|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - jazana - 16 بهمن ۱۳۹۵ ۰۷:۲۴ ب.ظ
(۱۶ بهمن ۱۳۹۵ ۰۶:۰۵ ب.ظ)hamideh1371 نوشته شده توسط: امروز من نرسیدم برم سر کلاس دکتر حاج سید جوادی.
الآن داشتیم از بچهها جویای تشکیل شدن یا نشدن کلاس میشدیم.
گفتن کلاس که تشکیل نشد، اما یکی از بچهها تشنج کرد و حالش وخیم شد و چون کسی احیاء بلد نبود، متأسفانه فوت شد...
تاجایی که می دونم واسه تشنج احیاء انجام نمیدن و تنها کافیه محل تنفسش گیر نکنه(با کف دهان یا چیز دیگه) و به خودش آسیب نزنه، شاید چیز دیگه بود، ممکنه هم مشکل قلبی و .... داشتن، hmmm
بدترین جملت این بود که کسی احیاء بلد نبود!! اگه نفس نمی کشید، قلبش نمی زد کار سختی که نیست cpr رفتن، باعث تاسفه که خیلیا بلد نیستن.
ادای فیلمارم در بیارن با فشار به سینه و تنفس دهانی/بینی هم احتمال زنده موندن میره.
البته شوک وارده به بقیه هم قابل درکه
خدا رحمتش کنه
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - reticent - 16 بهمن ۱۳۹۵ ۰۷:۴۰ ب.ظ
(۱۶ بهمن ۱۳۹۵ ۰۷:۲۴ ب.ظ)jazana نوشته شده توسط: (16 بهمن ۱۳۹۵ ۰۶:۰۵ ب.ظ)hamideh1371 نوشته شده توسط: امروز من نرسیدم برم سر کلاس دکتر حاج سید جوادی.
الآن داشتیم از بچهها جویای تشکیل شدن یا نشدن کلاس میشدیم.
گفتن کلاس که تشکیل نشد، اما یکی از بچهها تشنج کرد و حالش وخیم شد و چون کسی احیاء بلد نبود، متأسفانه فوت شد...
تاجایی که می دونم واسه تشنج احیاء انجام نمیدن و تنها کافیه محل تنفسش گیر نکنه(با کف دهان یا چیز دیگه) و به خودش آسیب نزنه، شاید چیز دیگه بود، ممکنه هم مشکل قلبی و .... داشتن، hmmm
بدترین جملت این بود که کسی احیاء بلد نبود!! اگه نفس نمی کشید، قلبش نمی زد کار سختی که نیست cpr رفتن، باعث تاسفه که خیلیا بلد نیستن.
ادای فیلمارم در بیارن با فشار به سینه و تنفس دهانی/بینی هم احتمال زنده موندن میره.
البته شوک وارده به بقیه هم قابل درکه
خدا رحمتش کنه
نمیدونم والا.
من اونجا نبودم. اینا رو از دوستانم شنیدم.
پدرم هم میگن احتمالاً سکته قلبی بوده (نه تشنج).
یکی از بچهها تا جائی که بلد بوده سعی کرده احیاش کنه. اما تلاشش جواب نداده. خودش میگه شاید اگر یه کم بیشتر بلد بودم میتونستم براش کاری کنم.
_________________
از همه بیشتر این موضوع آزارمون میده که هر چقدر بچهها دنبال کمک رفتند کسی نیومده. میگن حتی نگهبانی هم نیومد ببینه چه خبره، تازه بعد نیم ساعت دو سه نفر اومدن.
____________________
دانشگاه به این بزرگی، با اینهمه پولی که از دانشجوها میگیرند، یه خدمات اورژانس ندارند...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - blackhalo1989 - 16 بهمن ۱۳۹۵ ۰۸:۳۰ ب.ظ
تو را نادیدن ما غم نباشد ----- که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی ----- ولیکن چون تو در عالم نباشد
ادامه:
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
یه مکانیزم که در راستای محور Y اسکیل می کنه:
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
یه مکانیزم با مزه:
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - reticent - 16 بهمن ۱۳۹۵ ۰۹:۳۱ ب.ظ
خودم هم نمیدونم چرا!
