|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - reticent - 04 بهمن ۱۳۹۶ ۰۷:۲۲ ب.ظ
صبر یعنی
واکنش در بهترین فرصت
نه اولین فرصت
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - pioneer01 - 04 بهمن ۱۳۹۶ ۰۸:۴۲ ب.ظ
معلوم نیس واگن قطاره یا اتوبان ترافیک سنگینه
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - MarkLand - 04 بهمن ۱۳۹۶ ۰۹:۰۰ ب.ظ
(۰۴ بهمن ۱۳۹۶ ۱۱:۳۰ ق.ظ)crevice نوشته شده توسط: چون ما تا وقتی که نفس میکشیم، تا وقتی که به خودمون ایمان داشته باشیم نباید از هیچی بترسیم.
نکته کلیدی همینه ایمان به خود باعث شد به اون شرایط تن ندین چیزی که کمتر می بینیم
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Riemann - 04 بهمن ۱۳۹۶ ۱۰:۱۳ ب.ظ
(۰۴ بهمن ۱۳۹۶ ۱۱:۳۰ ق.ظ)crevice نوشته شده توسط: خیلی با خودم فکر کردم این پستو اینجا بزارم یا نه؛ اما در نهایت تصمیم گرفتم بگذارم چون که حتی ۱ نفر و حتی ۱ نفر رو هم تحت تاثیر قرار بده و بتونه واسه ی اهدافش و آینده ش یک موتور انگیزشی باشه کافیه واسم..
الان من نفهمیدم چی شد که از این شرایط بیرون اومدید و به یه شرایط بهتر رسیدید؟
این ثریا چرا جوابمو نمیده؟
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - reticent - 04 بهمن ۱۳۹۶ ۱۰:۲۸ ب.ظ
شوبرت
رنگ و روغن
اثر ودود مؤذنزاده اردبیلی
[attachment=22311]
انقدر دلم میخواست اونجا باشم!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - RASPINA - 04 بهمن ۱۳۹۶ ۱۰:۳۶ ب.ظ
(۰۴ بهمن ۱۳۹۶ ۱۱:۳۰ ق.ظ)crevice نوشته شده توسط: فقط خواستم بگم هیچ وقت ناامید نشین؛ پارسال همچین روزایی من در بدترین شرایط بودم(فقط تصور کنین دانشجوی دکتری و شاغل باشین همزمان و یک ماه بعد هیچ کدوم نباشین و یک بیکار هستین..ادمایی که بهت میگفتن دکتر؛ الان پشت سرت بهت میگن طرف بیکار افتاده توی خونه!! همچین تصوری کنین میفهمین چه حسی داره). روزهایی که هیچی نداشتم و واقعا توی خونواده همه متاسف بودن واسم.. خودم، خودم رو بهبود دادم شرایطم رو. منی که پارسال هیچی نداشتم و خدا رو شکر در کمتر از ۱۲ ماه تا الان ۴ تا پذیرش فول فاند گرفتم از کانادا و استرالیا و انگلیس و هلند. و یکی از اینا رو از ابتدای سال شمسی جدید استارت میزنم اگه اتفاق خاصی نیافته. ولی این تجربه هایی که واسم اتفاق افتاد حتی اگه نتونم ادامه تحصیل بدم و این ۴ فرصت هم بسوزه واقعا اونجور ناراحت نمیشم. چون ما تا وقتی که نفس میکشیم، تا وقتی که به خودمون ایمان داشته باشیم نباید از هیچی بترسیم.
تبریک آقای crevice.تبریک میگم ان شالله همیشه موفق باشید
میشه از اون روزای سخت بگید
چه جوری شروع کردید و چه کار کردید
از تلاشتون بگید شاید یه جمله شما الهام کسی باشه که شرایطی مشابه شما باشه
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - pioneer01 - 04 بهمن ۱۳۹۶ ۱۰:۴۶ ب.ظ
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - ezra - 04 بهمن ۱۳۹۶ ۱۱:۱۶ ب.ظ
(۰۴ بهمن ۱۳۹۶ ۱۱:۳۰ ق.ظ)crevice نوشته شده توسط: خیلی با خودم فکر کردم این پستو اینجا بزارم یا نه؛ اما در نهایت تصمیم گرفتم بگذارم چون که حتی ۱ نفر و حتی ۱ نفر رو هم تحت تاثیر قرار بده و بتونه واسه ی اهدافش و آینده ش یک موتور انگیزشی باشه کافیه واسم...
