RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - azad_ahmadi - 08 خرداد ۱۳۹۲۰۱:۲۶ ق.ظ
(۰۸ خرداد ۱۳۹۲ ۰۱:۱۵ ق.ظ)arcsin نوشته شده توسط:
الهی درس نخوانده ام... و از کرده ی خود پشیمانم... کمکم کن این ۶۰-۷۰ صفه ی باقیمانده را هم بخوانم...
الهی شب زنده دارم.... صبح ساعت ۸ هم امتحان دارم... سر جلسه تو زنده بدارم...
الهی ترسانم از بدی خود ، ببخشای مرا به خوبی خود
دوستان التماس دعا داریم شدیدا
خواجه عبدالله انصاری هم فکر کنم شب قبل از امتحان ادبیاتش، "مناجات نامه" رو نوشته باشه
امیدواریم امتحان دلپذیری داشته باشید.
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Mehman - 08 خرداد ۱۳۹۲۰۱:۳۹ ق.ظ
پارسال با آیدا شدم و همه شرح وحال زندگیش رو خوندم (تجربیات یه بیمار ضایعه نخاعی) و....
پیشنهاد میکنم حتما بخونید
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
و اینم
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
هروقت بهش سر میزنم از همه وابستگیها و تعلقات جدا میشم و انگار وارد یه دنیای دیگه میشم .....
سلامتی نعمتیه که هرچی شکر کنیم بازم کمــــــــــــــــه ....
خدایا سپاسس
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - انرژی مثبت - ۰۸ خرداد ۱۳۹۲۰۱:۴۷ ب.ظ
هیچ می دانید که آخرین زنگ دنیا کی می خورد؟
خدا می داند، ولی ...
آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد دیگر نه می شود تقلب کرد و نه می شود سر شخصی را کلاه گذاشت
آن روز تازه می فهمیم دنیا با همه بزرگی اش از یک جلسه امتحان مدرسه هم کوچکتر بود!
... و آن روز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال سختی بود، سوالی که بیش از یکبار نمی توان به آن پاسخ داد
خدا کند آن روز که آخرین زنگ دنیا میخورد، روی تخته سیاه قیامت اسم ما را در لیست خوب ها بنویسند
خدا کند حواسمان بوده باشد و زنگهای تفریح آنقدر در حیاط نمانده باشیم که حیات را از یاد برده باشیم
خدا کند که دفتر زندگیمان را زیبا جلد کرده باشیم
و سعی ما بر این بوده باشد که نیکی ها و خوبی ها را در آن نقاشی کنیم
و بدانیم که دفتر دنیا چرک نویسی بیش نیست
چرا که ترسیم عشق حقیقی در دفتری دیگر است....
(۰۸ خرداد ۱۳۹۲ ۰۱:۳۹ ق.ظ)Mehman نوشته شده توسط: پارسال با آیدا شدم و همه شرح وحال زندگیش رو خوندم (تجربیات یه بیمار ضایعه نخاعی) و....
پیشنهاد میکنم حتما بخونید
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
و اینم
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
هروقت بهش سر میزنم از همه وابستگیها و تعلقات جدا میشم و انگار وارد یه دنیای دیگه میشم .....
سلامتی نعمتیه که هرچی شکر کنیم بازم کمــــــــــــــــه ....
خدایا سپاسس
بخش هایی از فایل پی در اف رو خوندم. واقعا با خوندنش ادم در این همه نعمت و خوشبختی که بهش داده شده و قدرش رو نمیدونه شرمنده خدا می شه و چقدر من ناسپاسم مایی که برای یه مساله کوچیک که حتی نمی شه اسمش رو مشکل گذاشت، دنیا رو بهم میریزیم و از خدا و زمین و زمان شکایت می کنیم و ادم هایی که با همه سختی و زجری که در این دنیا (که البته خدا رو شکر ابدی نیست!) می کشن و هنوز به حکمت و مصلحت خداوندی راضی هستند و ...
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Breeze - 08 خرداد ۱۳۹۲۰۲:۰۲ ب.ظ
چه کسی میگوید که گرانی شده است؟
دوره ارزانیست!
دل ربودن ارزان،دل شکستن ارزان!
دوستی ارزان است!
دشمنیها ارزان!
چه شرافت ارزان!
تن عریان ارزان!
آبرو قیمت یک تکه نان و دروغ از همه چیز ارزانتر!
قیمت عشق چقدر کم شده است!
