خراب میشه و مجبوری با همون یه فرقونی که مونده کار کنی ، در نتیجه فرصت برای استراحت خیلی بیشتر میشه... ... جای تشکر ویژه هم از خدای خوب خالیه ، چون چند روز پیش یکی از دوستام برای شهریه ی دانشگاهش نگران بود گفتم ، کاری نداره که ۴ روز برو دانشگاه ۳ روز هم برو بنایی، پولش در میاد... گفت من اگه برم بنایی یه آجر پرت کنم خودمم یه دو سه متر پرت میشم ، راست هم میگفت بنده خدا یه مقدار اندامش ظریفه... ولی خدا رو شکر ما می تونیم بریم سر کار... اینم بگم تموم ، امروز سر کار بعد از کلی صحبت با یکی برگشت گفت متولد چندی؟ گفتم چند میخوره؟ گفت : ۶۴ ( ۹۹% پیشبینیه سن من همینه )، گفتم برو بالا... گفت:۶۰ ، گفتم : برو بالا نه پایین... گفت ۶۷/// گفتم نه... گفت:۶۹ گفتم نه...اینو که گفتم سرشو تکون داد گفت بابا بی خیال... گفتم: متولد ۷۰ ام ، طرف باور نمیکرد که نمیکرد... آقا چقدر حرف زدم ، درسته که جسمم خستس ولی روحم خیلی سر حاله ، جدی دارم میگم ، خیلی خوشحام ، خدایا این شادی رو از ما نگیر...التماس دعا... یاعلی
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - ۱۰:۳۰ - ۲۳ مرداد ۱۳۹۲ ۰۸:۰۹ ب.ظ
در اشتباه بزرگی ست,آنکه پنداشت,این دستان از آن خود اوست...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - MarkLand - 23 مرداد ۱۳۹۲ ۰۸:۲۵ ب.ظ
انسان، نیاز، خدا، نماز قنوت ازاد! دعا دعا! امید امید! دشمن ترسی مبهم! خدا نماز نیاز قنوت قنوت، امید دیدن امید گفتن! خدا خدا...
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Alireza_1387 - 23 مرداد ۱۳۹۲ ۱۱:۰۱ ب.ظ
دوستان درس خون ، نمی دونم چم شده ، اصلا دیگه از درس خوندن خوشم نمی یاد ریال با ۹ واحد افتاده باید چیکار کرد .
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - sahar_2000 - 23 مرداد ۱۳۹۲ ۱۱:۲۵ ب.ظ
ساده است:باید دوباره خوند و قبول شد!!!!به همین سادگی!!!!راه دومی نیست!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Amir V - 24 مرداد ۱۳۹۲ ۱۲:۲۸ ق.ظ
چرا وقتی میرسی دم در خونه تازه آهنگ مورد علاقت شروع میشه به Play شدن؟
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - zahra 67 - 24 مرداد ۱۳۹۲ ۱۲:۳۷ ق.ظ
امروز خیلی دلم گرفته بود. سر یه موضوعی خیلی ناراحت شدم. بدون اینکه خودم بخوام همینجور اشکام سرازیر شدند.هنوزم دارم گریه می کنم.
خدایا خودت بهم ظرفیت بده بتونم همه چیو تحمل کنم.
امیدوارم در مورد همه ما درست قضاوت کنند.
خدایا کمکم کن
|