خب البته همیشه انقدر خوش تموم نمیشه اینجور ماجراها!
من یه تجربه ی به مراتب تلخ تر از این دارم.
گاهی وقتا آدم به یه جای میرسه که حس میکنه همه چیزو با هم باخته
از یه جایی به بعد دیگه این مفهوم " بجنگ و امیدوار باش " از بین میره و آدم به این نتیجه میرسه که فقط داره با تکرار این باور , از قبول شکستی که رخ داده فرار میکنه !
از یه نقطه ای دیگه هیچ انگیزه ای برای جنگیدن نمیمونه , چون دیگه مطمئنی اگه کارت هم به نتیجه برسه دیگه فایده ای نداره و تو خیلی چیزا رو باختی !
میدونی; به نتیجه رسیدن کار یه چیزه , پیروزی یه چیز دیگست ! و تنها دلیل منفک بودن این دو از هم وجود محور زمان هست !
اون اوایل که تازه وارد محیط دانشگاه شده بودم , ترم دوم یا شایدم اول , به هرحال همون اوایل یه استاد فیزیک مغناطیس داشتیم که یه بار از پای تابلو برگشت و به ما گفت آدم تازه به آخر کار که میرسه همه چیز دستش میاد ;اگه برگردم و از اول شروع کنم دیگه میدونم چکار باید کنم !!
الان تازه رسیدم به حرف اون ! کاش میشد برگشت به ...
شایدم اگه برگردیم دوباره همین گندی رو بالا بیاریم که اوردیم
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - sss - 04 بهمن ۱۳۹۶ ۱۱:۳۳ ب.ظ
کاش تنهایی پرنده بود
گاهی هم به کوچ فکر می کرد...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - reticent - 05 بهمن ۱۳۹۶ ۱۲:۰۱ ق.ظ
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
_______________________________________________
در زلف چون کمندش
ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی
بی جُرم و بی جنایت
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - crevice - 05 بهمن ۱۳۹۶ ۱۱:۴۹ ق.ظ
دوستان مرسی از همگی
فعلا که اول راهم نیستم.. هنوز قبل از مرحله ی اولم بنظر خودم. فقط امیدوارم هرکی میخاد همین مسیرو بره که میدونم زیادن بتونن از این قضیه انگیزه بگیرن.
(۰۴ بهمن ۱۳۹۶ ۱۰:۳۶ ب.ظ)RASPINA نوشته شده توسط: تبریک آقای crevice.تبریک میگم ان شالله همیشه موفق باشید
میشه از اون روزای سخت بگید
چه جوری شروع کردید و چه کار کردید
از تلاشتون بگید شاید یه جمله شما الهام کسی باشه که شرایطی مشابه شما باشه
خیلی سخت بود؛ خیلی ها اولتیماتوم دادن که آره فلانی مِثلِ اسب پشیمون میشه و برمیگرده. هم از اساتید دانشگاه دکتری م و هم رئیس و همکارای شرکتی که درونش مشغول بودم. خلاصه بگم همه منتظر بودن من برگردم بگم غلط کردم
چقدر این اساتید بعضی هاشون در غیابِ من و پشتِ سرِ من حرف زدن و غیبت کردن. خیلی سخت بود تحمل کردنش و جواب ندادن بهشون. مخصوصا اگه استادی بدترین حرفا رو به زبون بیاره اونم سر کلاسی که پر از دانشجوی ارشد و دکتری باشه. همین دیشب شنیدم هر دو دانشجوی دکتری استاد راهنمای دکتری م سنواتشون تموم شده و نتونستن مقاله چاپ کنن. هم ناراحت شدم واسه اونا و هم خوشحال واسه خودم.
اینکه مادرت جلو هر کسی که ببینه بگه آره پسرم بیکاره (در حالی ک من دورکاری میکردم) اصلا حس خوبی نیس. اینکه برادر و خواهرِ خودت جلوت یا پشت سرت حرف میزنن و میشنوی خب اصلا خوب نیس. ولی خب من اهمیت نمیدادم و نمیدم هیچوقت(کلا نقشِ کَلَم برگ دارم). چون میدونستم همین کاری که میکنم در لحظه ازش لذت میبرم. من هیچ وقت اهمیت نمیدم تعداد صفرای حسابم چقدره. همین که یه ماشین دوزاری زیر پام بود و لذتشو میبردم و یه موزیک پلیر داشته باشم و پلی کنم حالشو ببرم و هر از گاهی بزنم بیرون با دوستام و خُل بازی در بیارم و در کنارش نتیجه ی کارامو ببینم و حس کنم که اره دیدی تونستم حالمو خوب میکرد و میکنه.