اما یکمرتبه آرامش پیدا کردم.
___________________
آرامش چه نعمت بزرگیه.
خدا رو شکر.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - کوچ - ۱۶ بهمن ۱۳۹۵ ۰۹:۴۲ ب.ظ
من دلم میخواد یه کار پیدا کنم....
خیلی خوب بچه ها رو میفهمم. از بیکاری خسته شدم !!
هفده سالمه و برای خواستم تلاش هم داشتم البته میدونم زیاد نبوده
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - reticent - 16 بهمن ۱۳۹۵ ۰۹:۴۳ ب.ظ
پیش به سوی طراحی الگوریتم...
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نگینی - ۱۶ بهمن ۱۳۹۵ ۰۹:۵۲ ب.ظ
(۱۵ بهمن ۱۳۹۵ ۰۸:۵۹ ب.ظ)Pure Liveliness نوشته شده توسط: بدترین نوع عصبانیت اینه که از خودت عصبانی باشی. نمیتونی داد بزنی سر خودت. میتونیا ولی نمیشه. صداشو میشنون بقیه.
بیرون رو عوض میکنی.
دوش میگیری.
لباس خوشگل میپوشی.
غذا میپزی.
مرتب میکنی وسایلت رو.
اما اینا بیرونه.
هیچ کسی نمیفهمه. هیچ کسی نباید درک کنه.
خسته شدم از یکنواختی این شام مرگ زای. از چیزی که خودم باعثشم. از یکنواختی درس خوندن واسه کنکور. از این کرختی این روزا که همه دارن میخونن و من تنبلیم گرفته.
دیگه نمیتونستم ادامه بدم توی این وضع.
…
میدونم پشیمون میشم از نوشتن.
منم تنبلیم گرفته
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - کوچ - ۱۶ بهمن ۱۳۹۵ ۱۰:۲۱ ب.ظ
به نام خدا[align=center]
معلم با نیشخندی که آروم آروم صورتش رو میگرفت گفت: دنا می خوای این و بلند بخونم؟
خشک شدم. مگه آرزویی که من نوشته بودم چقدر عجیب بود؟
آخر سر خانم تصمیم گرفت اون رو بلند بخونه هرچند که من گفته بود بهتر این کار رو نکنه.
گردنش رو با کشید و با خنده های ریزی گفت: جالبه برام با اینکه اومدی اول راهنمایی اما آرزوی تو اینه که رویاها واقعی باشن؟ و تو بتونی مثل پیترپن پرواز کنی تا در رویاهات زندگی کنی!!
همه زدن زیر خنده و شیرین با همون زبون لکنت دارش گفت: آببروم رفت. به مامانم گفته بودم تو بقلدستیمی.
همه خندیدن حتی من و اصلا هم حرسم در نیومد که دوستم می خندید و تو کمرش هم با مشتم نزدم.
خلاصه چیزهای زیادی یادگرفتم.
یکی از مهم ترین های اون این بود که، معلم ها و بعضی کسایی که عمور دستشونه خوب بهت حق اتنخاب میدن اما آخ خودشون تصمیم میگیرن.
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - zarisa - 16 بهمن ۱۳۹۵ ۱۱:۱۴ ب.ظ
تا چند دقیقه ی دیگه مانشت رو بلاک میکنم تا وقتی دیگر یا شاید تا همیشه.
همتون رو دوست دارم و برای یک یکتون آرزوی سلامتی و خوشبختی قرین با آرامش رو آرزو میکنم.
اینجا تنها جایی بود که میومدم حرف میزدم، کلی چیزا ازتون یاد گرفتم، ممنونم از همتون. اینقدر باهاتون احساس نزدیکی میکنم که گاهی فکر میکنم اگر روزی و در جایی ببینمتون و شروع به صحبت کنید، تشخیص بدم که کی هستید . همگی بخش جدایی ناپذیری از حافظه و خاطره ی من باقی میمونید.
