|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - khayyam - 11 مهر ۱۳۹۸ ۱۱:۰۹ ب.ظ
(۱۱ مهر ۱۳۹۸ ۰۷:۵۵ ب.ظ)RASPINA نوشته شده توسط: هرچی میرم و دوباره بر می گردم کسی پست نذاشته
پنج شنبه ها سرتون شلوغه
حرف ها تکراری شده دیگه
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - WILL - 11 مهر ۱۳۹۸ ۱۱:۱۹ ب.ظ
اگه اینجا شرح دلتنگیا بود و همه پذیرا بودن و مینوشتن
اینجا خیلی شلوغ میشد
ولی مدعیان مبلغین ساکت کردن صدای دل دیگرانند
خدایا شکرت که حیات و هستی قانون و قاضی داره و قضاوت هیچ کس اعتبار نداره
خدایا شکرت
...
...
...
پستای ۷ سال پیش تا الانو نگا کردم
چقدر عوض شدم
چقد اوضاع تغییر کرده
اونایی که باهاشون حرف میزدم تغییر کردن
رفتن و هر کدوم برای خودشون داستانی دارن
و منم داستانی دارم
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - marvelous - 12 مهر ۱۳۹۸ ۰۲:۲۲ ق.ظ
بچه ها تا حالا دلتون واسه خودتون تنگ شده؟
من امشب احساس میکنم دلم خیلی واسه خودم تنگ شده، بس که به فکر خودم نبودم واقعا در اشتباه بودم.
شما چطور؟
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - WILL - 12 مهر ۱۳۹۸ ۰۳:۴۴ ب.ظ
(۱۲ مهر ۱۳۹۸ ۰۲:۲۲ ق.ظ)marvelous نوشته شده توسط: بچه ها تا حالا دلتون واسه خودتون تنگ شده؟
من امشب احساس میکنم دلم خیلی واسه خودم تنگ شده، بس که به فکر خودم نبودم واقعا در اشتباه بودم.
شما چطور؟
اره سالی چند بار دلم تنگ خودم میشه
سانسور
سانسور
بعضی وقتا دلم تنگ کودکیا و نوجوانیم میشه
سانسور
سانسور
میشینم پازل ۱۰۰۰ تیکه حل میکنم یا نقاشی میکشم
سانسور
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - marvelous - 12 مهر ۱۳۹۸ ۰۸:۳۶ ب.ظ
خود سانسوری بدترین اتفاقیه که الان تو جامعه ی ما در لایه های مختلفش به اشکال مختلف داره اتفاق می افته. باید باهاش مبارزه کرد. باید آزاد زندگی کرد.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Milad_Hosseini - 12 مهر ۱۳۹۸ ۰۸:۴۷ ب.ظ
جناب آقای امیر خلوت هم در یک آهنگی پر مفهوم میفرمایند :
همه میخوان بگیرن ازت رشته ی کلام
در بیارن أ کاست چشم مثِ کلاغ
داره غالب میشه نیمه ی تاریک
داره هی پُر تر میشه نیمه ی خالی
حتی، نداره گرمای قبل و خورشیدو
تو غصته حقیقتو کی بشه حالیش
لحظه ها میگذرن از نگاهت
تو هرشب مینویسی حسب حالت
با روحی که نمیتونه تخت بخوابه
شب نمی بینی اشاره از ستارهها
لحظهها میگذرن از نگاهت
و ......
گوش آهنگ "آدما" از جناب امیر خلوت رو. و البته آهنگ ارباب شهر من که تفسیر قشنگی از پول داره.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - marvelous - 12 مهر ۱۳۹۸ ۱۰:۰۲ ب.ظ
گاهی وقتی دلت برای خودت تنگ میشه تازه متوجه میشی برای بعضیا که خیلی برای تو مهم هستن اصلا مهم نیستی. امروز رفتم بیرون یه خرده به خودم حال دادم واسه خودم کفش و لباس خریدم. دلم خیلی برای خودم تنگ شده
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - marvelous - 13 مهر ۱۳۹۸ ۰۱:۵۰ ق.ظ
بسان رهنوردانی که در افسانهها گویند
گرفته کولبار ِ زاد ِ ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پُر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه میپویند
ما هم راه خود را میکنیم آغاز
سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیثی کهاش نمیخوانی بر آن دیگر
نخستین: راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دو دیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام
اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام
سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی بهرام، این جاوید خون آشام
سوی ناهید، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
که میزد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و میرقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی
و اکنون میزند با ساغر "مک نیس" یا "نیما"
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهندشت بی خداوندی ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند
بهل کاین آسمان پاک
چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست؟
و یا سود و ثمرشان چیست؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش
بسان شعلهٔ آتش
دواند در رگم خون نشیط زندهٔ بیدار
نه این خونی که دارم، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من، این غرفهٔ با پردههای تار
و میپرسد، صدایش نالهای بی نور
"کسی اینجاست؟
هلا! من با شمایم، های! ... میپرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا که لبخندی؟
فشار گرم دست دوست مانندی؟"
و میبیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه
مردهای هم رد پایی نیست
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آن سو میرود بیرون، به سوی غرفهای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازهٔ آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که میخواند
جهان پیر است و بی بنیاد، ازین فرهادکش فریاد
وز آنجا میرود بیرون، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز میپرسد سر اندر غرفهٔ با پردههای تار
"کسی اینجاست؟"
و میبیند همان شمع و همان نجواست
که میگویند بمان اینجا؟
که پرسی همچو آن پیر به درد آلودهٔ مهجور
خدایا"به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهٔ خود را؟"
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا؟ هر جا که پیشید
بدآنجایی که میگویند خورشید غروب ما
زند بر پردهٔ شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
کجا؟ هر جا که پیشید
به آنجایی که میگویند
چوگل روییده شهری روشن از دریایتر دامان
و در آن چشمههایی هست
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و مینوشد از آن مردی که میگوید
"چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید؟"
به آنجایی که میگویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو، مرگ پاک دیگری بوده ست
کجا؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عُمَر با سوط ِ بی رحم خشایَرشا
زند دیوانه وار، اما نه بر دریا
به گردهٔ من، به رگهای فسردهٔ من
به زندهٔ تو، به مردهٔ من
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین پاک و پاکیزه ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونهٔ دریا
میاندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
و مرغان سپید بادبانها را میآموزیم
که باد شرطه را آغوش بگشایند
و میرانیم گاهی تند، گاه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم
استاد مهدی اخوان ثالث
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - big cloud - 13 مهر ۱۳۹۸ ۰۲:۰۳ ب.ظ
این روزا برای سفر برنامه ریزی کردن جرات میخواد. چقدر هزینه تورها گرون شده
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - marvelous - 13 مهر ۱۳۹۸ ۰۲:۵۸ ب.ظ
من این شعری رو که نوشتم دوس داشتم اصلا قصد سفر ندارم. خصوصا مملکتمو خیلی دوس دارم صد شرف داره به خیلی جاها.