در مورد این مسیرم واقعا من از اولش پیِ هر نتیجه ای رو به خودم مالیدم و میمالم؛ و کاملا توجیه بودم هیچ تضمینی نیست (یعنی در حدی که واقعا همین حالام بگن نیا من ناراحت نمیشم، بلکه بیشتر واسم میشه انگیزه واسه هدفای بهتر!:cool. بویژه تضمینی نبود چون نه مقاله ای داشتم و نه مدرک زبانی و نه پس انداز آنچنانی و این کارم از نظر خیلی ها حماقت بود.
ولی همون زمانی که توی شرکت بودم من دو تا مقاله ی جدید رو روی کاغذ چرک نویس آوردم ! (اواخر اسفند پارسال). شاید خنده داره ولی زمانی که من منفک شدم و نامه انصراف دادم میدیدم توی خودم که این چرت و پرتام روی کاغذا مقاله میشه و همونم اتفاقا بعد از عید سابمیت کردم و در بهترین ژورنال الزویرِ حوزه ی کاریم minor revision خورد. این نتایج باعث میشد که من بیشتر و بیشتر انگیزه بگیرم. ولی من انقدر کار پیپری همزمان انجام میدادم که اگه یه ریجکتم میگرفتم ناراحت نشم..ینی خیلی بیشتر از اونی که نیاز داشتم انجام دادم؛ خییلی. شاید یه وقتایی بود که همزمان سه تا ریوایز میگرفتم؛ یه پیپر جدید رو داشتم سابمیت میکردم؛ یه پیپرم نسخه ی پروفش میومد. واقعا هندلشون سخت بود ولی خب واقعا لذت بخش بود.
حالا بگذریم از این حرفا سعی میکردم تک بعدی هم نباشم(هر چند شاید باشم) در کنارش دنبال بیزینس راه انداختنم بودم و حتی چیزای دگ که خب توی اونا جدی نبودم و یا شاید منگل بودم.
(۰۴ بهمن ۱۳۹۶ ۱۱:۱۶ ب.ظ)ezra نوشته شده توسط: خب البته همیشه انقدر خوش تموم نمیشه اینجور ماجراها!
۱۰۰ درصد درست میگین. اول از همه اینکه من واقعا به نتیجه اهمیت نمیدادم و همین حالام نمیدم. همین الانم ممکنه هیچ کدوم از این شانس هامو شاید نرم. بنظرم ما آدمها دنیا نیومدیم که یه خط صافو طی کنیم برسیم به یک نتیجه ی خاص. من خودم ذاتا چالشو دوس دارم. چون همیشه چالش ها قوی ترم کرده. مثلا: من وقتی که استخدام شدم توی یه شرکتی که ماهانه حقوق خوبی هم بهم میدادن و در بالا شهر شیرازم خونه سازمانی میدادن؛ اتفاقا متوجه شدم لزوما پول شادی نمیاره. فهمیدم یه وقتایی شاید بی پول بشی ولی شادتر زندگی کنی.
در مورد مسیرتونم یه سری تغییرا دست ما نیس دیگه. آره منم برگردم به گذشته کنکور تجربی میدادم
(۰۴ بهمن ۱۳۹۶ ۱۰:۱۳ ب.ظ)Riemann نوشته شده توسط: الان من نفهمیدم چی شد که از این شرایط بیرون اومدید و به یه شرایط بهتر رسیدید؟
من که اسمشو شرایط بهتر نمیزارم؛ ولی، در کل "شکست پله ی موفقیته" بنظرم.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - reticent - 05 بهمن ۱۳۹۶ ۰۲:۳۸ ب.ظ
با برنامه زندگی کردن و برای هر ساعت از شبانهروز برنامه داشتن خیلی خوبه. آدم به تمام کارهاش میرسه. کارهایی که در زمان بیکاری و بیبرنامگی با وجود خالی بودن وقت، هیچوقت به نصفشون هم نمیرسید!