کمتر از آب روان!
و چه تخفیف بزرگی خورده،قیمت هر انسان...!!!
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Autumn.Folio - 08 خرداد ۱۳۹۲۰۵:۱۲ ب.ظ
باز کن پنجرهها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده است
باز کن پنجرهها را ای دوست
هیچ یادت هست؟
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
که توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد؟
با سر و سینه گل های سپید
نیمه شب، باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمن زار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرند
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی ؟
باز کن پنجره را
و بهاران را
باور کن!
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - x86 - 08 خرداد ۱۳۹۲۰۹:۰۳ ب.ظ
مادرم،
نازگل است
غرق در آب
بسته به یک تنگ به ظاهر کوچک
من میترسم
گربه ای،
کوچک و بازیگوش
به هوای ماهی
شیشه را رها کند
از ننگ زندانبانی
------------------------
شعر : عبدالله سلطان خواه یکی از دوستان صمیمیِ بنده...
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - good-wishes - 08 خرداد ۱۳۹۲۰۹:۵۷ ب.ظ
به تو دل بستم و غیر تو کسی نیست مرا
جُز تو ای جان جهان، دادرسی نیست مرا
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - M@A - 08 خرداد ۱۳۹۲۱۰:۵۲ ب.ظ
در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - ec_a_j - 08 خرداد ۱۳۹۲۱۱:۵۴ ب.ظ
آن لحظه که از نیاز انسان
دارد نه کم از هوای حیوان
یک دانه ی گندمِ طلایی
از تشتِ طلا گرانبهاتر
در حادثه های ناگهانی
سالم زمریض مبتلاتر
آسوده مباش که بی نیازی
یک آنِ دگر پر از نیازی
آن جا که تو فرعونِ زمانی
در تیررسِ بادِ خزانی
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - nina69 - 09 خرداد ۱۳۹۲۰۹:۴۳ ق.ظ
شک نکن، درست در لحظه آخر، در اوج توکل و در نهایت تاریکی، نوری نمایان میشود، معجزهای رخ میدهد،
خدا از راه میرسد...
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Breeze - 09 خرداد ۱۳۹۲۱۲:۰۷ ب.ظ
سکوتم از رضایت نیست، دلم اهل شکایت نیست
هزار شاکی خودش داره، خودش گیره گرفتاره
همون بهتر که ساکت باشه این دل
جدا از این ضوابط باشه این دل
از این بدتر نشه رسواییه ما
که تنها تر نشه تنهاییه ما
که کار ما گذشته از شکایت، هنوزم پایبندیم در رفاقت
میریزه تو خودش دل غصه هاشو، آخه هیچکس نمی خواد قصه هاشو
کسی جرمی نکرده گر به ما این روزها عشقی نمی ورزه
بهایی داشت این دل پیشترها که در این روزها نمی ارزه
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - SaMiRa.e - 09 خرداد ۱۳۹۲۰۱:۵۴ ب.ظ
بیشتر می جوئیم و کمتر می یابیم ؛
وقتی تو را در نظر نداریم ...
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - تینا - ۰۹ خرداد ۱۳۹۲۰۲:۴۹ ب.ظ
دلم گرفته خیللللللللللیییییییییییییییی
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - kati - 09 خرداد ۱۳۹۲۰۶:۵۸ ب.ظ
خدایا این خلاء توی دلم رو پر کن... خدایا این ترس رو از من بگیر...
خدایا همه ی امیدم به تو هست... مثل همیشه پشتم باش و کمکم کن
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Masoud05 - 09 خرداد ۱۳۹۲۰۷:۲۰ ب.ظ
گفتگوی روباه و شازده کوچولو:
روباه گفت: من زندگی یکنواختی دارم . اگر تو مرا اهلی کنی انگار زندگی ام را چراغانی و روشن کرده ای . آن وقت من با صدای پایی آشنا خواهم شدکه با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت . صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو می برد ولی صدای پای تو همچون نغمه موسیقی مرا از لانه بیرون می کشد.
به علاوه خوب نگاه کن ؛ آن گندمزار را در آن پایین میبینی ؟ من نان نمی خورم و گندم در نظرم چیز بی ارزشی است . گندمزار مرا به یاد هیچ چیز نمی اندازد . این جای تاسف است .
اما تو موهای طلایی داری و چقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی . چون گندمزاری که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت . آن وقت من صدای وزیدن باد در گندمزتر را دوست خواهد داشت .