دوستتون دارم و در پناه خدا باشید که خدا هیچ وقت دیر نمیکنه.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - RASPINA - 16 بهمن ۱۳۹۵ ۱۱:۲۱ ب.ظ
دوستم امروز خبر نامزدیاش را بهم داد
خیلی خوشحال شدم
ما روزای سختی در کنار هم بودیم
خوشحالم که الان حال خوبی داره
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - reticent - 16 بهمن ۱۳۹۵ ۱۱:۲۱ ب.ظ
سر زدن به مانشت شده مثل چک کردن تلگرام!
_______________
وسط درس میام گوشی رو برمیدارم ساعت رو ببینم، بعدش ناخودآگاه تلگرام رو چک میکنم، آخرشم سر از مانشت درمیارم.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Riemann - 17 بهمن ۱۳۹۵ ۰۱:۰۰ ق.ظ
(۱۶ بهمن ۱۳۹۵ ۱۱:۲۱ ب.ظ)RASPINA نوشته شده توسط: دوستم امروز خبر نامزدیاش را بهم داد
خیلی خوشحال شدم
ما روزای سختی در کنار هم بودیم
خوشحالم که الان حال خوبی داره
تازه اول راه هست !
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - hope_ - 17 بهمن ۱۳۹۵ ۰۴:۱۲ ق.ظ
اگر اینجا استادانی هستند، دقت کنند که دانشجوها ازشون استیکر نسازند.
استیکر برخی از اساتید ما را ساختند.
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - کوچ - ۱۷ بهمن ۱۳۹۵ ۱۱:۳۷ ق.ظ
(۱۵ بهمن ۱۳۹۵ ۰۸:۵۹ ب.ظ)Pure Liveliness نوشته شده توسط: بدترین نوع عصبانیت اینه که از خودت عصبانی باشی. نمیتونی داد بزنی سر خودت. میتونیا ولی نمیشه. صداشو میشنون بقیه.
بیرون رو عوض میکنی.
دوش میگیری.
لباس خوشگل میپوشی.
غذا میپزی.
مرتب میکنی وسایلت رو.
اما اینا بیرونه.
هیچ کسی نمیفهمه. هیچ کسی نباید درک کنه.
خسته شدم از یکنواختی این شام مرگ زای. از چیزی که خودم باعثشم. از یکنواختی درس خوندن واسه کنکور. از این کرختی این روزا که همه دارن میخونن و من تنبلیم گرفته.
دیگه نمیتونستم ادامه بدم توی این وضع.
…
میدونم پشیمون میشم از نوشتن.
بنظر م شما از خودت ناراحت نیستی.
چی میشه که دست به کارایی میزنی که انقد ناراحتت میکنه. شاید داری تو انجام کارای مثبت زیاده روی میکنی. یکم خلاف جهت معمولت پیش بری شاید خشمت کمتر بشه.
میفهمم چی میگی، برای همین فکر میکنم همه ی این خشم برای اینکه نمیدونی چه چیزی مطابق باورهایی خودت برای زندگیت درسته.
امیدوارم از اظهار نظرم ناراحت نشده باشی
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - sss - 17 بهمن ۱۳۹۵ ۱۲:۴۵ ب.ظ
(۱۶ بهمن ۱۳۹۵ ۰۶:۰۵ ب.ظ)hamideh1371 نوشته شده توسط: نه! انگار این خبرای دیوانهکننده تموم شدنی نیست...
کاش یک نفر بیاد منو از این کابوس بیدار کنه...
امسال ظاهرا برای همه سال غمگینی بوده متاسفانه
----------------------------------------------------
دو روزه دندون عقلمو جراحی کردم، ۱/۵ کم کردم، سال ها کابوس شبانه ام از دست دادن دندون بود، حالا میبینم که ضمیر ناخودآگاه طفلکم، خیلی هم آگاه بوده
|