امروز رفتم باشگاه هم ثبتنام کردم و روزمو تکمیل کردم. دو ساعت اول صبحم رو میذارم واسه ورزش که ازش دور مونده بودم.
انقدر خوشحالم که زندگیم دوباره اُفتاده رو روال.
درس، ورزش، مطالعه آزاد، آشپزی، پایاننامه، شبیهسازی، یادگیری زبان، پیادهروی.
آخر هفته هم سینما، ترنجستان سروش و خرید کتاب، کافه کتاب و...
وای خدای من! زندگی بهتر از این نمیشه.
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Skyrim - 05 بهمن ۱۳۹۶ ۰۲:۵۸ ب.ظ
(۰۴ بهمن ۱۳۹۶ ۰۴:۴۹ ب.ظ)The BesT نوشته شده توسط: راستی آقای کدین کجاست؟ خبری ازشون نیست؟! فکر کنم در حال مخ زنی دختری هستن دیگه سرگرم شدن :دی
حدس میزنم در حال فراگیری زبان اسپانیای باشه
به خاطر علاقه ای که به فرهنگ اسپانیا پیدا کرده و صد البته اینکه تو بحث در مورد لالیگا و کوپا دلری کم نیاره
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - αɾια - ۰۵ بهمن ۱۳۹۶ ۰۳:۵۲ ب.ظ
ینی مهلت نمیدن ،همینجوری رگباری خراب میشن سرت!!
خدایا، یکم گرون حساب نکردی یه خواب نیم روزو؟؟
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - RASPINA - 05 بهمن ۱۳۹۶ ۰۴:۰۸ ب.ظ
(۰۵ بهمن ۱۳۹۶ ۱۱:۴۹ ق.ظ)crevice نوشته شده توسط: خیلی سخت بود؛ خیلی ها اولتیماتوم دادن که آره فلانی مِثلِ اسب پشیمون میشه و برمیگرده. هم از اساتید دانشگاه دکتری م و هم رئیس و همکارای شرکتی که درونش مشغول بودم. خلاصه بگم همه منتظر بودن من برگردم بگم غلط کردم
چقدر این اساتید بعضی هاشون در غیابِ من و پشتِ سرِ من حرف زدن و غیبت کردن. خیلی سخت بود تحمل کردنش و جواب ندادن بهشون. مخصوصا اگه استادی بدترین حرفا رو به زبون بیاره اونم سر کلاسی که پر از دانشجوی ارشد و دکتری باشه. همین دیشب شنیدم هر دو دانشجوی دکتری استاد راهنمای دکتری م سنواتشون تموم شده و نتونستن مقاله چاپ کنن. هم ناراحت شدم واسه اونا و هم خوشحال واسه خودم..........
وای امرزو چ قدر منتظر بودم از سر کار که برگشتم خونه و بیام جوابی که دادید را بخونم این جمله عالیه
(۰۵ بهمن ۱۳۹۶ ۱۱:۴۹ ق.ظ)crevice نوشته شده توسط: بنظرم ما آدمها دنیا نیومدیم که یه خط صافو طی کنیم برسیم به یک نتیجه ی خاص.
ان شالله که بعد ها هم بیاید و خبر موفقیت هاتون را بگید و از حال خوبتون برامون بنویسید
با آرزوی موفقیت......
(۰۵ بهمن ۱۳۹۶ ۰۲:۳۸ ب.ظ)reticent نوشته شده توسط: با برنامه زندگی کردن و برای هر ساعت از شبانهروز برنامه داشتن خیلی خوبه. آدم به تمام کارهاش میرسه. کارهایی که در زمان بیکاری و بیبرنامگی با وجود خالی بودن وقت، هیچوقت به نصفشون هم نمیرسید!
امروز رفتم باشگاه هم ثبتنام کردم و روزمو تکمیل کردم. دو ساعت اول صبحم رو میذارم واسه ورزش که ازش دور مونده بودم.
انقدر خوشحالم که زندگیم دوباره اُفتاده رو روال.
درس، ورزش، مطالعه آزاد، آشپزی، پایاننامه، شبیهسازی، یادگیری زبان، پیادهروی.
آخر هفته هم سینما، ترنجستان سروش و خرید کتاب، کافه کتاب و...
وای خدای من! زندگی بهتر از این نمیشه.
عجب حس نابی...
ان شالله موفق باشید
|