ولی در مورد هزینه تورها راست میگی. من فکر میکنم به خاطر بالا رفتن و پایین اومدن قیمت دلار باشه.
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - khayyam - 13 مهر ۱۳۹۸ ۰۳:۴۰ ب.ظ
(۱۳ مهر ۱۳۹۸ ۰۲:۰۳ ب.ظ)big cloud نوشته شده توسط: این روزا برای سفر برنامه ریزی کردن جرات میخواد. چقدر هزینه تورها گرون شده
از نت برگ بگیر ۸۵ هزار تومان
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - marvelous - 13 مهر ۱۳۹۸ ۰۴:۱۶ ب.ظ
نمیشه هم گفت آدم جای سفر مثلا فیلم ببینه، چون هیچ کاری رو جای کار دیگه نمیشه انجام داد و به روح و روان آدم لتمه میزنه.
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Milad_Hosseini - 13 مهر ۱۳۹۸ ۰۷:۵۳ ب.ظ
(۱۳ مهر ۱۳۹۸ ۰۴:۱۶ ب.ظ)marvelous نوشته شده توسط: لتمه
اگر ناراحت نمیشید، اگر نمیاید دستاوردها و افتخارات خودتون رو لیست نمیکنید اینجا، اگر نمیگید که اون موقع که من املا می نوشتم شماها معلوم نبود کجا بودید، اگر نمیگید که سن که بزنه بالا این غلط املاییها خیلی رایج و معمولیه و شماها هنوز درک نمیکنید و نمیدونید من چی میگم و و و و..... ؛ من خیلی سریع، کوتاه و مختصر بیام و بگم که: لتمه غلطه و لطمه درسته
موفق باشید.
ببخشید وسط صحبت تون وارد شدم
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - crevice - 13 مهر ۱۳۹۸ ۰۸:۲۲ ب.ظ
پس از مدتها تونستم عزت نفس از دست رفته ام رو ریکاوری کنم. بالاخره تونستم خودم رو وسط گذشته های تاریک و روشن پیدا کنم. باورش واسم سخت بود که چی شد که من اینقد اعتماد ب کف شدم.
یه مدت فاصله گرفتن از همه چی خیلی خوب بود؛ این مدت خیلی از کارایی رو که سالها میس کرده بودم رو انجام دادم. دور از هر استرسی، تمام سعیمو کردم که واسم هیچی و هیشکی بجز خودم مهم نباشه. باعث شد کمی در ظاهر متفاوت بنظر برسم چه اینجا چه توی دنیای واقعی. به این نتیجه رسیدم زیادی ساده و خوب و مثبت بودن، آدم رو محکوم به «یکی» یا «هرکی» بودن میکنه. یجاهایی باید رگ گردنت متورم شه از شدت هیجانی ک از عصبانیت، شادی، و یا ناراحتیه بدون اینکه فک کنی هر خری چی در موردت فکر میکنه؛ دقیقا همونجاهایی ک قبلا فک میکردی باید ساکت باشی و رول بچه مثبت قصه رو بازی کنی. ی جاهایی باید انقد بیخیال بود، دقیقا همون جاهایی ک قبل ها لب مرز سکته کردن بودی از استرسش. وقتی بحث مقایسه س، هیچکس هیشکی نیس،عددی نیس که من ازش بترسم یا جلوش پامو جمع کنم و محتاط بشم... من منم. منم مهمترم. باید روی این مورد آخر بیشتر کار کنم.
تجربع ی این همه سال زندگی بهم نشون داده هر جا بیخیال تر بودم موفق تر بودم. به هر کی کمتر اهمیت دادم، بیشتر عاشقم شده. هر هدفی رو کمتر شورش کردم و کمتر بهش فک کردم سریعتر و راحتتر بهش رسیدم.
الان منمو کلی مسیر، یه نفس چاق، کلی کار که باید به سرانجام برسونم. ولی اینبار میدونی چیه؟ کلا «باید» گوه خورده، زندگی رو ب چشم ی بازی بی مزه میبینم؛ یه بازی که «من» میتونم بهش طعم و مزه بدم.
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - WILL - 13 مهر ۱۳۹۸ ۰۹:۰۴ ب.ظ
یه مدته که این شکلی ام
یه لبخند کوچک یه طرفه همیشه روی صورتمه
خیلی پوچی زندگی
خیلی خری زندگی
البته اون زندگی که تو ذهنم ساخته بودم
نه اونی که واقعا بوده و هست و خواهد بود
دوست دارم زندگی
دوستت دارم
|